قصه-قرآنی-حضرت-نوح

قصه‌های قرآن: داستان حضرت نوح از پیامبری تا طوفان ویرانگر

قصه‌های قرآن

داستان حضرت نوح

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

نوح و رسالت او

پس‌ازاینکه شماره فرزندان آدم زیاد شد و درروی زمین پراکنده شدند بسیاری از آن‌ها به فریب شیطان، بت‌پرست شدند و پندهای شیث و دانایان دیگر را نشنیدند و کارهای بد در میان مردم زیاد شد.

مردم دستورهای حکیمانه آدم و خداشناسان دیگر را پشت گوش انداختند و بر یکدیگر ظلم می‌کردند و مال و تجمل را افتخار خود می‌دانستند و شماره کسانی که به گفتار پیشوایان دینی اعتنا کنند و عدالت را رعایت کنند و خدا را ناظر عمل‌های خود بدانند کم بود.

در این هنگام هزار سال از زمان آدم گذشته بود و حضرت نوح به خواست خداوند قد علم کرد تا مردم روزگار خود را به خداپرستی و پیروی از عدالت رهبری کند.

حضرت نوح یکی از پیغمبرانی است که آن‌ها را «اولوالعزم» می‌دانیم یعنی بایستی فرمان او بر همه مردم روزگارش جاری باشد و به راهنمایی یک قوم یا مردم یک شهر قناعت نکند. او با خدای خود عهد کرد که تا آخرین دم زندگی با هر مشکلی مبارزه کند و هر سختی را تحمل کند و همه مردم را به راه راست هدایت کند.

حضرت نوح یکی از مردم ساده روزگار خود بود و از طایفه زورمندان و پولداران نبود و از کودکی و جوانی خداپرست بود و با کار و زحمت آشنا بود و در کار آبیاری و کشاورزی و پرورش حیوانات و نجاری و خانه‌سازی کار کرده بود و هرگز با بدی‌ها و بدکاران همراهی و همکاری نکرده بود.

اولین بار که حضرت نوح مأموریت خود را آشکار کرد چند نفر از مردمان پاک‌دل و نیکوکار از میان مردم زحمتکش به او ایمان آوردند و پیشوایی او را قبول کردند ولی کسانی که با نادرستی و زور و ظلم بر دیگران بزرگی می‌کردند با او دشمن شدند و به نوح گفتند: «تو با این حرف‌ها که از خدا و عدالت دم می‌زنی مردم را به دودستگی و دشمنی با یکدیگر وامی‌داری و زندگی مردم را به هم می‌زنی.»

نوح آن‌ها را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: «یقین داشته باشید که من دوست شما هستم. من آمده‌ام تا راه راست و درست زندگی را به مردم بیاموزم و عدالت را در میان مردم بازی کنم. من از طرف خدا مأمورم که مردم را از گمراهی نجات، بدهم. همه باید خدای یگانه را بپرستند و این بت‌ها و مجسمه‌ها را دور بیندازند.»

دشمنان می‌گفتند: «عجب حرف‌های تازه‌ای می‌زنی: گمراهی کدام است و عدالت یعنی چه؟ مگر این بت‌ها ظلمی به کسی کرده‌اند. اصلاً ما هم خدا را می‌شناسیم ولی تو از کجا با خدا سروکار پیدا کرده‌ای؟ تو تا دیروز در میان ما زمین بیل می‌زدی و نجاری می‌کردی. حالا ناگهان از طرف خدا برای مردم پیغام می‌آوری؟ خدا اگر می‌خواست به مردم پیغام بدهد یکی از فرشتگان خود را می‌فرستاد و به تو زحمت نمی‌داد. پس چرا خدا با ما رابطه برقرار نمی‌کند؟»

نوح می‌گفت: «هرکسی می‌تواند دل خود را با خدا صاف کند و به خدای خود نزدیک ‌شود ولی شما خدا را فراموش کرده‌اید، بت می‌پرستید و بر مردم زیردست خود ظلم می‌کنید. راهنمایی مخصوص کسی است که هرگز گناه نکرده باشد و خداوند مرا فرستاده است تا همه را از خواب غفلت بیدار کنم. خواست خدا چنین است و پیغام خدا این است که دنیا مال همه مردم است. من از شما مزدی نمی‌خواهم. ولی همه باید خدا را بپرستند و با دستور خدا زندگی کنند تا خوشبخت شوند.»

روزبه‌روز پیروان نوح در ایمان خود محکم‌تر می‌شدند اما شماره آن‌ها اندک بود. مخالفان هم دست از دشمنی برنمی‌داشتند. آن‌ها هم در برابر نوح صف‌آرایی می‌کردند و به نوح و یارانش تهمت می‌زدند و آن‌ها را مسخره می‌کردند. می‌گفتند: «نوح دروغ می‌گوید و می‌خواهد مردم را دور خودش جمع کند و بر آن‌ها ریاست کند… نوح می‌خواهد دین و عقیده مردم را به هم بزند و دنیا را به هرج‌ومرج بکشد… نوح می‌خواهد مردم را گمراه کند این است که بت‌ها بر او غضب کرده‌اند و نوح دیوانه شده… نوح آشوب‌طلب است و کسانی که دور او را گرفته‌اند یک مشت مردم بی‌اصل و نسب‌اند که با خانواده‌های بزرگان نسبتی ندارند و می‌خواهند از کار کردن شانه خالی کنند.»

کم‌کم دعوت نوح به خداپرستی و عدالت، به گوش مردم دور و نزدیک می‌رسید و همه‌جا از نوح و حرف‌های او صحبت می‌شد و از گوشه و کنار بعضی می‌گفتند: «حق با نوح است.» آن‌وقت دشمنان از پیشرفت کار نوح بیشتر می‌ترسیدند و باهم همدست می‌شدند و بر دشمنی با او می‌افزودند.

نوح هرروزی به یک محله می‌رفت و مردم را دور خود جمع می‌کرد تا ایشان را نصیحت کند. ولی بت‌پرستان سر می‌رسیدند و به‌طرف او سنگ می‌انداختند و اذیت و آزار می‌کردند و مردم را پراکنده می‌کردند.

نوح از اول معجزۀ آشکار نداشت و تعلیمات او نیز ساده بود. نوح می‌گفت: «من که تکلیف سختی نمی‌کنم، شما که بت را عبادت می‌کنید همان عبادت را برای خدا بکنید. شما که هر دست‌های از دیگری می‌ترسید ازیک‌طرف ستم می‌کشید و ازیک‌طرف بر زیردستان ستم می‌کنید فقط از خدا بترسید و ستم‌کشی و ستمگری نکنید.»

بت‌پرستان می‌گفتند: «نوح می‌خواهد برای خودش جای پا درست کند و قدم‌به‌قدم حرف‌های بزرگ‌تر بزند. از همین اولش معلوم است می‌گوید بت‌ها را که به چشم دیده می‌شود عبادت نکنیم و چیزی را که دیده نمی‌شود عبادت کنیم و فردا خواهد گفت اختیار عقل و فهمتان را هم به من بدهید و خواهد گفت هر چه می‌شنوید غلط است هر چه نمی‌شنوید درست است، پس‌فردا خواهد گفت هر چه به دهنتان خوشمزه است حرام است و هر چه بدمزه است حلال است. او می‌خواهد کارها را زیرورو کند تا خودش به نوایی برسد.»

با این حرف‌ها مردم زحمتکش و بی‌پناه را هم از نوح می‌ترساندند و زورمندان دستور داده بودند که هیچ‌کس به نوح روی خوش ‌نشان ندهد و هیچ‌کس هواخواهان و پیروان او را به کار نگمارد…

و سال‌های سال می‌گذشت و کسانی که به نوح ایمان داشتند آن‌قدر زیاد نبودند که بتوانند دیگران را با خود همدل کنند و خلق روزگار بر دو دسته شده بودند: دست‌های اندک در حدود هفتاد هشتاد نفر بودند که به پیغمبری نوح ایمان آورده بودند و بقیه یا زورمندان و بدکاران بودند که سررشته کارها را به دست داشتند یا مردم محتاج و اسیر و ذلیلی بودند که به زندگی نکبت‌بار خود چسبیده بودند و از ترس بدبختی، هرروز بدبخت‌تر می‌شدند و دست از گمراهی و فتنه و فساد برنمی‌داشتند.

عجب این بود که حضرت نوح در میان افراد خانواده خودش نیز مخالف داشت: زن نوح و یکی از پسران او به نام کنعان هم حرف‌های نوح را قبول نمی‌کردند و این پسر نوح با گمراهان همدست بود و نوح ازاین‌جهت بسیار رنج می‌کشید.

حضرت نوح نه‌صد و پنجاه سال زندگی کرد و عمر نوح در میان مردم معروف است. به همین نسبت مدت پیغمبری نوح بسیار دراز بود اما مردم در این مدت دراز به راه راست نیامدند و نادانی چنان آن‌ها را در هوس‌ها و غرض‌ها فروبرده بود که هرروز بیشتر در راه اذیت و آزار خداپرستان پیش می‌رفتند و برای دشمنی با خوبان و راستان بهانه‌های تازه‌ای پیدا می‌کردند.

حضرت نوح بسیار مهربان و بردبار بود. به او سنگ می‌زدند، او را از شهر بیرون می‌کردند، خانه‌اش را خراب می‌کردند، به او تهمت دیوانگی و آشوب‌طلبی می‌زدند ولی او می‌گفت: «خدایا این مردم نادان‌اند و نمی‌دانند که بد می‌کنند من بازهم آن‌ها را نصیحت و هدایت می‌کنم.» در مدت عمر، خود حضرت نوح راضی نشد درباره گمراهان نفرین کند و برای آن‌ها عذاب آسمانی آرزو کند ولی سرانجام موقعی رسید که امید خود را از آن‌ها برگرفت و به خدا مناجات کرد و گفت: «خدایا، من دیگر امیدی به این قوم ندارم تا آنجا که قدرت داشتم و صبر داشتم سعی کردم و صبر کردم ولی این‌ها درست نمی‌شوند و نمی‌گذارند خوب‌ها هم به خوبی عادت کنند. خدایا خوب‌ها را نگاهدار و بدها را از میان بردار.»

کشتی نوح

دعای نوح مستجاب شد و نوح از جانب خدا به ساختن کشتی مأمور شد. در زمان نوح قایق‌های کوچک ساخته شده بود که بر روی آب رفت‌وآمد می‌کرد ولی آنچه نوح به ساختن آن همت گماشت یک کشتی بزرگ بود که چشم مردم روزگار را خیره می‌ساخت.

حضرت نوح به فرمان خدا ساختن کشتی را شروع کرد و پیروان به او کمک می‌کردند. چوب‌ها و تخته‌های فراوان گرد آوردند و نوح تمام سعی خود را به ساختن کشتی نجات صرف کرد.

در مدتی که نوح و یاران به ساختن کشتی مشغول بودند مردم اطراف آن‌ها جمع می‌شدند و آن‌ها را مسخره می‌کردند.

یکی می‌گفت: «حالا دیگر نوح از پیغمبری دست کشیده و به نجاری پرداخته.» یکی می‌گفت: «حالا هم که نوح می‌خواهد خانه بسازد این خانه بزرگ چوبی را می‌سازد که به درد هیچ‌کس نمی‌خورد.» بعضی نقشه می‌کشیدند که شب بروند خانه چوبی را آتش بزنند. بعضی دیگر می‌گفتند: «نه بابا، ولش کنید پیرمرد را، بگذارید به کارش سرگرم باشد. اگر او را از این کار باز دارید دوباره از بیکاری می‌آید فتنه برپا می‌کند.»

پسر نوح به او می‌گفت: «پدر، این چه‌کاری است که می‌کنی، مگر نمی‌بینی همه مردم به تو می‌خندند.»

نوح می‌گفت: «من می‌خواستم این مردم را از گمراهی نجات بدهم، خودشان نخواستند. حالا هم هر که بخواهد با همین کشتی نجات می‌یابد.»

یک روز حضرت نوح مردم را دعوت کرد که «بیایید آخرین سخن مرا بشنوید.» مردم به هوای تماشا جمع شدند و او گفت: «ای مردم، من از جانب خدا مأمور بودم شما را هدایت کنم، شما به من ایراد گرفتید که من فرشته نیستم، بلی من فرشته نیستم. گفتید که من از خانواده بزرگان نیستم، بلی من از خانواده پاکان و راستان و از بندگان ضعیف خدا هستم. گفتید که من غیب نمی‌دانم و معجزه ندارم، بلی من چیزی نمی‌دانم مگر آنچه را که خدا بخواهد. گفتید که من پولدار و ثروتمند نیستم، بلی من نگفتم خزینه‌های خدا پیش من است. اینک مأمورم حجت را بر شما تمام کنم و این حرف آخر را بزنم. من پیغام خدای نادیده و یگانه را به شما گفتم و شما را از بت‌پرستی و ظلم منع کردم و یک‌عمر شما را نصیحت کردم و حرف مرا نشنیدید، مرا مسخره کردید صبر کردم، مرا دیوانه دانستید شما را بخشیدم، مرا و یاران مرا اذیت و آزار کردید بر شما نفرین نکردم، هرگز از شما مالی نخواستم زیرا که مزد من با خداست، اما دیگر فرصت بسیاری باقی نمانده است و خدا می‌خواهد که زمین از ظلم و کفر پاک شود. بیایید دعوت مرا بپذیرید و دست از نادانی بردارید و فرمان خدای بزرگ را اطاعت کنید، من خیر شما را می‌خواهم و شما ندانستید اما به‌زودی عذاب خدا به‌صورت طوفان عظیمی فرامی‌رسد و هر کس که با ما همراه نباشد و با خدا نباشد نابود خواهد شد. این کشتی کشتی نجات است که مردم با ایمان بر آن سوار خواهند شد و هر کس به خدا ایمان نیاورد در آب غرق می‌شود. این آخرین سخن من است که باید به گوش همه برسد و هر کس نجات خود را می‌خواهد بیاید توبه کند و با نوح هم‌سفر شود.»

مردم این حرف‌ها را شنیدند و بازهم خندیدند و نوح را مسخره کردند و گفتند: «ای نوح، تو خیلی حرف می‌زنی، نه‌صد سال است این حرف‌ها را می‌زنی حالا هم آمده‌ای یک کشتی بزرگ در میان صحرای خشک ساخته‌ای و این‌قدر نمی‌دانی که کشتی را در کنار دریا می‌سازند. تازه می‌خواهی با این حرف‌ها ما را بترسانی ولی ما از تو و عذاب خدای تو ترسی نداریم، هر کاری هم می‌توانی بکن، ما باران و برف زیاد دیده‌ایم، اگر تو پیر شده‌ای و از باران و سیل می‌ترسی ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم و سوار کشتی تو بشویم. کشتی‌ات مال خودت، خدایت هم مال خودت، ما همین بت‌هایی که داریم بسمان است دیگر هم حاضر نیستیم این مسخره‌بازی‌ها را بشنویم.»

نوح گفت: «من به وظیفه خود عمل کردم و دیگر خود دانید. شما حالا مرا مسخره می‌کنید ولی روزی هم که ما شما را مسخره کنیم چندان دور نیست.»

طوفان نوح

ساختن کشتی به پایان رسیده بود. حضرت نوح از حیواناتی که در زمین بودند از هر کدام یک جفت به کشتی آورد و از خوراکی‌ها هر چه لازم بود ذخیره کرد. هوا ابری شده بود و باران شروع می‌شد و زمان طوفان سر می‌رسید. نوح به پیروان خود دستور داد در اطراف پراکنده شوند و یک بار دیگر حجت را بر مردم تمام کنند. مردم را به توبه کردن از گناهان گذشته و ایمان به خدا دعوت کنند و یادآوری کنند که عذاب خدایی فرامی‌رسد و طوفان بزرگ همه‌چیز و همه‌کس را غرق می‌کند و دیگر هیچ‌کس نجات نخواهد یافت مگر کسانی که در سفینة نوح باشند.

اصحاب نوح در شهر و کوی و برزن سخن نوح را به مردم رساندند و حجت را تمام کردند ولی بت‌پرستان گفتند: «ما از طوفان و باران و سیل و عذاب باکی نداریم، برای ما ننگ است که به نوح پناه ببریم. ما از نوح و کشتی نوح و خدای نوح بیزاریم.» یاران نوح را زدند و از شهر بیرون کردند.

آن روز دشمنان نوح انجمنی کردند و گفتند: «نوح دیگر کار را به‌جایی رسانیده که ما را با عذاب و جنگ و کشتار بترساند. آماده باشید از فردا چاره‌ای بکنیم و خودش و یارانش را هلاک کنیم و کشتی او را هم آتش بزنیم.»

اما مهلت به پایان رسیده بود.

پسر نوح

حضرت نوح به خداپرستان دستور داد «به نام خدا بر کشتی سوار شوید». از خانوادۀ نوح هم زنش و یکی از پسرانش نیامدند، هجده روز باران باریده بود و آثار عذاب نمایان بود. ولی جز آن هشتاد نفر هیچ‌کس به کشتی نوح پناه نیاورد.

در آخرین لحظه حضرت نوح پسر خود را صدا زد و گفت: «ای پسرک، به حرف من گوش کن و با خدا آشتی کن و همراه کافران نرو و دلم را نسوزان، در آب غرق می‌شوی و هیچ پناهی و راه فراری پیدا نمی‌کنی.»

پسر گفت: «نه، من نمی‌خواهم جوان‌ها و دوستانم مرا مسخره کنند و بگویند از خدا ترسید و از باران ترسید و حرف‌های نوح را باور کرد. من همراه آن‌ها می‌روم بالای کوه، آب به آنجا نمی‌رسد.»

زمان طوفان فرامی‌رسید. پسر نوح رفت و محبت پدری، دل نوح را سوزانید و به خدا مناجات کرد و گفت: «خدایا وعده تو حق است ولی پسرم را چه کنم که غرق می‌شود، آخر او پسر من است.»

ندا رسید که: «ای نوح او نااهل است وگمراه است، او دیگر از اهل تو نیست، درباره چیزی که نمی‌دانی درخواست نکن.»

نوح گفت: «خدایا از نادانی و گمراهی به تو پناه می‌برم، هر چه تو می‌دانی مصلحت و رحمت همان است.»

در لحظه‌ای که خداوند مقدر کرده بود طوفان شروع شد، از آسمان مانند آبشار آب فروریخت و از زمین آب جوشید و صحرا چون دریا شد و کشتی نوح بر آب روان شد و آب همۀ زمین‌های پست و بلند را فرا گرفت و موج‌ها مانند کوه در هم غلتید و همۀ کافران در آب هلاک شدند.

و تا چندین روز کشتی‌نشینان به دعا و شکرگزاری مشغول بودند و از زمان خلقت آدم بعد از دو هزار سال موقعی رسیده بود که شیطان تا مدتی بیکار بماند.

پس‌ازاینکه زمین از گناهکاران و گمراهان و بت‌پرستان پاک شد به فرمان خدا آسمان از باریدن بازایستاد و زمین آب‌های زیادی را فروبرد و کشتی نوح بر تپه کوهی که آن را «جودی» نامیده‌اند به گل نشست و قرار گرفت.

و خداوند فرمود: «حالا به‌سلامت از کشتی پیاده شوید و روی زمین بنای خداشناسی و عدالت را بگذارید.»

می‌گویند بعدازاینکه طوفان فرونشست نوح برای اینکه بداند زمین‌های دوردست در چه حال است به کلاغ دستور داد برود خبر بیاورد: کلاغ رفت و بر سر لاشه‌ای به گوشت خوردن نشست و مأموریت خود را فراموش کرد و وقتی دیر شد دیگر از برگشتن خجالت کشید. این است که همچنان ترسو و وحشی باقی ماند و دیگر با مردم انس نگرفت و حالا هم مردم به کلاغ طعنه می‌زنند که خبر می‌آورد، یعنی خبری نمی‌آورد و قارقارش بی‌فایده است. بعد حضرت نوح کبوتر را به کسب خبر فرستاد و کبوتر رفت و بر زمین نشست و با پای گلی یک برگ سبزی هم به دهان گرفت و از فرونشستن آب‌ها و سرسبزی زمین خبر آورد و نوح او را دعا کرد و کبوتر پرنده‌ای اهلی و پیغام‌آور و نامه‌رسان شد.

پس‌ازاینکه زمین خشک شد نوح و یارانش به آبادی زمین پرداختند و زندگی بی‌آلایشی شروع کردند و چون با این پیشامد ایمان مردم به خدا محکم شده بود تا سال‌های سال بازار شیطان هم کساد شده بود و مردم فریب او را نمی‌خوردند.

حیله شیطان

به‌زودی شمارۀ مردم درروی زمین زیاد شد و سرانجام پایان عمر نوح فرارسید و کسانی که طوفان نوح را دیده بودند از دنیا رفتند و کم‌کم سروکلۀ شیطان در میان مردم پیدا شد تا با دروغ‌ها و حیله‌هایش دوباره مردم را گمراه کند.

شیطان به‌صورت پیرمردان صدساله می‌شد و می‌رفت پیش آدم‌های نادان و می‌پرسید: «شما طوفان نوح یادتان است؟»

می‌گفتند: «نه، ما آن‌وقت‌ها نبودیم، ما داستان آن را شنیده‌ایم.»

شیطان می‌گفت: «هان، همان بهتر که نبودید وگرنه خیلی ترسیده بودید. بله، من آن‌وقت جوان بودم و در کشتی نوح بودم و خیلی ترسیدم. نوح هم آدم بدی نبود، بله، پیش از طوفان همه‌چیز با حالا فرق داشت و طوفان همه‌چیز را عوض کرد.»

می‌گفتند: «چطور؟»

می‌گفت: «آخر، طوفان خیلی وحشتناک بود، من و نوح کشتی‌ساز بودیم و یک کشتی شریکی ساختیم و بعد طوفان آمد و با نوح و رفقامان سوار شدیم، کشتی‌های دیگری هم بودند که غرق شدند. ولی ما زنده ماندیم و طوفان خیلی ترس داشت. آه از این حیوانات بیچاره، این‌ها پیش از طوفان همه مثل آدم حرف می‌زدند ولی توی کشتی از ترس زبانشان بند آمد. آخر علت اینکه آن‌ها در کشتی بودند همین بود که آن‌ها هم مثل ما حرف می‌زدند. ولی چون عقل نداشتند، ترسیدند و لال شدند.»

می‌گفتند: «عجب!»

شیطان می‌گفت: «بله آقا، پس چی، آن‌وقت چند بار هم با نوح گفتگو کردیم برای اینکه او طرفدار خدای باران بود و من طرفدار خدای روشنایی بودم.»

می‌گفتند: «عجب حرف‌هایی می‌زنی، مگر خدا چندتاست!»

شیطان می‌گفت: «چهارتا شش تا هشت‌تا، خیلی زیاد. درست نمی‌دانم، هر چیزی یک‌خدایی دارد، خدای باران در آسمان است و نماینده‌اش دریاست، خدای روشنایی خورشید است و نماینده‌اش آتش است؛ و چیزهای دیگر. طوفان هم نتیجه جنگ بود، خدای باران غضب کرد و طوفان فرستاد و بعد خدای روشنایی لجش گرفت و زمین را خشک کرد.»

می‌گفتند: «بابا، تو چیزهای عجیب‌وغریبی می‌گویی.»

شیطان می‌گفت: «خوب دیگر، شما خبر ندارید. برای همین است که من خیلی عمر کرده‌ام. من روزها آفتاب را می‌پرستم، شب‌ها آتش را سجده می‌کنم.»

می‌گفتند: «چرا این حرف‌ها را می‌زنی این‌ها گناه است و کفر است، خدا خدای یگانه است.»

شیطان می‌گفت: «شما این‌طور فرض کنید. ولی در تابستان آب شما را خنک می‌کند، در زمستان آتش شما را گرم می‌کند. من نمی‌توانم چیزی را که می‌بینم بگویم دروغ است. شما از کجا خبر دارید که خدای یگانه چیست؟»

و شیطان با این دروغ‌ها و حیله‌ها و فریب‌ها مردم نادان و احمق را گول می‌زد و به گمراهی، به آفتاب‌پرستی، به آتش‌پرستی و دوباره به بت‌پرستی، آشنا می‌کرد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *