داستان کوتاه
حاج بارک الله
میهن بهرامی
آوای شیپور طنینی سرد و شکافنده داشت مثل ضربهی شمشیر، که فضا و فاصله و دیوار را میشکافت و مثل دَمی سرد، دلواپسی میآورد. نوای شیپورزن حزین بود و انگار مردهای را صدا میزد که تنها در جایی دور، به انتظاری بیهوده خوابیده است.
همیشه آنها صبح زود به میدان میآمدند، چون روز تابستان بلند و گرم بود؛ اما شیپورچی ساعتی پیش از پیشخوانها شیپور میزد تا جمعیت جمع شود.
نوحه خوانها پیشخوانی میکردند. جوان بودند، چپیه بر سر و عبا بر دوش داشتند و عقال سیاهشان کهنه و زده بود. میان آواز باهم گفت و شنودی داشتند و چشمهای فضولی که، از زیر چپیه، میان جمعیت دور میدان دودو میزد. موقع خواندن با دست به این طرف و آن طرف اشاره میکردند و شعر آوازشان قدیمی و دلتنگ کننده بود. مادرم میگفت: ـ شعرها رو سینه به سینه میخونن.
گاه میانشان بچهای هم بود و آواز کودکانهاش مخالف و زیر میآمد، قبای سبز کهنه و عمامهی نقلی سیاه به او میپوشاندند و کرباسی لکهدار پیش سینهاش میآویختند که، پیش از تعزیه، زنها را به گریه میانداخت.
مادرم میگفت: تعزیه گردونا چن زنهن، بچهها رو از پر قنداق یاد میدن.
اما زن عمو میگفت: ـ بعضیا رو از جای دیگه میارن.
و چشمها را به طاق میانداخت، استغفار میفرستاد و لای دو انگشت شست و نشانش تف میکرد و میگفت:
ـ گردن خودشون. میدزدن! … خدایا توبه! دخترارم میبرن واسه صیغه! همه کاری ازشون میاد که نکبت گریبون گیرشون میشه.
و راست میگفت، که نکبت از کهنگی لباسها پیدا بود و بدشگونی شهادت، که بعضی وقتها که تماشا مایه نداشت، مثل عروسک بازی صورت میگرفت، جوهر خون و رنگ سرخ و سبز پرکلاهخودها و برق سربی زره درهم میچرخید و بچهها بر بدنهای توفالپوش بیسر زاری میکردند و زنها کاه بر سر میریختند و جایی، تعزیه گردانها دور میزدند و مردم تا جام برنجی پیش رویشان برسد، به خانه رسیده بودند.
نزدیک اذان ظهر، شیپور آخرین دم را، برمیکشید و خیمههای وصلهخورده را از میدان برمیچید و شهادت مثل غباری در هوا محو میشد، مادرم سر تکان میداد و میگفت:
ـ اینا به اعتقاده! مردم دیگه بی اعتقاد شدهان.
آهی میکشید و چشممان به هم میافتاد.
برق نگاهش از غبار حسرت تیره بود.
آن وقت، هر دو از دلتنگی، خانه را میگذاشتیم و به تعزیههای «باغ توتی» و «باغچه علی جان» میرفتیم، این زمان هر دو جوان بودیم.
تعزیه آنجا، از تیغ آفتاب تا دو ساعت به غروب طول میکشید و خلایق از زمین و درخت و بام میجوشید.
تعزیهها مفصل و پرخرج بود و وقتی برای بزرگان خوانده میشد از وقفیات حرم، جواهر و لباس میآوردند و از اموال خاصه، اسب عربی و زین و برگ مرصع. شاه در ایوان حرم مینشست و خوانین افتخار کفشداری داشتند و بانوان پشت پرده زنبوری مینشستند، نقل بادام و نان سپهسالاری میخوردند و برای سوگلیها سینه میکوبیدند.
برای مجلس مختار، آشپز مردانه پخت میکرد و یک بار که قرار بود «حاج بارک الله» باشد، تخت عاج ظل السلطان را آورده بودند.
اما آن روز تعزیه به هم خورده بود و چیزی نمانده بود که تخت عاج زیر دست و پا برود. معرکه به خاطر «حاج بارک الله» بود و قوم علمدار که وقفیات حرم دستشان بود.
آن طور که مادرم میگفت:
ـ حاج بارک الله بلندبالا و چهارشانه و خوش صداست. لباس مخمل مشکی، با کلاهخود فولاد و پر سیاه و کمربند نقرهکوب میپوشد و بر اسب برنجی علم سیاه برمیدارد و به خونخواهی «سید الشهدا» میآید در «مجلس مختار».
حر شهید ریاحی است که کفن سفید بر قبای سرخ میاندازد و قرآن به یک دست و شمشیر به دست دیگر رکاب شاه شهیدان را میبوسد و یک تنه به سپاه کفار میزند.
و در جامهی سبز عباس مشک آب به شانه میاندازد و با دست قلم شده رو به سوی فرات میکند، زنها چنان قشقرقی راه میاندازند، که انگار زلزله آمده، برایش چکمه شهر فرنگی و بازوبند عقیق و دستمالبستههای جورواجور میفرستند، خیلی از زنهای سفید بخت سر «حاج بارک الله» سیاه روز و در به در شدهاند.
زن عمو میگفت:
ـ زنگ صداش هوش از سر می بره، وقتی صدارو می کشه که:
«بساط عُمَر نیارزد به زحمت چیدن»
ولوله در زن و مرد میافته و اونا که خاطرخواهشن از هوش میرن. آنها میگفتند و صورتشان مثل گلی که آب داده باشند، باز میشد، چادرهای گل گشنیزی و گیسوان بافته با سنبله و دوزاری زرد و چارقدهای آهارزده خاصه مرمر در جام آینههای روسی میشکفت و زنانگی چون گیاهی ریشه در جوانی میکرد و تنها در طپشی گس و شیرین به عاطفههای خوابزده یاری میداد.
دو به دو، چهار به چهار، گرد هم مینشستیم و شال و شبکلاه و پیچه میبافتیم و با دلتنگیهامان گلدوزی میکردیم.
در آن روزگار، مردی از تاریک گوشهها و سختی دیوارهای بلند و گمانهای گنگ خانهها میگذشت و باوری شیرین از وجود یگانه با خود داشت و در گفتگوهای زنانه با جرقههایی رنگین از ابریشم و فولاد میدرخشید و هر جا که زنان گرد هم نشسته بودند، صحبت از او بود: در «قیام مختار» و «سقائی عباس».
اما مردان با این حکایت طور دیگری تا میکردند، بوی سرخوشی خیال زنان به مشامشان خوش نمیآمد، آن موقع گویا حاج عمو بو برده بود یا از کسی شنیده بود که زنهای اندرون از تعزیه حالی دارند و پیشپیش محکم کاری میکرد.
حاج لطف الله دولابی، خان عموی مادرم بود که آن روز بالای اتاق پشت به مخده روی تشکچه نشسته بود و هیچ صدایی نمیآمد جز چه چه زیر و یکنواخت قناری که عمو دوست داشت قفسش را بالای معجر در آویزان کند، خاتون باهمین قناری سفیدبختی خودش را نشان داد، وقتی او آمد، عمو قناری را به کسی بخشید، زن عمو میگفت:
ـ خاتون چش نداشت قناری رو ببینه. یه جوری کله پاش کرد.
عمو همان طور که با انبر سرباریک، ذغالهای ریز دور منقل را به گل آتش نزدیک میکرد و سبیلهای بورش را میجوید یک مرتبه میان حرف مش کرم غرشی کرد و لا الله الا الهی گفت که مش کرم پس نشست، زنها پشت در کنجی گوش ایستاده بودند و صدای عمو بم و تهدید آمیز بود:
ـ کرم خط زنا رو کور کن، دیگه نشنفم اونا حرف تعزیه رو تو این خونه بزنن ها…
کرم روی دو زانو حرکتی کرد و سرش را جلو برد و گفت:
ـ خان، بنده بیتقصیرم و معذور، اما شما خودتون بانیش بودین.
عمو غرش کرد:
ـ ما هر چی کردیم واسه آخرت بود، اونجام اگه حسابی تو کار باشه، روشن میشه.
و آهستهتر افزود:
ـ یه کار صورت نگیره که تو این وانفسا، کلای جاکشی سر ما بذارن آ.
مش کرم ریش سفید را جنباند، قوز کرد و گفت:
ـ خان به سر خودتون قسم این چیزا تو این خونه اتفاق نمیافته، تا جون تو تن من هس چهارچشمی مواظبم، علاوه بر اون حالا کسی نیس که اینو ندونه، میگن از حالا همه جاها رو خریدهان دو عباسی! دونه یه شیام پشت حمالا و باریکه معجر درا!
عمو غرید:
ـ دیوثا، ببین وقتی میگم، رو اسم امام معامله میکنن، تف به غیرتشون.
تفی نقلی توی منقل افتاد. عمو حقه را برداشت، سوزن را صاف کرد و در سوراخ حقه گرداند. انگشتانش عادت کرده و چالاک بود و نگاهش دنبال جعبه، دست زیر تشکچه برد، میگفت: حقه را از هیجده سالگی رفقا بر لبش گذاشتهاند!
کرم نالید:
ـ خان از من گردن شیکسه چی برمیاد. آدم فرستادهان در عمارت به زینل پیغوم داده بود که حرمت خان همیشه واسه اون چادر گردن ماس، خانومام دیگه دس بردار نشدهان …
عمو یورش برد و مش کرم عقب نشست.
ـ سگ پدر! … چه جور کک به تنبون مردوم میندازن، چادر نذر کردم واسه عزاداری، نخواسم که زیرش ناموس به حریف بدم اینکه عزاداری نیس، رقاص بازیه! استغرالله ربی و اتوب علیه! برو نذار دهنم آلوده بشه، بشون بگو تعزیه تموم شد.
آخر صحبت فوتی در سوراخ حقه کرد و روی سینی تکانش داد و نعلبکی حبها را برداشت. لولهها را نمدار چیده بودند. حبها استوانهای و خردلی روشن بود، عمو نعلبکی را بو کشید و آهی خوش بیرون داد، انگار همهی آنها که به این صحنه نگاه میکردند، راحت شدند.
صدای آه زن عمو آمد و خندهی بهجت ملوک که چیزی بو برده بود و از اول چشم دیدار خاتون را نداشت. پای خاتون که به رختخواب خان رسیده بود، طومار بخت سفید بهجت را برچیده بود.
اما زن عمو، تودار و آرام بود. گذر سالها و زنها را زیاد دیده بود که هرازگاهی تکانی به خانه میدادند و زن عمو به سرخ و سبزشان چشم تنگ نمیکرد، بعد از هر صیغه و عقدی، زیارتی میرفت و زلفی کوتاه میکرد وحنا میبست و ستبر و استوار بستر قدیمی را صاف میکرد و به انتظار نشئهی خان، صبر پیشه داشت.
بهجت ملوک جوانتر بود، عمو او را برای اولاد گرفته بود و بعد که استخوانی ترکانده و رنگ و آبی پیدا کرده بود، صیغه را نود و نه ساله خوانده بودند و بهجت شده بود چشم چپ و راست عمو. سر و زباندار و پر و پیمان و خوش آب و رنگ بود و به قول اندرونیها کاسهی چینی روی لمبرش مینشست. اهل حال بود و گاهی که دنبک و دایرهای پیدا میشد، رقص تمیزی هم میکرد؛ اما وقتی با یک دختر هفده هجده سالهی ورامینی، که چین زلف را تا کمر شانه میزد و انار پستانهایش به زحمت زیر نیمتنه جا میشد، بساط عیش را برچیده دیده بود، یار غار زن عمو شده بود، جادو میکرد و سینه میکوبید، اما سوز دلش یله نمیشد. زن عمو اهل جادو و نفرین نبود، توی دل حکایتی داشت اما انگار دوتایی با یک درد، کنار آمده بودند.
آن موقع زنها در اندرون مینشستند، شال و شبکلاه میبافتند و صحبتی داشتند که پایانی نداشت. خانعمو غدغن کرده بود که زنها پا به بیرونی بگذارند.
اوس فرج الله چله دار، چادر سفارشی تکیه را میدوخت و خانه در تدارک پذیرایی از استاد و شاگردانش، که در ایوان بیرونی بساط پهن کرده بودند، برافروخته بود.
زنها وقتی از غیبت و بافندگی خسته میشدند، پشت شبکههای در بیرونی میرفتند و اوس فرج الله را که شش انگشتی بود و شبکلاه قلابدوزی به سر و مهر آبله به صورت داشت، تماشا میکردند. زنها میدانستند که اوس فرج الله را حد تکلیف ختنه کردهاند. میگفتند: در خمره گذاشتند! و ریز و سرشاد، ریسه میرفتند.
اوس فرج الله، کرباس را قد میزد و خط میکشید، قوز میکرد و دولا راست میشد و کونه پایش ترک داشت. شلوار دبیت سیاه گشاد خشتکی با بند تنبان بلندی که جلوش تاب میخورد و زنها، انگار از تاب خوردن بند تنبان بود که ریسه میرفتند. وقتی برش تمام شد، طاقهها را جفت کردند و شاگردها دور تا دور تالار نشستند. اوس فرج الله باز وضو گرفت، گلاب پاچیدند و صلوات فرستادند و اوستا با جوالدوز و ابریشم تابیده، بخیه زد. شاگردها باز صلوات فرستادند. روزها، اوسا بخیه میزد و مدح میخواند و شاگردها دم میگرفتند و روی دولاییها، آجیده میرفتند و زنها پشت مشبکههای کاشی میخندیدند.
اوس فرج الله دستی چابک داشت، وقتی بخیه میزد، انگار اهرمی بالا و پایین میرفت و خودش آن شیرها را از چرم سینهی گوساله به رنگ اخرایی در چهارگوشهی چادر بالای حلقههای هواگیر که گل مسدسی بود میدوخت. شیرها لبخندی زل و چشمانی چپ داشتند و به یک دست شمشیر کجی که رو به جلو گرفته بودند، در صورتشان حالت ابلهانهی انسانی بود و نمیدانم چرا نقشهی آنها را از سفارت انگلیس برای عمو آورده بودند.
خاتون در برو بیای چادر تکیه، تازه عروس بود، همچون پریچهای در گذر حکایتها که چادر اطلس فاق بر سر و نیم تنهی مخمل ملیله دوزی بر شلیتهی تافته پوشیده و میان سینهاش یاقوت حبه انگوری میلرزید.
بهجت ملوک، ادا درمیآورد که خاتون، شب عروسی، خلخال به پا داشته با زنگولههای طلا که موقع راه رفتن پا بر سر بچه اجنه نگذارد و کونهی پاهایش را تق و تق به زمین میزد و خندهای آلوده و خشمناک سرمیداد:
ـ سوزمونی بیحیا، زیر نیم تنه هیچی، هیچی تنش نیس، میون مهرههای زیر گلوشم، مهره مار و آل آویزان کرده که خان اون جور شل و پلشه!
آن وقت روی زانویش میکوبید که:
ـ کورشم اگه دروغ بگم، پتیاره زیر چفتهی زانوشم عطر میزنه!
میگفت و حرص میخورد و اهل خانه گوشه و کنار سرک میکشیدند که خاتون بگذرد و عطر ناشناسی که با لب گزه میگفتند: فرنگیه! از چادر اطلسش بریزد.
وقتی چادر تمام شد، ولیمه دادند و تالار باغ بالا از مهمانان شهری و کدخداهای دهات اطراف، جای سوزنانداز نداشت.
دسته دسته از اول غروب به خانهی خان میآمدند، چادر را میبوسیدند و نذر و نیاز میکردند.
صبح چادر را به تکیه دولت بردند و به وقفیات سپردند. آشیخ فضل الله گفته بود: همین یه کار آخرت خان رو میخره.
اذان ظهر بیست و هشتم ذی حجه را میگفتند و زن عمو دعا میکرد که سال دیگر، در چنین وقتی مشرف باشد و دعایش انگار حجم داشت. حلقههای نور سبز و آبی از پشت بخاری رقیق به زمین میریخت و روی سنگهای خیس جاری میشد.
سوران، برزنگی پیر لنگ قرمز بسته، طاسچهی حنا بر یک دست و مشربهی کتیرای خیسانده بر دست دیگر به شاه نشین آمد. زن عمو بالای شاه نشین روی سینی لب خیاره نشسته بود. دستهای کوچک نگین نگیناش را در آب حنا شست و بر ناخنهایش حنای تازه گذاشت و سرش را که رنگ و حنا بسته بود، به دیوار خزینه تکیه داد و چشمها را بست. کنار او بهجت ملوک نشسته و هنوز داشت گیسوان ریز بافتهاش را باز میکرد و سر گیسیهای دوزاری زرد را در طاسچه کنار دستش میریخت و مواظب اطراف بود؛ اما ته حواس او و چشم نیم بستهی زن عمو به خاتون بود که تازه وارد حمام شده و روی پلهی خزینه ایستاده و آبگیر سرش آب میریخت.
خاتون میانه بالا بود با پوستی به رنگ عاج. چینهای زلفش که تا کمر تاب میخورد برقی ابریشمین داشت.
آن روز دور کمرش زنجیری از طلا بسته بود که زیر ناف به قفل کوچکی وصل میشد، زن عمو و بهجت به دیدن قفل نگاهی بهم کردند و جمبی خوردند، آن خویشتنداری آزاردهنده، اینک تمام میشد و اگر خاتون آبستن شده بود، کار زار بود.
در این موقع خاتون پیش رفت و مشربه آبی بر شانهی زن عمو ریخت و بیفاصله مشربهی دیگری که آبگیر آورده بود، گرفت و بر سر بهجت ملوک که هنوز خود را خیس نکرده بود، ریخت، آن دو جمبی خوردند و دست شما درد نکنهی زهرناکی گفتند و خاتون شرمنده، لنگ را که پایین آمده بود، بالا کشید و روی سینی پای پلهی شاه نشین نشست.
سکوتی به میان آمد. حمام قرق بود و فقط صدای ریزش آب در خزینه میآمد.
زن اوستا با سینی شربت آمد و شربت خوری را پیش روی زن عمو گرفت و خندهکنان گفت:
ـ ایشالله ولیمه زیارت خانوم دهن تازه کنین.
مکثی کرد و گفت:
ـ ما که قابل نیستیم، اما یه عرض داشتم.
و دیگر حرفی نزد، زن عمو نگاه پرهیبتی به رویش انداخت و شربتخوری را برداشت. خاتون چرخی خورد و کنجکاو به بالا نگاه کرد، بر صورتش قطرههای عرق میلرزید.
زن عمو سؤال کرد و زن اوستا با خاکساری گفت:
ـ راستش، روم نمیشد، اما دلم میخواس خاک کف پاتون بشم و بیام تکیه، دلم خیلی گرفته.
بهجت ملکوک نگاهی به زن عمو کرد. زن اوستا سر به زیر انداخت. زن عمو جرعهای نوشید و چیزی نگفت. زن اوستا گفت:
ـ دیشب اوسا تعریف میکرد، به خدا دلمون آب شد. میگفت کار دس یمین الوکاته…
و آهی از حسرت کشید:
ـ چه خبری بشه، خدا میدونه…
زن عمو لیوان را در سینی گذاشت و با لحن گرفتهای گفت:
ـ اگر معین الوکاه قبول کنه! حالا که آقا آدم فرساده، واسه خاطر حضرت اجل که قراره باشن.
و رو به بهجت کرد و انگار فقط با او حرف میزند گفت:
ـ میگن اون ایلچی فرنگیه رم میارن که عزارداری ما مسلمونا رو ببینه…
بهجت ملوک گفت:
ـ شاید بختش یار باشه و برگرده به دین، مگه اون یکی نبود که سر تعزیهی بازار شام رفت پیش آقا و تشهد گفت؟
زن اوستا سینی را زمین گذاشت و سر پیش برد و از زن عمو آهسته پرسید:
ـ خانوم خانوما، توره خدا بفرماین بعد از اون قضایام دیگه؟
زن عمو معطل نشد، چشم دراند و گفت:
ـ الغیبت واشد و من الزنا، نبایس گفت! وانگهی در دروازه رو میشه بست و دهن مردومو نمی شه!
بهجت ملوک گفت:
ـ معین الوکاه دیگه کفری شده. دفه آخری، جلو صحن مطهر وسط میدون اومد، ریششو تو دستش گرفت و اشک مثه ابر بهار از صورتش میریخت، بیچاره پیرمرد، رو به جمعیت کرد و گفت:
ـ امروز اینجا، فردا در قیامت، پنجاه ساله تعزیه دار حسینیم، دامنشو میگیرم، هر کی اینو واسه ما ساخته، بایس پیش آقام جوابشو بده.
زن اوستا شرمنده سینی را برداشت و جلو خاتون گرفت اما خاتون سر تکان داد و زن اوستا در هم رفت.
مادرم میگفت معین البکاء پیرمرد کوتولهی قوزداریه که عمامهی شیر شکری میبنده و عبای نایینی و لبادهی بلند شتری میپوشه. ریش توپی حنا بسته و ته صورتی آبله.
«ابول» بچه بوده که معین البکاء آورده و بزرگش کرده. حالا ابول، هفده هجده سالهاس با ته رنگ زرد، صورت کشیده، دماغ قلمی، چشم ابروی مشکی، پشت لبش تازه سبز شده. لبادهی چوچونچه سفید میپوشه با پیرهن یقه آهاری. گتر میبنده و ساعت زنجیردار به جلیقه. صبح به صبح تیغ میندازه و پشت گردنشم هفته به هفته خط. فینه ای یه وری رو زلفش می ذاره و چه زلفی، پرپشت و بی حیا. واسه همین ام براش حرف درآوردهان. بچهها پشت معین البکاء راه افتادهان و یه صدا خوندهان که:
شیخ حسن گفته به آواز لری
یه ابول دارمو و صد تا مشتری،
شیخ حسن گفته که من لیواس می خوام
چیز خوب دارمو و اسکناس می خوام
شیخ حسنام تو مجلس، ریششو گرفته و سر به آسمون برداشته و نفرین کرده.
زن عمو گفت:
ـ دهن مردوم چاک و بس نداره، ندیده نشنیده یه چیزی درمیارن.
زن اوستا غصهدار گفت:
ـ اگه اونا نباشن که تعزیه تعزیه نیس.
زن عمو با اهمیت گفت:
ـ خیلیا پا درمیونی کردهان، حضرت اجل که بیان، شیخ حسنام نه نمیگه، قراره شهادت علی اکبرو بخونن، ظل سلطان نذر کرده.
زن اوستا از خود بی خود پرسید:
ـ په حتماً حاج باریک الله ام هس؟
خاتون داشت سنگ پا میکرد و گوشش به آنها بود، از جا بلند شد و سمت خزینه رفت.
زن عمو گفت:
ـ بی اون که نمیشه.
زن اوستا از حواس پرتی، همان طور با شلیته و شلوار روی پله نشست و دستش را روی زانویش زد و گفت:
ـ قیامت میشه، خدا بخیر بگذرونه، میگن طایفهی علمدار براش قداره بسن.
زن عمو گفت:
ـ والله اعلم، مام یه چیزایی شنیدیم اما خدا عالمه! گردن خودشون.
بهجت ملوک گفت:
– ما که کنج خونه از همه چی بیخبریم.
زن عمو سر به دیوار تکیه داد و ظاهراً چشم بست اما بهجت ملوک سیاست زن عمو را نداشت و دلش بی در و طاقچه بود. خودش میگفت:
ـ وقتی نمیتونم از یه کاری سر در بیارم، کهیر میزنم.
و به رغم زن عمو پرسید:
ـ زن اوستا از گلین خانوم، عروسشون هیچی نشنفتی؟
زن اوستا گفت:
ـ والله از شما چه پنهون خانوم، گردن اونا که میگن…
از در خزینه خاتون مثل نوری به پله تابید، لنگ اطلس صورتی به تنش چسبیده بود. پنجههای کوچکش که از حنا گلی رنگ شده بود روی سنگ خیس عکس میانداخت. صداها دور شد و به نظرم آمد که دختر فخیم التجار است که گرداگردش را محفلیها گرفتهاند.
دختر فخیم التجار یکدانه است، چهاردهساله و گندم گون، صورتش مثل خاتون کشیده است و چشمانش به رنگ عسل. چتر زلفش را بالای دو لنگه ابروی هلال، از وسط جدا کرده و در شکاف فرق آویز زمرد فلامک نشان آویختهاند. لباس عروسیاش از اطلس شسته آبی است و چارقد بنارس زری با پولک طلا بر سر دارد. شلیتهی مخمل گل زری و جوراب فیل دو غوز پا کرده و از زیر چادر عقد، مواظب در است. خاتوئن شرمگین کنار پله نشست.
زن اوستا قسم میخورد و زن عمو با چشم خیره به دهان زن اوستا نگاه میکرد:
ـ همه زنا تو اتاق عقد شرطو میدونسن و هر کی شنیده بود هر کش زده بود.
زن اوستا باز قسم خورد:
ـ زن اولش مثه یه تیکه ماه، دختر علمدار، اصل من زاده، سه تام پشت سر هم زاییده، سر عقدم اینو همه میگفتن و از وفا بقای مرد!
بهجت سر تکان داد. خاتون یک بری نشسته بود و خیلی دلش میخواست چیزی بپرسد اما جرئت نمیکرد. زن عمو بیخیال به دیوار خزینه تکیه داده و چرت میزد.
اما بهجت ملوک از شوق و حسد به شور افتاده بود، برقی از یک میل خفته در چشمانش بیدار میشد، اینکه خواستگاران دختر فخیم التجار پاشنهی در را از پا برداشتهاند…
اینکه بهجای مهر و شیربها عروس خواسته که داماد در چنان لباسی به حجله بیاید، طعم عشق، در ذهنش نشسته و چراغ دلش را برافروخته بود. زنها سر به هم آوردند و بخاری معطر گردشان گرفت، صحبت گل انداخت و عروس خانه به حمام آمد:
در خانهی فخیم التجار تالار آینه را مردانه کردهاند، فخیم التجار با قبای ترمه، کلاه پوست بره و ته ریش جو گندمی، راضی و ناراضی، بالای تالار، نشسته و دور تا دور تالار مردان معمم و بازاری نشستهاند. روی عسلیهای پایه دار شیرینی و نقل چیدهاند و گلدانهای شمعدانی که گلهای سرخ شکفته دارد.
عکس مهمانان در آینهها، مجلس را شلوغتر کرده، اما سر و صدایی نیست، عاقد با ریشی که تا پر شال پایین آمده خطبه میخواند، نور شمعها در لالههای بلور میلرزد و بوی پیه و کندر و عود همه جا پیچیده، در زاویه دلشادی شوق آمیز زنها ولولهای راه انداخته، دوبختهها و بیوهها پشت درها ماندهاند و زنهای سفید بخت در هفت سمت عروس، هفت ابریشم میدوزند. للة عروس شیر عسل میجوشاند و دعای مهر و محبت و حسن یوسف میخواند.
قرآن روی زانوی عروس باز است و دعای سفیدبختی در مشتش. گفتهاند هر چه دو آدمک دعا بیشتر به هم بچسبند، مهر او بیشتر به دل داماد میافتد، شرط عروسی، دهان به دهان میچرخد، از خانه بیرون میرود و همهی محله و شهر از آن خبردار میشوند…
خانوادهی علمدار هم شنیدهاند، لب به دندان گزیدهاند، اما لام تا کام نگفتهاند، زنها از کنجکاوی و شوق میلرزند، به قول بهجت:
ـ الانی است که کهیر بزنند.
در چشمان خاتون پرتوی حیوانی میدرخشد، همه چشم به دهان زن اوستا دارند:
ـ دختر فخیم التجار حاج باریک الله رو تو تعزیهی حرم دیده و نه یک دل و صد دل خاطرخوای وقتی شده که اون مشک به دندون گرفته و تیر به چشم داشته و سر نهر فرات میرفته که برای سکینه آب بیاره …
گفته بهجای هر چی، می خوام که داماد با لباس سبز، زره بیپشت، بازوبند زمردنشون و کلاه خود و سپر بیاد سر عقد! باهمین لباسم بیاد حجله! پنا بر خدا که خاطرخوایی چهها میکنه؟
زن عمو گفت:
ـ خدا عاقبتشو به خیر کنه، خروس دله، رو هر مرغی میپره، از یکی که گذشت وای به احوال دیگری.
اما چشمان بهجت نمناک شده و صورتش مثل مخملی که خواب برداشته باشد، گل انداخته بود، آن موقع پیدا بود که بهجت در اندوه خانهی خان، با دردی پی گیر هم خانه است و این درد، مهلت شکفتگی او را دزدیده.
زنان گرد هم، سردرهم آورده و در گفتگوی بخارآلود و رخوت آورشان، شهوتی معصومانه و ناکام موج میزد. آنان مثل حیوان دست آموز، بیش از غذا نیازمند نوازش بودند و محبت، این اکسیر نایاب، مییابد که لعابشان میزد، کسی چه میداند که تخیلات زن فقط به یک نیاز سمج میرسد و این نیاز را آن روز در بی حالی نومیدوار زن عمو و پژمردگی بهجت و ابرام دردناک مادرم و شکفتگی گل نگاه خاتون دیدم و فهمیدم که ما همه گرد یکدیگر رازی یگانه در میان گذاشتهایم که خاطر خوابی دختر فخیم التجار صورت ساده و کودکانهی آن است.
اول محرم، زن عمو برای آنکه به قول خودش دستک درکرده باشد، زن اوستا را به تعزیهی سر تخت بربریها برد، تعزیه مسلم میخواندند. سوم و پنجم، تعزیهی بازار بود که از صبح رفتند و ما را در خانه گذاشتند. دخترکها در شور شب عاشورا میسوختند. برای آن روز هزار خیال بافته و تدارک دیده بودند، تازه مد شده بود که جلو چادر برودری دوزی باشد، سوزن پشت سوزن، سر انگشتانشان زخم شده بود. مادرم برایم یک جفت کفش پاشنه دار جیر خریده بود که بند و سگک داشت و هر وقت میشد، آنها را از صندوقخانه میآوردم و توی اتاق میپوشیدم راه میرفتم، بنظرم میرسید که قدم با این کفشها، به لب رف میرسد، اما امتحان نمیکردم چون میترسیدم نرسد. کف کفش هنوز به خاک نرسیده بود.
شب عاشورا رسید و من کفش و چادر فاق را بالای سرم گذاشتم و تا سحر چشمم به شیشهی در بود که سفیده کی بزند. سحر از جا بلند شدم و تا نماز صبح تمام شود، دلم دو نیمه شده بود.
مادرم گفت:
ـ می خوای اینارو بپوشی؟ نمی تونی که با این پاشنهها وایسی؟ وقتی سوارا بیان، همه بلن می شن، تو که هنوز به پاشنه عادت نداری. گفتم:
ـ می تونم، عادت کردم.
گفت: اگه بخوای وایسی دیگه نمی تونی بشینی…
گفتم:
ـ مجبور نیسم وایسم، از اولش مینشینم.
گفت:
ـ اگه بخواهی حضرت اجلو ببینی، باید وایسی، نشسته نمی شه.
گفتم:
ـ وامیسم… وامیسم، اگه نشد پا برهنه میشم.
گفت: خود دانی اما جلو عموت تو کالسکه نشین، چشمش که به سگک و پاشنه بیفته نمیذاره بیای…
و دیدم که در چشمان مهربانش میلی بود به اینکه کفشها را بپوشم، چند گل یاس توی یقهام گذاشتم و مویم را دو لنگه بافتم اما نگذاشتم که مادرم ببیند. وقتی میرفتیم، بوی گل زیر روبندهام پیچیده بود، فکر میکردم همه میفهمند. خاتون با کالسکهی دیگر آمد. سر کالسکه زینل نشسته بود. وقتی به تکیه رسیدیم، دو راه بود که اطرافش قزاق گذاشته بودند.
آنها لباس ماهوت سرخ، چکمهی چرمی و کلاه ماهوتی نشاندار پوشیده بودند و سبیلهایشان ترسناک بود.
مردها از راه سمت راست به مردانه رفتند و زنها پشت پرده زنبوری نشستند.
از همان موقع صبح جای ایستادن هم نبود و هر چه فراشها چماق میزدند و بچهها را میتاراندند، نظم فراهم نمیشد. با آن کفش پاشنه بلند، مجبور شدم سر پا بایستم و جا آنقدر نبود که دولا بشوم و کفشم را در بیاورم. آفتاب تازه بالا آمده بود که رییس الوزراء و خوانین آمدند و یک ساعت بعد کالسکهی حضرت اجل آمد که شیپور زدند و بزرگان از جا بلند شدند.
زنها و بچهها از سر و کول هم بالا میرفتند و برای دیدنش خودکشان میکردند. حضرت اجل با ملازمان، بهجایگاه آمد و روی صندلی نشست و نگاهی به دور و بر انداخت، در تکیه به آن بزرگی انگار پرنده پر نمیزد. زنها برایش حرز میخواندند و قربان صدقهاش میرفتند، صورت حضرت اجل، مثل خورشید میدرخشید. جمعیت به اشارهی تکیه دار سه بار صلوات فرستاد آن وقت حضرت اجل خلعتی را خواست و شیپورها به صدا درآمد و سواران وارد تکیه شدند.
آنها چهار چهار سوار بر اسبهای کهر آمدند. لباس ماهوت سرخ با سر دوشی گلابتون مطلا، فینه مقوایی منگلوله دار و شلوار تنگ سواری پوشیده بودند و شوشگه بر کمر داشتند. زیر نور جار و امیربهادریهایی که از سقف آویزان بودنشان و گلابتون و ملیلهی لباسشان برق میزد و رعبی به دل میانداخت. اسبها اصیل و آموخته بودند، جلو صورتشان چشم بند و بر پیشانیشان آینه و بر فرق سرشان دسته پری رنگین بود و از پیش سینهشان طاقه شال مرحمتی آویزان و زین و برگشان از چرم و مخمل یراق دوزی بود.
حیوانها در هیاهوی تکیه و صدای بلبل و شیپور حالتی پرتشویش پیدا کرده بودند اما سوارها مهارشان کردند و گذر دور میدان با نظم تمام شد.
وقتی سواران از در بزرگ تکیه بیرون رفتند، جمعیت چند بار برای سلامتی حضرت اجل و بقای دورانش و کوری چشم دشمنان صلوات فرستاد و پس از آن سکوتی شد و شیخ حسن با نوحه خوانهایش به میدان آمد.
میدان صفحهی گردی پیش روی شاه نشین بود که با قالی فرش کرده بودند و غرفههای بزرگان و خوانین مشرف بر آن بود. بقیهی غرفهها در دایرهای با فاصلهی بیشتر گرد میدان قرار گرفته بود و محل نشستن زنها دورتر از همه جاها، مقابل شاه نشین بود که جلو آن پرده زنبوری آویزان کرده بودند.
شیخ حسن که نوشته ای به دست داشت تعظیم کرد و با صدای رسایی که به جثه و سنش نمیآمد، خطاب به حضرت اجل اشعاری خواند که ما نمیشنیدیم اما میگفتند که در مدح شاه است و حضرت اجل دستور خلعت داد.
شیخ حسن دولا شد، خلعت را بوسید و خاک پیش پای شاه را و پس پس از میدان بیرون رفت و نوحه خوانها در چهار گوشه میدان ایستادند. سکوت انتظار آمیز سنگینی آمد که صدای شیپور مثل شمشیری آن را شکافت.
مادرم گفت: شهادت اکبر و فرات رفتن ابوالفضلو میخونن!
«ابول» کوچک اندام و باریک بود. درست همان طور که میگفتند، صورتش مثل مجنونی بود که روی پرده قلمکار میکشیدند. وقتی به میدان آمد پچ پچی در زنها افتاد. هیکل ظریفش در لباس سفید و زرهی که به تنش گشاد بود، لق میزد، بازوبند و حرز بسته بود و موقع وداع با مادر، حرکاتی نرم و داخترانه داشت و وقت خواندن، انگار که از شرم سرخ شده باشد، آن ته چهره زرد از بین میرفت و چشم و ابروی درشت و سیاهش جلوهای میکرد، بهجت ملوک میگفت:
ـ گردن خودش، اما این کار خداس که رنگش مثه ان بنگیا شده، همین رسواش می کنه، تخته بیفته آن که به این کار کشوندنش.
اما ابول با چهچهی ظریف و گوشنواز، دل مجلس را لرزاند و جنگیدن و بر خاک افتادنش شوری در مجلس انداخت و شور دیر نپایید.
نعش اکبر بر زمین بود که جنبشی در حاضران آمد، زنها با چشم اشک آلود در هم افتادند و برای شبکههای پرده به پهلوی هم سقلمه زدند. بهجت به مادرم گفت: اگه بلن شی بهتر میبینی، حاج باریک الله اومد. از آنجا که ایستاده بودم قد کشیدم و از پشت سر و کتف زنها، او را دیدم که سوار بر اسب با لباس مخمل سبز، پر کلاهخود سبز، زره بی پشت و بازوبند و کمر زمرد نشان، به یک دست علم سبزی داشت که بر آن عربی نوشته بود و به دست دیگر قرآنی که شمشیری بر آن بود. بر تک اسبش مشکی از پوست بز آویخته بود و اسب کهرش پیش روی شاه نشین سم به زمین کوبید و کرنش کرد و با سوار خود که سر خم کرده بود، هماهنگ شد. بعد چرخی زد و با اسب به میدان آمد، و زنان به دیدنش صیحهی مستانه زدند. مادرم گفت: این لقبو حضرت اجل بهش دادهان، اسمش چیز دیگهاس. وقتی چه چه میزده، چن بار فرمودهان، «بارک الله»، راسی که حاجی، بارک الله! و این اسم از همون وخت روش مونده.
بهجت ملوک گفت: حاج بارک الله رو رودس میبردن، اگه بخواد دنیا رو بهش میدهان، گردن خودشون، اما اونا که خاطرخواهش شدهان، پنج زاری زرد دور سرش گردوندنو به گدا دادهاند، انیس الملوک، اقدس الدوله، خیلی خیلی از زنا براش چله نشستن، خدا آخر عاقبتشو به خیر کنه!
حاج بارک الله، وسط میدان و جلو نعش اکبر از اسب پیاده شد بلند بالا و هیکلمند بود و کلاهخود با دو پر شترمرغ سبز، مث تاجی بر پیشانی عاج رنگش قرار داشت. چشمانش سبز و صورتش مثل مرمری بود که نور از آن میگذشت، سبیلهایی تاب خورده و بور از دو گوشهی لب، تا نزدیک چانهاش پایین آمده و صلابتی شیرین به دهانش میبخشید، با سنجیدگی و وقار، گشتی به گرد نعش اکبر زد و بالای سرش ایستاد و لختی سکوت کرد.
صدای نفس به گوش نمیآمد. آن گاه سربلند کرد و صدا را چون نهیبی کشید و اولین کلمات، با تحریری پر موج به سوی سقف به پرواز آمد وقت چه چه زدن زیر گلویش لرزشی شهوت انگیز داشت.
تکیه یک باره، سکوت و نفس شده بود و صدا از ذی روحی بر نمیآمد. از حلقههای هواگیر سقف، رشته نورهای تار و پریده رنگ آفتاب بر میدان میتابید و به نظرم میآمد که این نور از اوست که به آسمان تتق کشیده. در آن پیکر کشیده و سبز، حالتی اثیری بود و من این گمان را در نگاه غمناک و حسرت زدهی زنهای دیگر هم میدیدم.
وقتی سیدالشهدا قرآن را بوسید و شمشیر به کمر برادرش بست و عباس دهانهی اسب را گرفت و با وداعی پر تفصیل به سوی میدان رفت، زلزله ای از ضجه و فریاد تکیه را لرزاند. در میان هیاهوی گریه و ندبهی جمعیت من بغض در گلو و بهت در چشم محو منظره بودم و میترسیدم که اتفاقی بیفتد، شاید ملکی، نوری، نظری، بر مجلس میآمد؟ شاید معجزه میشد، یک اعجاز، مثل آنچه که شنیده بودم، شاید هم آخر زمان میشد.
به نظرم میرسید که در این شور پرفریاد، رابطه ای میان زمین و آسمان برپاست و ملائکه با پاهای کوچک و چاق و موهای فرفری و شاخههای گل محمدی در طیف نوری که از هواگیر به میدان جاری است در پروازند و او که افسار اسب به دست گرد میدان میگشت و رجز میخواند، علت این رابطه است. در تکیه اینک ولولة غریبی بود، مردان بر پیشانی و زنان بر سینه میکوفتند و عباس که باید برای رسیدن به نهر فرات سپاه دشمن را میشکافت، نیم دوری دور تکیه میزد تا به نهر برسد. از اطراف میدان تیرهایی بر او میبارید و او ضمن خواندن، سپر بر سر میگرفت و از خود دفاع میکرد و از هر جا که میگذشت، شور عزا را به آشوب تماشا میکشاند، وقتی جلو پردة زنبوری رسید و زنها برای دیدنش یکدیگر را در هم کوبیدند و هنگامهای بپا کردند، فراشها پیش آمدند و نهیب آنها برای حفظ نظم بر شور زنها افزود، ناگهان خاتون از میان زنان برخاست، پیش آمد و پا روی حمال کنار تیرک چادر گذاشت و از آن بالا رفت و با روی گشاده، مثل خوابزدهها بی پروا از همهی مردم، بسته ای به طرف حاج بارک الله انداخت و او همچنان که میرفت و چهرهاش از سرخی آواز برافروخته بود، انگار که بخواهد از خود دفاع کند، بسته را گرفت و برای لحظه ای، نگاهش در میان جمعیت چرخید و در نگاه خاتون افتاد و من تغییری در چهرهاش دیدم، آنجا که ما بودیم برای دمی در سکوت فرو رفت. یک آن، صدها چشم فضول نمناک، این صحنه را دید و موجی که از شور و ضجه بلند بود، آن را شست. من بیش از آن چیزی ندیدم؛ اما تصویر آن نگاه همیشه با من ماند. چیزی گنگ، ترسناک و باشکوه، شاید میلی بی ترحم بود یا شهوتی که تا آن موقع نمیشناختم و اولین دیدارش مثل گلهایی که لای کتاب بگذارند، عطری تلخ و ماندگار در من گذاشت. به قول مادرم آن روز در آن چشمان نورانی، نگاه شیطان درخشید و پس از آن دیگر چیزی جز یک زمان کور و ساکت نماند. وقتی عمو به سفر رفت، کلید سرداب را به مش کرم سپرد. از عاشورا هفتهای بیشتر رفته بود و در این مدت، اندرونی حاج عمو زیرورو شده بود.
مادرم تلاش میکرد که کلید را از مش کرم بگیرد، اما او کلید را با بقیه کلیدها، پرشال زده بود و شبها هم هوشیار میخوابید. چند بار دیدم که در مقابل اصرار مادرم گفت:
ـ خان سر منو به این کلید سپرده.
روزهای اول فریاد خشم و ناسزا و صدای کوفتن به در سرداب تا اطاقهای بیرون میآمد اما چهار پنج روزی که رفت، فریادها به ضجههای نومیدانه رسید و دیگر صدای کوفتن در نیامد، اما بعد از هفته ای فریاد هم به گوش نیامد.
مادرم مثل گندم برشته میسوخت و دستش بهجایی نمیرسید. مش کرم مثل میرغضب نگاهی تیز و سرد داشت.
محرم بود که بهجت ملوک از شهر برگشت وبی صدا و یک راست به اندرون رفت، نه لب ایوان نشست ونه بقچه واکرد. در پژمردگی نگاه هراسانش خواب مرگ نشسته بود. مادرم پیش دوید، سلام نکردند، سر تکان دادند و بهجت سر روی شانهی مادرم گذاشت و مدتی گریه کرد. مادرم حوصله کرد و دلداریش داد ومی خواست برود که خبر را شنید، ایستاد و به ما نگاه کرد، گرد او زنان با چارقد و چادر سیاه ساکت ایستاده بودند. آهسته گفت:
ـ انا الله و انا الیه راجعون.
وبیش از آن حرفی نزد، مثل سنگ سخت شد و نگاهش براق وهراسان، خبر مرگ همیشه او را خیره میساخت، مرا پیش مش کرم فرستاد. مش کرم پیش روی سرداب حیاط خلوت روی نمد نشسته چپق میکشید و چشمهای گود رفتهاش بالای برجستگی استخوان گونه مثل چشم جغد غمگین بود، وقتی گفتم، چپق را زمین گذاشت و سر به آسمان بلند کرد و گفت:
ـ لا اله الا الله، اللهی بزرگی به خودت میبرازد و بس.
دست پر شال برد و کلید را باز کرد که به من بدهد، مادرم از پشت سر کلید را گرفت و به مش کرم که ترسیده بود گفت:
ـ وفا بقای دنیا رومی بینی؟
مش کرم جوابی نداد انگار گریه میکرد.
در سرداب را که باز کردند، چشم چشم را نمیدید. جز شعاع باریکی که از سقف پای پلهها را روشن میکرد هیچ روشنایی نبود و نور خاکستری غروب در فضای بیرون میماند. پلههای سست و کف زده، به طرف کف سرداب که آجر فرش بود پیچ میخورد و جای دود چراغ نفتی روی دیوارها مانده بود، اما در سرداب چراغی نبود.
چشم که به تاریکی عادت میکرد، خزه و کفک وباریکهی گیاهانی مثل دم مار میدید که از دیوارها آویزان بود و لای رشتههای تیره رنگ آنها، کارتنک بسته بود.
مادرم بسم الله گویان پیش میرفت. جعبههای خاکه ذغال، خمرههای سرکه و تاپوهای سفالی کنار دیوار بود و قرابه های گل گرفته روی رفها. اینجا و آنجا خرت و پرتهای کهنه در پوسیدگی خفته بود. ته سرداب، بالای رفکی که زیر آن گودرفتگی اجاق بود، گرده چوبی کار گذاشته و از گرده چوب طنابی آویزان بود در گود رفتگی اجاق، برق چشمان خاتون، مثل گرگی زخمی میدرخشید. مادرم گفت:
ـ لا اله الا الله.
و دیگر چیزی نگفت وایستاد. خاتون جمبی خورده وآه در سینهاش شکست، ولی حرفی نزد، مادرم جلوتر رفت و گفت:
ـ می تونی سرپا بلن شی؟
جوابی نیامد. برق چشمان خاتون خاموش شد و نفسهای تند و هراس زدهاش گمان بدی پیش آورد، مادرم سر تکان داد و گفت:
ـ آره … می دونستم، خدا به خیر بگذرونه …
اما لحنش را مهربانتر کرد و دست پیش برد و گفت:
ـ عیب نداره. دستتو بده من، پاشو…، تا جوونی، تو جوونی همه چی آسون می گذره…
آن وقت مکثی کرد و همان طور ماند و با تردید و وحشت گفت: ـ گیساتم بلن میشه… دستتو بده، پاشو.
صدای نفس خاتون مثل خور خور حیوانی به گوش میآمد و چشم ماکم کم او را میدید که در تاریکی کنج اجاق مچاله شده ونیم تنه اطلس صدفیاش از خاک و دوده سیاه بود و سرش گوله به گوله طاس مینمود وموهای تنک کوتاهی که از بند قیچی رسته بود، دور پیشانیاش وز کرده بود. بیشتر که رفتیم، جای زخم شلاق کنار لب و روی سینه و دستهایش به خون کشیده و به سیاهی نشسته بود و چشمان خیرهاش، با آن نگاه حیوانی به کاسهی آب شکسته و خرده نانهای خشکیدهای بود که موش میبرد. از سقف بالای سرش، عنکبوت و هزارپاهای رطوبت زده بی حال در تارها ورشته کفکهای آویخته تاب میخوردند.
مادرم انگار با کس دیگری حرف بزند گفت:
ـ تقصیر کسی نیس نازنین! آدم نباید اختیارشو دس دلش بده اگرام زینل به حاجی نمیگفت یکی دیگه پیدا میشد که بگه، همه مثل همان، تو خودت به خودت ظلم کردی، آخه کدوم زنی جرئت میکرد از خونه شوهرش، با نوکر وکالسکه بره دنبال یه تعزیه خون؟ لا اله الا الله. نمی خوام دهن واکنم. خودت کردی، خانمیتو حروم کردی، مگه نمی دونسی که اون یه سر داره وهزار سودا؟ مگه نقل دختر فخیمالتجارونشنفته بودی؟
مکثی کرد ونگاهی به خاتون که خیره و بیخود نشسته بود، ملامت کنان گفت:
ـ غیر از اون، فکر آبروی خان نبودی؟ خدایی شد که روز عاشورا تو شلوغی تو رو ندید، اگنه همون جا سر از تنت جدا میکرد، دسمال بسه انداختی که چی بشه؟
سکوتی شد و صدای نفسهای خاتون که در بغض گلو میشکست.
مادرم آهی کشید وگفت: ـ پاشو، به شیطون لعنت کن، من میبرمت.
دست پیش برد که خاتون را بگیرد و او خود را پس کشید، نفسهایش تندتر شد. مادرم گفت:
ـ پاشو، برو خدا را شکر کن که قضیه همین جا تموم شد، آخه زن، زن شوهردار و خاطر خوابی؟ اونم اونقد بیتمهید و ملاحظه؟
خاتون انگار کنج اجاق فرو میرفت چون دیگر چیزی از او پیدا نبود. مادرم کنار اجاق چمباتمه زد میدانست که نمیتواند خاتون را بیاورد اما دلش نمیآمد که او را به آن حال بگذارد، مستأصل مانده بود که نور فانوسی پیدا شد. نور، صورت زخمدار و تیره از دوده خاتون را روشن کرد، بهجت فانوس را کنار رفک گذاشت و جلو اتاق نشست و دست خاتون را گرفت، چند بار بر آن دست کشید و بعد آن را بوسید و گریه کرد، مادر هم با او گریه کرد، اما خاتون ساکت ماند و خیره به آنها نگاه میکرد. بهجت به مادرم گفت:
ـ پنداری تو خودش نیست.
مادرم مستأصل سر تکان داد و زیر لب چیزی گفت، عقلش بهجایی نمیرسید. بهجت لحظه ای به خاتون نگاه کرد، باز برقی در چشمش درخشید و خاموش شد، به مادرم اشاره ای کرد، هر دو پیش رفتند و دستهای خاتون را گرفتند؛ اما او مثل حیوانی خورخور کرد و خود را پس کشید، کشمکشی درگرفت، خاتون لگد میزد و مقاومت میکرد و زورش آنقدر زیاد شده بود که آنها حریفش نشدند، عاقبت هر دو مستأصل و خسته ایستادند، مادرم به دیوار تکیه کرد و دست به قلبش گذاشت، آن موقع انگار پیر و شکسته شده بود.
بهجت خیره به خاتون که با نگاهی براق و مظفر به او مینگریست و لب خونینش را به دندان میگزید و صدای خورخورش در فضای خاکسترآلود میپیچید نگاه کرد، لختی نگاه کرد، بعد دولا شد، سر به گوش خاتون گذاشت و ما وقع را گفت، صدایش باآنکه بسیار آهسته بود، در فضا میپیچید و نور فانوس از آن سرخ شده بود، چنین حکایتی را یک بار بیشتر نمیتوان گفت و یک بار بیشتر نمیتوان شنید، اما برای همیشه مکرر میشد، همیشه مکرر میشد.
کنار نهری در ظهیرآباد بود، یا صفاییه، شبها بساط پهن می کردهان، خدا عالمه، شاید خانومم میآوردن. عرق بوده و بنگ و تریاک و ساز و ضرب هم داشتهان. ابول شلیته میپوشیده و به انگشتانش زنگ میبسته و میرقصیده. چها میکردهان. گردن خودشون. شب جمعه بوده یا جمعه شب، تو همین ماه عزیز، تو همین مجلسا که چیز خورش کردهان، گویا زهرو ریختهان تو استکان دوا و کلکشو کندهان، حالا دختر فخیم التجار مونده با حجلهی چیده و واچیدهاش با تخمی که تو شکمشه، زن بیچارهاشم باسه تا یتیم! مادرش وقتی شنیده آجر به سرش کوبیده و چشمش مثل دونه انگور ترکیده… گفته بعد اون، نمی خواد دنیا رو ببیینه، شیخ حسن … رفته پابوس حضرت اجل. بلکی خونخواهی بشه… دسه را افتاده… میگن رو سنگ مثه سهراب یل خوابیده بوده، صورت آروم… چشمها بسته، انگار هزار ساله که خوابه… آبو که ریختهان روش، صدای واحسینا بلن شده…
بهجت نفسی بلند کشید و بی قید و غمگین گفت:
ـ ای بابا…. همه می دونسن هزار تا دشمن داشت… تعزیه دیگه تموم شد…
خاتون مثل ببری خیز برداشته بود و لب زیرین را طوری میگزید که یک رشته باریک خون به چانهاش سرازیر بود، نفسها حالا تند و مقطع میآمد و سینه مثل دمی بالا و پایین میرفت، بهجت انگار تازه او را میدید، دستش را رها کرد و بلند شد، دو قدم عقب رفت و بی اختیار بازوی مادرم را گرفت، لبهای مادرم به هم خورد اما چیزی نشنیدیم، صدا پیرامون ما مرده بود.
خاتون یک باره، مثل گنجشکی که پرباز کند از گودی بیرون پرید دو دستش را گشود و به هم کوفت و نعره ای زد که جرزها، قندیل و کفک و تار عنکبوتها لرزید و ما را که جلویش بودیم به اطراف پرت کرد و به سوی پله دوید.
سر پله با نعره ای کرم را به گوشه ای انداخت و جستی به سمت در زد، زینل جلو دوید که او را بگیرد، نعره دیگر زد و کف دهانش را بصورت او پاشید و با مشت او را به دیوار کوبید و در را باز کرد و سر پا برهنه، باهمان نیم تنه و شلیته کوتاه، به کوچه زد.
نعرههایش، در کوچه، در دیوار بلند یخچالها، میپیچید، آن وقت شب، مردم بیشتر در خانه بودند، درها باز شد و سایههایی بیرون آمد، مردان با زینل که فانوس گرفته بود، سر در پیاش گذاشته بودند اما جز دنبالهی نعرهها که هر دم ضعیف تر میشد نشانی نداشتند. گفتند که فریاد تا ساعتی در تاریکی کرتها و هاشورهای صیفی به گوش میآمده و بعد در دامنهی تپههای «بی بی» گم شده بود.
سحر، زینل با فانوس خاموش به خانه برگشت.
بهمن 1356
___________________
ویرایش دوم: 1399.12.23
(این نوشته در تاریخ 3 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)