شرک هیولای سبز مرداب و پرنسس فیونا

قصه کودکانه: شرک || هیولای سبز مرداب و پرنسس فیونا

کتاب قصه کودکانه

شرک

نوشته ویلیام استیج
ترجمه علی اتحاد
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود سرزمینی بود که پادشاه و ملکه اش پس از سالها انتظار، صاحب دختری شدند. پرنسس روز به روز بزرگ‌تر و زیباتر می‌شد. جادوگر بدجنسی با فریب دادن پادشاه، پرنسس جوان را به قصر تاریکی در اعماق جنگل برد و در بلندترین برج قصر زندانی کرد. اژدهای غول‌پیکر و آتش خواری نگهبان قصر جادوگر بود. پادشاه برای تمام شاهزادگان و جنگاوران سرزمین‌های دور و نزدیک پیغام فرستاد که هر کس پرنسس را از قصر جادوگر و از زندان اژدها نجات دهد، داماد و جانشین او خواهد شد و…

جادوگر بدجنسی ، پرنسس جوان را به قصر تاریکی در اعماق جنگل برد و در بلندترین برج قصر زندانی کرد

شرک، کتاب قصه را بست و به فکر فرورفت. از پنجرۀ کلبه به مرداب و تپه های سرسبز اطراف نگاه کرد. از کلبه بیرون آمد و در میان علفزار به این طرف و آن طرف رفت. شرک، غول سبز و زشت‌رویی بود با شکم بزرگ و گوش‌های شیپوری. از خواندن این جور کتاب‌ها و قصه‌ها، غصه‌دار می‌شد. می‌دانست پرنسسِ زندانیِ قصه‌ها همیشه به‌وسیلۀ شاهزاده‌ای خوب‌چهره و سوار بر اسب سفید نجات پیدا می‌کند و…

شرک، غول سبز و زشت‌رویی بود با شکم بزرگ و گوش‌های شیپوری.

از خیال‌بافی بیرون آمد و مثل هر روز برای پیدا کردن کرم و قورباغه داخل مرداب شد.

در دهکدۀ پشت تپه ها، سربازان لُرد (کوتوله‌ای به نام فارکود) سرگرم خریدن قهرمانان تمام قصه‌ها و افسانه‌ها بودند. پدر ژپتو، عروسک چوبی و سخنگویش پینوکیو را در مقابل پنج سکه به سربازها فروخت. موش کوچولوهایی که لباس زیبای سیندرلا را دوخته بودند، به فروش رفتند. هفت کوتوله‌ای که سفیدبرفی را از جنگ جادوگر نجات داده بودند، در برابر هفت سکه به سربازان لرد فروخته شدند. صف، طولانی بود و قهرمان قصه‌ها یکی‌یکی به فروش می‌رفتند.

پدر ژپتو، عروسک چوبی و سخنگویش پینوکیو را در مقابل پنج سکه به سربازها فروخت

پیرزنی که پسر جوانش به دلیل خطاها به الاغ بدل شده بود، قصد فروش او را داشت و می‌گفت: «این یک الاغ معمولی نیست، می‌تواند حرف بزند.» اما الاغ حاضر به حرف زدن نبود.

سربازها قصد دور کردن پیرزن را داشتند که ناگهان زبان الاغ باز شد و شروع به حرف زدن کرد. سربازها از هر طرف دوره‌اش کردند؛ اما الاغ با به فرار گذاشت. رفت و رفت تا خودش را به کلبه شرک رساند و از او کمک خواست.

 پیرزنی که پسر جوانش به دلیل خطاها به الاغ بدل شده بود، قصد فروش او را داشت

لرد کوتوله و سوارانش به کنار مرداب و کلبه رسیدند. شرک دوست نداشت محل زندگی و کلبه‌اش را از دست بدهد. با سربازان لرد کوتوله جنگید و آن‌ها را تار و مار کرد. لرد فارکود وقتی این همه قدرت و جنگندگی را دید، به فکر حیله‌ای افتاد و به شرک گفت که تمام این سرزمین و حتی مرداب جزو املاک اوست. پس شرک اگر می‌خواهد برای همیشه صاحب کلبه و مرداب شود، باید برای نجات دادن پرنسس فیونا از قصر جادوگر به او کمک کند…

شرک همراه دوست تازه‌اش الاغ به‌طرف قصر جادوگر رفت.

شرک که چاره ای نداشت، لباس و کلاه‌خود جنگجویان را پوشید و همراه دوست تازه‌اش الاغ به‌طرف قصر جادوگر رفت. برای رسیدن به بلندترین برج قصر باید از روی پلی لرزان می‌گذشتند. رود خروشانی از آتش و مواد مذاب زیر پل جاری بود. با سختی و خطر از روی پل عبور کردند. زمانی که شرک از پله های پر پیچ و خم برج بالا می‌رفت، اژدهای غول‌پیکر به الاغ حمله‌ور شد و شعله‌های آتش از دهانش فوران کرد. شرک درهای زندان را در هم شکست و پرنسس فیونا را کشان کشان به دنبال خود راه انداخت. الاغ که مثل عروسکی کوچولو در چنگال اژدها اسیر شده بود، با چرب‌زبانی و تعریف کردن از چشم‌ها و صورت زیبای اژدها، دل او را نرم کرد.

. الاغ مثل عروسکی کوچولو در چنگال اژدها اسیر شده بود

اژدها محبت الاغ را به دل گرفت، اما وقتی فهمید که برای نجات پرنسس او را فریب داده اند، دوباره به خشم و خروش آمد و از دهانش آتش بارید. شرک با زیرکی، زنجیر به گردن اژدها انداخت و او را به بند کشید…

اژدها دوباره به خشم و خروش آمد و از دهانش آتش بارید.

از قصر جادوگر دور شدند و در کوه و جنگل پیش رفتند. پرنسس که با دیدن این همه شجاعت و فداکاری، مهر شرک را به دل گرفته بود، با اصرار از او خواست که کلاه‌خود آهنی از سر بردارد. دوست داشت صورت نجات دهندۀ خود را ببیند. در تمام این سالها رویا بافته بود و فکر می‌کرد که شاهزاده‌ای دلاور و خوش‌چهره به نجات او خواهد آمد. وقتی شرک نقاب از چهره برداشت، پرنسس یکه خورد؛ اما با گذشتن هر لحظه و ساعت، محبت و علاقه بیشتری به نجات دهندۀ خود پیدا می‌کرد. قلب شرک هم بی‌تاب شده بود و محبتی شدید نسبت به پرنسس زیبا احساس می‌کرد، اما با دیدن چهره زشت خود در برکه آب، به ناممکن بودن ازدواج یک دیو با فرشته زیبایی چون پرنسس فیونا پی برده بود؛

با دیدن چهره زشت خود در برکه آب، به ناممکن بودن ازدواج یک دیو با فرشته زیبایی چون پرنسس فیونا پی برده بود؛

اما نمی‌دانست که این پرنسس زیبا هم یک راز عجیب و ناگفتنی را در دل خود پنهان کرده است. با طلسم جادوگر بدجنس، پرنسس هر شب پس از غروب خورشید، زیبایی خود را از دست می‌داد و تبدیل به دیوی سبز و زشت‌رو می‌شد.

لرد کوتوله و سربازانش با دیدن پرنسس و نجات دهنده‌اش، سند مرداب و کلبه را به شرک دادند و برای انجام مراسم ازدواج، پرنسس را با خود به شهر بردند. پرنسس از فکر ازدواج با این فرد کوتوله و خودخواه غمگین بود؛ اما برای حفظ تاج‌وتخت پدرش چاره ای جز این ازدواج نداشت. از طرفی، محبت شرک را به دل گرفته بود. لرد کوتوله مراسم باشکوهی ترتیب داده بود و پرنسس عجله داشت تا پیش از غروب خورشید، مراسم ازدواج برگزار شود.

لرد کوتوله و سربازانش با دیدن پرنسس و نجات دهنده‌اش، سند مرداب و کلبه را به شرک دادند

الاغ تمام رازهای پنهان پرنسس را برای شرک آشکار کرد و گفت که پرنسس به او علاقه‌مند‌است؛ اما برای رسیدن به شهر و کاخ لرد، راه درازی در پیش بود و شرک فکر می‌کرد که پیش از رسیدن آن‌ها، پرنسس، همسر کوتوله خواهد شد و…

ناگهان آسمان تیره و تار شد و اژدهای غول‌پیکر در کنار الاغ به زمین نشست و با مهربانی و محبت پوزه به سروگوش الاغ کشید. شرک و الاغ، سوار بر پشت اژدها در آسمان اوج گرفتند و درست در لحظه‌ای که مراسم عقد پرنسس و کوتوله آغاز شده بود، شرک فریادی کشید و به میان جمعیت رفت.

شرک و الاغ، سوار بر پشت اژدها در آسمان اوج گرفتند

پرنسس با خوشحالی به او لبخند زد. سربازان لرد به شرک حمله‌ور شدند و گروهی نیز پرنسس را در میان گرفتند. لرد کوتوله تاج پادشاهی را بر سر گذاشت و گفت که از این لحظه او پادشاه این سرزمین است.

آفتاب غروب کرده بود و پرنسس زیبارو ناگهان تغییر چهره داد و به دیوی شبیه شرک تبدیل شد. حاضران از حیرت جیغ کشیدند. لرد کوتوله با خشم و خروش فریاد می‌زد. ناگهان سر عظیم اژدها از پنجرۀ بزرگ کلیسا به درون خزید و در یک لحظه، لرد کوتوله را بلعید و تاج پادشاهی را روی زمین تف کرد. همه وحشت‌زده بیرون دویدند. شرک و پرنسس فیونا دست در دست هم چرخیدند و چرخیدند. دوستان شرک و الاغ، جشن و پای‌کوبی آغاز کردند. پرنسس فیونا و همسرش شرک سوار بر کالسکۀ پیازی به سوی خوشبختی رفتند.

پرنسس فیونا و همسرش شرک سوار بر کالسکۀ پیازی به سوی خوشبختی رفتند.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

یک دیدگاه

  1. عالی. ممنون از این کتاب قشنگ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *