داستان کوتاه: شیرمحمد
نوشته: رسول پرویزی
درباره نویسنده:
رسول پرویزی (زاده ۱۲۹۸ خورشیدی – درگذشته آبان ۱۳۵۶) داستاننویس ایرانی در دهههای ۱۳۲۰ و ۳۰ خورشیدی و سیاستمدار اهل ایران بود. وی نمایندگی حوزه انتخابیه دشتستان در مجلس شورای ملی در دورههای بیست و یکم، بیست و دوم و بیست و سوم و نمایندگی دوره هفتم مجلس سنای ایران و معاونت نخستوزیر (اسدالله علم) را در کارنامهٔ خود داشت.
در سال ۱۲۹۸ خورشیدی در تنگستان استان بوشهر به دنیا آمد. پرویزی سالها در مجلات قلم زد و خود را بهعنوان یکی از نمایندگان اصلی تیپ داستانی جمالزاده معرفی کرده بود؛ بااینحال پرویزی نتوانست همراه و همگام با چهرههای تأثیرگذارتر مانند صادق هدایت، بزرگ علوی، و صادق چوبک حرکت کند. در سال ۱۳۳۶ نخستین و معروفترین مجموعه داستان خود، شلوارهای وصلهدار را منتشر کرد. دومین کتاب او، «لولی سرمست»، در سال ۱۳۴۶ منتشر شد. بعدها به علت تصدی مناصب حکومتی (سناتور) نوشتن را ادامه نداد. رسول پرویزی در آبان ۱۳۵۶ در ۵۸ سالگی در شیراز درگذشت و در حافظیه به خاک سپرده شد. (منبع: ویکیپدیا)
برگرفته از مجموعه داستانهای کوتاه «شلوارهای وصلهدار، 1357»
به نام خدا
شیرمحمد
روزهای آخر تابستان بود. هوای دشت گرم و مهآلود و خفه بود. زمین تفتیده بود و میجوشید. هُرم گرما مثل آتش دوزخ بدن را می جزاند. بدتر آنکه باغهای خرما را آب داده بودند، مه گرم و نفس بری از وسط درختان نخل برمیخاست و گرداگرد ده را میگرفت. هنوز هوا روشن بود و اشعه خورشید مثل سوزن طلایی به چشم مینشست.
چون دیگر فصل ریگهای روان گذشته بود بچه ها از سراها، از میان اطاقهائی که با خارشتر پوشیده بود، بیرون میآمدند و بازی مشغول میشدند.
جلو قلعه در میدان ده جمع بودند. بزرگها روی سکوی در قلعه نشسته وراجی میکردند، گپ میزدند. ده در همهمه و جنجال مطبوعی فرو رفته بود. زنها تغار سفالی خمیر را به دوش داشتند و برای پختن نان به خانه همسایگانی که تنور داشتند آمدوشد میکردند. لباسهای یل سیاه و قرمز و تنبانهای خفتی که باد در آن میافتاد تماشائی بود. گروه دیگری از زنان و دختران پشت سر هم با مشکها و کوزههای خالی به چشمه میرفتند. سیاه و قرمز زیر اشعه غروب میدرخشیدند. دختران و بیوگان سیاه میپوشند. شوهرداران و نامزدان پابهماه عروسی، قرمز. این رسم کهن هنوز هم پابرجاست.
تازه گله های گوسفند و گاوهای شیر ده برمیگشتند. بزها بازی کنان و گاوان باوقار و طمأنینه و متانت به ده وارد میشدند. در این میان، زارعان و باغداران بیل به کول با قیافههای سیاهسوخته و خسته پاورچینپاورچین از باغها در آمده به سرا میشدند. بوی مطبوع نانهای تنوری و دود خارهای معطر سوخت، هوای ده را پر کرده بود. با نشستن آفتاب جنبش بی سابقهای در ده پدیدار میشد. ماه رمضان بود. مردان و زنان برای افطار انتظار میکشیدند.
روی صفهی آبانبارها، در پشت بامهای کاهگلی، در صحن سراهای شنی، حصیرها پهن بود. منقلها، کلک ها و گاهی سماورهایی به چشم میخورد. ماه رمضان در ده، شور و غوغا به پا کرده بود. خرد و بزرگ، مردمی که هیچ تفریح و مشغلهای نداشتند، به درگاه خدا پناه میبردند. ماهها انتظار میکشیدند تا «رمضان المبارک» بیاید. شبها بخورند، قلیان بکشند. آواز بخوانند؛ و روزها تا لنگ ظهر بخوابند و بعد کج خلقی کنند و بی حوصلگی نشان دهند تا افطار بشود و از نو کار شب گذشته تکرار گردد.
از ماهها قبل هرکس به فراخور وسعش تهیه میدید. هاونهای برنجی و سنگی به صدا درمیآمد. رفتوآمد شروع میشد. گندمها را میکوفتند. حبوبات را لپه میکردند، کلوک ها را ترشی میانداختند. این کارها که تمام میشد، روزشماری میکردند … یکی دو روز هم به پیشواز میرفتند و از عمو رمضان استقبال میکردند.
در ایام روزه گاهی قیافه پیرمردان ده رقتانگیز بود. گرسنگی گوشتشان را آب کرده بود. از قیافه ورچروکیدهی سیاه و آفتابخورده، فقط پوست و استخوانی باقی بود. مثل اسکلت، مثل مردهی از گور گریخته، کنار مساجد، برحه ها، حسینیهها به امید غروب، از حال رفته و خفته بودند. منظره شالی که دور سر پیچیده بودند و فوطه ای که ستر عورتشان بود دیدنی بود. گاه آنقدر بی حال بودند که فوطه به کنار میرفت، عورت مکشوف میشد و حال پوشاندن آن را نداشتند. در این هنگام بچه ها مسخرگی میکردند. زنها که رد میشدند پیف کرده، تف میانداختند و جوانها بدوبیراه میگفتند. ولی پیرمردان همچنان با دهان باز، غش کرده و بی حال، خواب بهشت میدیدند و تکان نمیخوردند.
***
همراه غروب دهم رمضان، زار محمد از دور پیدا شد. مثل همیشه سوار الاغ دیزه اش بود؛ اما برخلاف همیشه سردماغ نبود. سرش بر سینه اش فروافتاده بود و به حرکت پای الاغ، مثل پاندول ساعت، جلو و عقب میرفت.
همه خیال میکردند روزه، زار محمد را برده است. همینطور وارفته به در قلعه رسید. ساکت و بی حرکت وارد شد. سلام کرد، نشاط از صورت زار محمد گریخته بود. قیافهاش آشفته و درهم مینمود.
گوئی اتفاقی افتاده که محمد را از پا درآورده بود. هیچوقت زار محمد اینطور نبود. وقتی از بندر برمیگشت میگفت و میخندید و پسته شکنی میکرد. به بچه ها آب نبات و نقل میداد، دم قلعه کدخدا را دست میانداخت، خبرهای بندر را میداد. بندریها را مسخره میکرد. گاهی قصه جوانهای بندری را میگفت که آب تندی (عرق) میخوردند و ایستاده میشاشند؛ اما این بار سوت و کور وارد شد و چون بقیه مردها که در قلعه ایستاده بودند رمقشان از روزه رفته بود چیزی نگفتند، زار محمد بدون آنکه حرفی بزند غرق سکوتِ بیدلیلی بهطرف خانهاش رفت؛ اما فردا سکوت شکست. سرتاسر ده در حیرت و تعجب شد. زار محمد زنش، زیره را طلاق داد!
زیره زنی بساز و نجیب بود. همه اهل ده به او احترام میگذاشتند. از قضا زار محمد هم جان و دلش زیره بود. کسی ندانست که این طلاق از کجا آب میخورد. حتی شیخ ده هم نتوانست زیر زبان زار محمد برود و از او علت را جویا شود. عجبتر آنکه بعد از طلاق باز زیره در خانه زار محمد مانده و حتی فردای آن روز که زار محمد بهقصد بندر دوباره راه افتاد، دسمال سفره غذایش را بست و او را از زیر قرآن رد کرد. موقع رفتن باز زار محمد ساکت بود. مثل موقع آمدن سرش زیر و قیافهاش آشفته بود. فقط این بار تفنگش را حمایل کرده بود.
در ده وراجی شروع شد. چرا زار محمد اینقدر گرفته بود؟ چه آزاری در جانش بود؟ این چه آمدنی بود و چه رفتنی؟ چرا زیره را طلاق داد؟ زیره چرا صدایش درنیامد؟ چه سری در این کار است؟ و این سؤالات پس از رفتن زار محمد دهانبهدهان گشت و حتی وقتی مکیه زن کدخدا برای دلداری به خانه زیره رفت و از او پرسید که چرا طلاقت داد زیره یک جمله جواب داد: مردها حق دارند، هروقت خواستند طلاق میدهند.
ده روز از رفتن زار محمد گذشت. حرفش همچنان در دهان بود و قطع نمیشد. تنگ غروب بود که گرپ و گرپ صدای نعل چند اسب بلند شد. یکی از بچه ها فریاد کشید، مثلاینکه مار گزیدش. دواندوان پرید جلو کدخدا و گفت امنیه میآید: اسم امنیه در آن صفحات با وبا یکی بود. وقتی امنیه میآمد شلاق و حبس و ته تفنگ و سرقت و مرض هم میآمد. همینکه کدخدا خبر را شنید سراسیمه شد و دست و پای خود را جمع کرد: بچه ها بهمجرد دیدن نشان های پهن امنیه بهسرعت دویده، در خانهها تپیدند. مردانی که گرداگرد کدخدا نشسته، وراجی میکردند تکتک هریک با عذری از دم قلعه کنار رفتند. ناگهان وکیل مضراب، وکیلباشی امنیه از جلو و شش امنیه از عقب رسیدند:
وکیلباشی امنیه شکل شمر تعزیه بود. سبیلش مثل پاچه بز سیاه و پشم آلود بود. چشمهای بق و از کاسه درآمده داشت با نیمتنهی عرق و شورهی نمک، جلو قلعه دهنه اسبش را کشید. اسبِ خسته سرِ دو پا ایستاد و چرخی خورد و واماند. امنیهها هم یکییکی پشت سر وکیلباشی ایست کردند. کدخدا از ترس پرید جلو اسب وکیلباشی. تعظیم کرد و بهعنوان احترام دهنه اسب را گرفت. وکیلباشی ضمن آنکه پیاده میشد و هنهن میکرد گفت:
«کدخدا رضا چه نشستهای که گاوت زائیده!» کدخدا مضطرب شد و چون خاطرههای تلخی از ورود این قبیل مهمانان داشت شروع کرد به قسم خوردن که به خدای لایزال جرمی و گناهی نکردهام. وکیلباشی چپچپ کدخدا را پایید و گفت مقصر اصلی تو نیستی برو بگو بیارندش.
«قربان چه کسی را بیاورم. هرکس را میفرمایید بیاورم.»
«زار محمد را فوری بفرست بیاورند.»
«خدا نیستش کند که ده روزست حرفش از دهن نمیافتد. معلوم نیست کدام گور رفته. ده روز است زنش را، زن نجیب و زحمت کشش را طلاق داده و راه افتاده است و دیگر برنگشته.»
«کدخدا بفرست خانهاش را بگردند، شاید دیشب و امروز آمده باشد.»
«چشم. ولی قطعاً میدانم در خانه نیست.»
با این حال کدخدا فوری دو نفر را فرستاد و آنها هم بعد از چند دقیقه برگشتند و گفتند که زار محمد هنوز برنگشته است.
«قربان ممکنه بفرمائید زار محمد چه کرده؟»
«نمیدانی چه دستی گلی به آب داده – پریروز در بندر پنج نفر را کشته و دررفته.»
«قربان! شوخی نکنید. زار محمد اهل آدمکشی نبود. جان میکند و نان بخورونمیری درمیآورد.»
«پس برو بپرس!»
گفتگو پایان یافت. امنیهها هم پیاده شدند. اسبها را آدمهای کدخدا گرفتند. سفره افطاری در اطاق کدخدا افتاد. امنیههای سینه سوخته به خوردن افتادند و فردا صبح هنگام طلوع دوباره راهی شدند تا در دهات اطراف زار محمد را پیدا کنند.
***
زار محمد کوتاه خونه و چهارشانه بود. بدن سفت و سختی داشت. مثلاینکه عوض گوشت و خون در بدنش سرب ریخته باشند. وقتی راه میافتاد پایش از سنگینی در شنهای ده فرومینشست. فصل زراعت در ده میماند. زمین باغ را پاکن میکرد. دو وَرزای (گاو نر) پرزور را پشت خیش راه میبرد. مثل بز کوهی فرز و چابک بود.
مانند گربه از درخت نخل به هر بلندی که بود بالا میرفت. شوخ و چکه و متلکگو بود. بدون آنکه دلقک باشد شیرینگفتار بود و همه دوستش داشتند. در تمام عروسیها و عزاها خدمتگزاری میکرد. بدون توقع کمک هر نخلی که عقیم بود و ثمر نمیداد، زار محمد به دادش میرسید، با صاحب نخل قرارومدار میگذاشت، آن وقت طبق رسم کهن محل، نخل را عروس میکرد. در این روزها چقدر خوش خلقی مینمود. فوری از نخل بالا میرفت: چارقد بنارس آخرین عروس ده را روی درخت میانداخت و نقل و آب نبات روی آن میریخت و بچه ها را تشویق میکرد که دست بزنند و پا بکوبند. به زنها فرمان میداد که کندر و بو خوش و زاغ و دونشت دود کنند. حال زار محمد -تا در ده بود- این بود. همینکه کارهای زراعتی تمام میشد از ده به بندر میرفت. آنجا در کنار دریا منتظر کشتی های تجارتی بود. وقتی کشتی کنار میگرفت او هم جزء عملهها باربری میکرد. از همهی باربران کشتی پرزورتر بود. سنگین ترین صندوقها را به دوش میگرفت: از نردبان کشتی چابک به ساحل میآمد. وقتی کار سنگین و کشندهاش تمام می شد قیافهاش مثل صخره مَضَرّس کنار دریا سخت و پر چین و چروک میشد. از خستگی در کنار جان پناه بندر دراز میکشید. مثل یک قطعه سرب و آهن بیکاره سفت و بی حرکت به کناری میافتاد. بیست سال از عمر سیوپنج سالهی او اینطور گذشته بود. در تلاش و کوشش، در جان کندن و نان درآوردن. زار محمد از این همه کار در ده و در بندر پساندازی داشت. یکی دو بار آرزوهایش را گفته بود:
«میخوام با زن و زیل از ده راه بیفتم، زنم زیره و پسرم خدر را به بندر بیاورم.
دلم میخواد خدر باسواد بشه. کتو بره. آدم بشه. این همه جون کندم از نون و جونم کم کردم که خدر راحت بشه. اگر خدر باسواد بشه هم سی خوش خوبن هم سی مو.»
فکر تحصیل خدر و فکر اینکه روزی خدر مردی باسواد خواهد شد و به اداره خواهد رفت و برای پدرش نامه خواهد نوشت و… چنان زار محمد را فریفته بود که وسیله این کار، یعنی پولش را، پساندازش را، از جانش بیشتر دوست میداشت. موش چگونه روی قالب صابونی که دزدیده مینشیند و کیف میکند، زار محمد هم همانطور روی پولش مینشست – هر شب آن را میشمرد. آنی از خود جدایش نمیکرد.
در ده، آن را زیر زمین گوری گندم (آنجا که گندم غلهاش را زیر زمین میکرد) پنهان مینمود. معذالک راحت نبود. چند روزی یکبار به اسم آنکه گندمها کو [آفت] نزده باشد به گوری میرفت و پول را بهدقت وارسی مینمود؛ اما معلوم نشد چطور عیاران بندری دانستند که زار محمد پولی دارد. آنقدر زیر پایش نشستند و آنقدر سر به سرش گذاشتند تا بالاخره امید او و یگانه تأمینکننده آینده، پسرش خدر را از او ربودند. داستان فریفتن زار محمد دراز است. این روستائی رند با همه رندی فریب خورد، طمع به قالبش کردند و او که جان به عزرائیل میداد و پولش را دست نمیزد، پول را به حاجی اسماعیل صراف سپرد. دلال صراف گفت حاجی برایت معامله میکند، آخر هرماه پولت مبلغی خواهد زایید، بهجای آنکه کولهپشتی به دوش بگذاری و در گرمای تابستان جان بکنی تا پشت خیش از خستگی بمیری، حاجی یکی دو معامله میکند و یک بر دَه پولت افزون خواهد شد. زار محمد اول کار راضی نمیشد. ولی کمکم نرم شد. بخصوص که اگر پولش دو برابر میگشت دیگر کار تمام بود، میتوانست آلونکی در بندر راه بیندازد، زیره و خدر را هم همراه بیاورد و خدر را به مدرسه بفرستد.
غروب یک روز خفهی تابستان، شش کیسه صدتومانی همه از پنجقرانیهای صاحب قرانی از خرجین زار محمد بیرون آمد و در سر طاس و ظرف پول حاج اسمعیل صراف سرازیر شد. حاجی هم صد قسم خورد که خدا وکیل، با پول زار محمد معامله کند و هرچه صرف کرده باز خدا وکیل، به او بدهد. البته اگر زار محمد دلش خواست حقالعملی به حاجی خواهد داد. بعد از تحویل یک فته طلب به زار محمد دادند. زار محمد آن را با دقت تا کرد و در گوشه کلاهش گذاشت.
اما همینکه خداحافظی کرد دل در دلش نماند، هزار جور فکر بد به کله اش آمد، ولی به شیطان لعنت فرستاد و دنبال کارش رفت. چند ماهی از این مقدمه گذشت. ی کروز که زار محمد برای اطلاع از پساندازش پیش حاجی اسمعیل رفت دید حاجی مغموم است. قلیانی برای زار محمد آوردند. هنوز پک دوم را نزده بود که حاجی شروع به شکایت از روز گار کرد و کمکم صحبت را به بخت و اقبال بد زار محمد کشید و آرام آرام از بدی وضع معاملات سخن گفت و بالاخره آب پاکی را روی دست زار محمد ریخت. زار محمد خیال کرد مطلب مربوط به او نیست. کمی بهظاهر، قیافهی متأثر برای حاجی گرفت، دعا کرد که انشاء الله اوضاع خوبتر میشود و در آخر گفت: «حاجی وضع پول من چطور است؟ حالا چقدر زائیده؟ ما میتونیم زن و زیل خودمون را به بندر بیاوریم؟»
حاجی به سبک معمول بازاریان یک دفعه از کوره دررفت و گفت: «معلوم شد یاسین به گوش خر خواندم. عمو یک ساعت روضه خواندم، از سر شب قصه گفتم، حالا میپرسی لیلی زن بود یا مرد؟ گفتم پولت را به معامله گذاشتم و ضرر کرد و از میان رفت.»
«چه؟! پولم در معامله رفت و ضرر شد و از میان رفت!! کی چنین حرفی زد؟ ابداً پولم در معامله نرفت و پیش شماست و قبض طلب هم پیش من. بعلاوه، همانطور که دلال روز اول گفت مبلغی هم زائیده است. لابد پول دیگری در معامله رفته. از این گذشته، کی اجازه داد پول را به معامله بدهید؟ حالا معامله را به خودم نشان دهید. از عهدهاش برمیآیم. حاجی میدانی من تنگسیرم* و زور نمیشنوم. وقتی پای زور به میان آمد برای یکشاهی هم که شده زیر بار نمیروم ولو گردنم را اره کنند.
* اهل تنگستان را در محل تنگسیر میگویند.
حاجی لعنت بر شیطان فرستاد و به سبک نعل و میخ گاهی بهتندی و گاهی با ملایمت بزار محمد گفت:
«عمو جان، معامله و کسب و تجارت یک سرش نفع است، صد سرش ضرر. اگر بنا بود همه معاملات نفع کند کسی ورشکست نمیشد. من چه کنم تو شانس نداشتی! خیلیها پول به من دادند! نفعش را بردند. بعضیها هم مثل تو اقبال ندارند.»
«حاجی اینها همه صوت است. من پول را به تو سپرده ام و از تو هم خواهم گرفت و اگر ندادی عارض میشوم.»
«هر غلطی میخواهی بکن! دیوار حاشا بلند است! اصلاً پولی به من نسپردهای. اگر سپردی قبض طلبت کو؟»
معلوم شد از روز اول از سادگی و صداقت زار محمد استفاده کرده و کاغذ قلابی به وی داده بودند.
قال و قیل راه افتاد. زار محمد فریادکنان این طرف و آن طرف میپرید. آن روزها هنوز عدلیه مبارکه باز نشده بود. هرکس از دیگری عارض میشد به حاکم شرع میرفت. زار محمد هم راه خانه حاکم را پیش گرفت.
حاکم شرع که سید ریش بلند خوش قیافهای بود و سینه پهن و شکم ستبری داشت در بیرونی خانه نشسته بود همینکه زار محمد را دید خیلی آرام و پدرانه از او پذیرائی کرد. به وی نوید داد که پولش را پس خواهد گرفت. بعد زار محمد را آرام کرد و گفت فردا پیش از ظهر بیا اینجا و سپس دو نفر از قاپچی های محضر را احضار کرد و دستور داد که فردا پیش از ظهر اسمعیل صراف را به محضر بیاورند. زار محمد با دل قرص و محکم از خانه حاکم رفت.
فردا به مجردی که زار محمد به محضر حاکم شرع رسید اوضاع را عوض شده دید. از فراشان حاکم تا خود آقا قیافه را تغییر داده بودند. بهطوریکه هنوز زار محمد لب نگشوده بود که آقا گفت: «زار محمد توکه تنگسیر هستی و تنگسیریان دروغ نمیگویند. میدانی دروغگو دشمن خدا و رسول خداست. بیچاره حاج اسمعیل قسمها خورد که از تو پولی نگرفته! حاج اسمعیل صراف را همه میشناسند، همه به او پول میدهند. با همه دادوستد دارد. چطور پول هیچکس را نخورده جز تو؟»
«آقا به سر مبارکت پول را بهوسیله ابول گند رجب، دلال حاج اسمعیل به او دادم. خودش تا دیروز غروب قبول داشت که پول را گرفته، منتها میگفت به معامله داده، معامله آن را از میان برده است. حالا بهکلی حاشا کرده. اینطور خوب نیست آقا! والله بالله به سر آقا قسم، پول پس انداز من بود. هستی من بود. پول درس خواندن خدر بود. آقا محض خدا بگو حاج اسمعیل پول را پس بده.»
«زار محمد برو! برو! من تحقیق کرده ام از شاهد عادل پرسیده ام، همه بهدرستی و امانت حاج اسمعیل شهادت دادند. خوب است توبه کنی.»
زار محمد ماتش زد، عجب! پول آدم را میخورند بعد دست به هم میدهند و اینطور جواب درست میکنند. این چه شهری است کاسبش دزد، حاکم شرع وسیدش دزد! وکیلش دزد! با این وجود زار محمد به این زودی راضی نمیشد پولش هدر برود. پافشاری کرد، داد و بیداد کرد. ناگاه آقا صدا زد و از دو نفر وکیل عادل شرع که آنجا بودند شهادت خواست که آنان نظر بدهند. آن دو نفر هم بدون اینکه سابقه داشته باشند هردو تسبیح هارا به گردش درآوردند و نظر دادند که حاج اسمعیل معصوم پانزدهم است و در عمرش گناه صغیره نکرده، چه رسد به آنکه دزدی کند و پول مردم را بخورد. بعد هم برای اثبات «عرائض» خود اضافه کردند ما تا شنیده بودیم اهل تنگستان و تنگسیران دزد و راهزن نبودند و بدین ترتیب محاکمه پایان یافت.
دنیا پیش چشم زار محمد تیره شد. بغض گلویش را گرفت. خونش میجوشید و در قلبش سرازیر میشد. ناگهان چشمش برقی زد. یک لحظه ساکت شد و بعد گفت: «خوب حالا که زوره یاحسین». زار محمد با ادای این ضربالمثل بی خداحافظی راه افتاد. در کوچه هیچ نگفت. یکسره بهطرف کاروانسرا رفت. الاغش را از آخور گرفت و رو به راه گذاشت.
***
چند روز بعد زار محمد به بندر برگشت. صبح بود. بهطرف بازار راه افتاد. هنوز همه دکانها باز نشده بود. روبروی دکان بسته حاج اسمعیل رسید. کمی ناراحت شد؛ اما همینطور قدم میزد و در بازار بالا و پائین میرفت. ناگهان صدای حاجی را شنید که الحمد خوانان کلید را به قفل صرافخانه انداخت و به شیطان لعنت کرد و چند فوت به چپ و راستش کرد و تخته دکان را برداشت. هنوز حاجی تشک زیر پایش را صاف نکرده بود که زار محمد مقابلش سبز شد:
«حاجی سلامعلیکم.»
«علیک سلام! بر شیطان لعنت! بر حرامزاده شیر ناپاک خورده لعنت! اول دشت با کی روبرو میشوم؟ زار محمد از جان من چه میخواهی؟ مثل سگِ دَم دکان کله پزی، مرا ول نمیکنی. آخر خجالت هم خوب چیزی است.»
«حاجی از خر شیطان پیاده شو. پول مرا پس بده. این پول با خونجگر جمع شد. هستی من و پسرم بسته به همین پول است.»
«زار محمد زبان روزه اذیتم مکن. زبان از من نگیر – پول چه؟ کشک چه؟ پشم چه؟ برو پی کارت.»
«حاجی پولم را خوردهای، گردنکلفتی هم میکنی! زور هم میگویی اینکه نمیشود!»
«زار محمد! حرف همان بود که گفتم والسلام. اگر تا تیغ آفتاب هم اینجا بمانی و اگر آنقدر بایستی که علف زیر پایت سبز شود حرف همین است.»
«حاجی یکبار گفتم من تنگسیرم، زور نمیشنوم. زیر بار زور نمیروم. فکرت را جمع کن، قبل از آنکه کار به جای باریک برسد پولم را بده و راحتم کن.»
«لاالهالاالله! دیشب خواب دیدم دیوار خلا رویم خراب شد، اول صبح تعبیر شد: تو رویم افتادی! لعنت خدا بر شیطان. به خرمگس معرکه لعنت! بابا بگذار کاسبی کنم.»
کمکم صدای حاجی و زار محمد بلند شد و بازاریان آرام آرام جمع میشدند که ناگهان زار محمد چوخه اش را عقب زد، تفنگ ده تیرش را درآورد، خیلی خونسرد و آرام به دیوار مقابل دکان حاجی تکیه داد، هنوز حاجی قرقر میکرد و به خرمگس معرکه فحش میداد. ناگهان قنداق تفنگ چون معشوقی در آغوش عاشق در بغل زار محمد جا گرفت و با یک حرکت طرقی صدای تیر بلندشد. حاجی از پیشخوان دکانش در غلتید و زار محمد مثل برق در کوچه کنار بازار غیبش زد.
گلوله در پیشانی حاجی جا گرفته بود. غریو و فریاد در بازار پیچید. گروه گروه مردم گرد صرافی حاجی جمع شدند نعش حاجی میان خون فرورفته بود. هنوز حیرت و بهت مردم پایان نیافته بود که صدای تیر دیگری به گوش رسید و در دنبال آن به فاصله چند دقیقه جوانی نفسزنان میدوید و میگفت «زار محمد دور قهوهخانه کاکی، ابول گند رجب را کشت.» ابول گند رجب، دلال فیمابین بود. این همان کسی بود که زار محمد را فریفته و پولش را به صراف سپرده بود. زار محمد پسازآنکه تیر را در پیشانی حاجی خالی کرد به دنبال گند رجب به قهوهخانه کاکی رفت. گند رجب پایش را روی پایش گذاشته بود و چون ماه رمضان بود، پشت پرده قلیان میکشید. خیلی کیفور و سرحال بود. وقتی زار محمد را دید که باعجله میآید صدایش زد و متلکی گفت. گویا گفته بود: «امروز حاجی پولت را میدهد، مثل گدای عباس دوس این همه زاری و تضرع نکن». زار محمد گفته بود: «گند رجب الآن حاجی پولم را داد و این هم کیسهاش.» ناگهان از نو حرکت اول تجدید شد و بهسرعت تفنگ از لای چوخه زار محمد بیرون آمد و در دم گند رجب را خواباند و دوباره مثل قرقی دررفت. زار محمد خودش را به زیر طاق باریکی رساند. آنجا کمی مکث کرد، با کنار چوخه اش عرقش را پاک کرد. کمی فکر کرد و بعد تصمیم گرفت: «حالا نوبت آقاست» خیلی آرام زار محمد راه را گرفت و بهطرف خانه آقا رفت. درِ خانه بسته بود. زار محمد در زد:
«به آقا بگویید زار محمد تنگسیرست. کمی روغن خوب آورده.»
صدای آقا از بیرونی بلند شد:
«زار محمد خوشآمدی. آقا بیا تو. این روزها از ما قهر کرده ای. قاضی عادل، همیشه دشمن زیاد دارد.»
«خیر آقا، به سر مبارک قهر نبودم، گرفتار بودم. حالا روغن خوبی از صحرا آورده بودند. گفتم ماه رمضان پای خمس برای آقا ببرم.»
«خدا خیرت بدهد زار محمد!»
آقا روی تشکچه نشسته، از شدت گرما یک تا پیراهن بود. کمی هم پیراهن آقا بالا رفته بود و قسمتی از شکم ایشان پیدا بود. زار محمد مقابل اطاق آقا رسید.
«بیا تو زار محمد جَنبم بنشین.»
«خیر آقا ایستاده بهتر است.»
کمی تأمل کرد و گفت:
«خوب آقا این چه حکمی بود که دادی؟ با این ریش و عمامه از جدت خجالت نکشیدی که هستی مرا و زن و فرزندم را از دستم ربودی؟ آیا ترا برای اینکار روی این مسند نشاندند؟»
«زار محمد! باز که تو گستاخی میکنی. راستی خوب گفته اند که تنگسیرها خر و زبان نفهمند.»
«بله آقا! حالا برای آنکه حرفم را به تو بفهمانم دیلماج [مترجم] همراهم آوردهام که حرفم را برایت ترجمه کند.»
ناگهان دوباره تفنگ نی بند زار محمد بالا رفت. آقا از جا پرید. خواست در برود. رویش را برگرداند و فریاد کشید که صدای صفیر گلوله در اطاق پیچید و بوی باروت پخش شد. آقا جابجا روی تشکچه در خون غلتید. خواهر و زن پریدند و از اندرون به بیرونی آمدند و جلو زار محمد را گرفتند. زار محمد گفت:
«خواهران بروید و کاری نکنید که اسم من به نامردی در برود و کاردم به خون زن آغشته گردد.» اما چون خیلی جیغوداد میکردند با ته تفنگ به سینه یکی از آن دو زد و دیگری را انداخت روی او و از در بیرون رفت. درهای بندر بوشهر در بیرون چفت و بست محکم دارد. فوری در را از خارج چفت کرد.
اکنون در بندر شور و غوغائی راه افتاده است. سه نفر پیدرپی به دست زار محمد کشتهشدهاند. هر کس از ترس، این در و آن در میرود. هیاهو و جنجال غریبی است. آژان ها چند تا چند تا دنبال زار محمد میگشتند؛ اما از ترس، حالشان خراب بود و بهمجرداینکه میشنیدند زار محمد از این کوچه رفت راه را کج کرده از کوچه مقابل میرفتند.
با این همه کار زار محمد تمام نشده بود. دو وکیل هم بودند که در کارش دویدند و این پیسی را به سرش آوردند. از اتفاق، یکی از وکلا در بندر بود و دیگری شنیده بود که زار محمد سه نفر را کشته و ممکن است به سراغ او بیاید، دو پا داشت و دو پا هم قرض کرد و دواندوان بهطرف خانه رفت. از بد حادثه سر یک پیچ، زار محمد را دید که میآید. نفسش بند آمد و ناگهان بدنش به لرزه افتاد. زبانش لکنت گرفت. با گنگی گفت: «زار محمد! به خدا! به خدا! پولت را الان میدهم».
زار محمد گفت: «کمی دیر شده است. تو با تسبیح با زندگیام بازی کردی. من با سرب و گلوله بازی خواهم کرد و حالا یک سرب داغ در حلقت میریزم.»
«مکن! مکن! مکش مکش! محض رضای…»
صدای تیر دوباره بلند شد و آن مرد در خاک و خون غلتید. کار زار محمد تمام شد.
اطرافش را نگاه کرد و دید خانهی تیکران ارمنی روبروی اوست و در خانهی تیکران سرازیر شد. در را از داخل بست و یکراست رفت در اطاق تیکران، تیکران وحشتزده خواست حرفی بزند و اعتراضی کند.
زار محمد داستان راگفت و گفت: «اگر صدایت در آمد ترا هم با گلوله، سرخ میکنم. بدون حرف، مرا تا شب نگه دار.»
تیکران گفت: «آی به چشم».
و تا غروب، زار محمد آنجا بود. همینکه هوا تاریک شد زار محمد از خانه تیکران خارج شد. هنوز آژان ها و گزمهها اینطرف و آنطرف میدویدند. زار محمد آرام آرام راه افتاد؛ کنار دریا رسید. از جان پناه ساحل به دریا پرید و در میان تاریکی و موج ناپدیدگشت.
فردا امنیهها، آژانها، گزمهها، دنبال زار محمد بودند و جنازه ها با تشریفات به خاک سپرده شد؛ اما زار محمد دیگر نبود. اسم او هم نبود. دیگر به او نگفتند زار محمد. همه گفتند: شیرمحمد، شیرمحمد.
و هنوز در آن صفحات، داستان شیرمحمد بر سر زبان هاست.
***
(این نوشته در تاریخ 29 مارس 2023 بروزرسانی شد.)