قصهها و داستانهای آموزندهی مثنوی مولوی
کمالالدین حسن
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. شاعری یک شعر بالابلند در تبریک عید ساخت و در آن از خوبیهای پادشاه زمان خود خیلی تعریف کرد و در مدح و ستایش او بسیار کوشش کرد و روز عید نوروز برای خواندن آن شعر و گرفتن صِله و عیدی به دربار پادشاه رفت.
در زمان قدیم که روزنامه و مجله نبود و رادیو و دستگاههای خبرگزاری نبود، پادشاهان و امیران و وزیران به شاعران، پاداشها و هدیههای زیاد میدادند تا کارهای خوب و افتخارات ایشان را به شعر بسازند و به گوش مردم برسانند. بعضی از شاعران هم همهی کارها را میگذاشتند و با تعریف و تمجید از بزرگان و پولهایی که میگرفتند زندگی میکردند و هر دو طرف خوشحال بودند.
این شاعر هم شنیده بود که پادشاه برای یک «قصیده» هزار دینار صله میدهد. این بود که قصیده بزرگی ساخت و بعد از گرفتن اجازه رفت در بارگاه آن را خواند.
شعر زیبایی بود و حاضران به او احسنت و آفرین گفتند و پادشاه هم همانطور که رسمش بود آهسته به خدمتگزار خاص گفت: «هزار دینار!»
مقصود این بود که هزار دینار به شاعر پاداش بدهند. و پادشاه یک وزیر داشت به نام «کمالالدین حسن» که مردی دانشمند و ادبدوست و شعرشناس بود و چون دیده بود قصیده این شاعر خیلی عالی است آهسته به پادشاه گفت: «اجازه بفرمایید به این شاعر ده هزار دینار پاداش بدهند چونکه شعرش از همه شاعران بهتر بود».
پادشاه گفت: «وزیر، چه خبر است، اگر ما اینطور پول خرج کنیم بهزودی خزینه خالی میشود. ما هزار جور گرفتاری داریم، ما که نمیتوانیم فقط شاعر تربیت کنیم، مملکت هزار جور درد بیدرمان دارد و برای هر کاری اندازهای هست».
وزیر گفت: «صحیح است، من هم قبول دارم که شعر، هیچ دردی را دوا نمیکند ولی هر چیزی خوبش خوب است، و باارزش است، مردم شعر خوب را میپسندند و این شاعر با زبان گویا و شیرینش برای دستگاه پادشاه خیلی بیش از اینها قیمت دارد، حرف خوب از شمشیر برندهتر است و ما باید این شاعر را تشویق کنیم تا همیشه با شمشیر زبانش در رکاب پادشاه خدمت کند.»
پادشاه گفت: «بد نیست، بسیار خوب، هر چه میدانی بکن»..
وزیر دستور داد ده هزار دینار به شاعر صله دادند و یک اسب و یک دست لباس فاخر هم بر آن علاوه کردند و شاعر خیلی خوشحال شد.
وقتی شاعر داشت جایزه خود را تحویل میگرفت به کارکنان گفت: «من شنیده بودم جایزهی یک قصیده هزار دینار است و حالا میبینم خیلی بیشتر شد، اگر میدانستم قصیده را خیلی درازتر میساختم و مضمونهای خوبتری در آنجا میدادم.»
کارکنان گفتند: «همینطور است، پیشازاین به شاعران هزار دینار پاداش میدادند. ولی کمالالدین حسن، وزیر پادشاه شعر تو را پسندید و با توصیه او هزار به ده هزار رسید، کمالالدین حسن مردی دانشمند است و شعرشناس است و میخواست قدر کار تو شناخته شود.»
شاعر گفت: «عجب، که اینطور!»
آنوقت شاعر رفت به خانهاش و برای قدرشناسی و تشکر از کمالالدین حسن یک شعر درازتر و خوبتر در مدح وزیر ساخت و نوشت و به خانهی وزیر فرستاد.
شاعر با جایزهای که گرفته بود از تنگدستی نجات یافته بود و خیال راحتی پیدا کرده بود و خوشحال بود که میتواند تا مدتی به خودش برسد و شعرهایی بسازد که دل خودش میپسندد. شعرهای او بیشتر از نوع داستان و پند و حکمت بود و این شعرها، وزیر پسند و امیرپسند نبود. ولی مدتی که گذشت شاعر دوباره گرفتار قرض شد و مردم به او میگفتند: «خوب است یک بار دیگر قصیدهای بسازی و جایزهای بگیری و وضع زندگیات را درست کنی.»
شاعر نشست و یک شعر بلندبالای دیگر ساخت، دو برابر قصیدهی اولی و هر چه هنر داشت در آن به کار برد و هر چه توانایی داشت در زیبایی آن شعر کوشش کرد و یک روز اجازه خواست و به بارگاه همان پادشاه رفت و شعرش را خواند.
حاضران به او آفرین گفتند و پادشاه همانطور که رسمش بود به خادم اشاره کرد و گفت: «هزار دینار!»
ولی این بار وزیر قدیم از دنیا رفته بود و پادشاه وزیر دیگری داشت که مردی حسابگر و سختگیر بود.
وزیر آهسته به پادشاه گفت: «فرمان با پادشاه است ولی من تصور میکنم برای یک قصیده، هزار دینار پول زیادی است و شاعر که این شعر را در یکشب ساخته با ده یک این پول هم راضی میشود.»
پادشاه گفت: «آخر، این شاعر خیلی تواناست و کارش هم این نیست که هرروز برود از هرکسی تعریف کند و مدح او برای ما خیلی ارزش دارد، بهتر است خوشحال باشد و همیشه ما را به نیکی یاد کند.»
وزیر گفت: «صحیح است، ولی اگر قرار باشد هر شاعری چند تا شعر به هم ببافد و بیاید اینجا هزار دینار بگیرد خزینه خالی میشود و دیگران هم تمام کارها را میگذارند زمین و میروند شعر میسازند، ما نباید چاپلوسی و تملقگوئی را تشویق کنیم.»
پادشاه گفت: «صحیح است. ولی همینها هستند که آوازه بزرگی و عدل و داد را به همه دنیا میرسانند و حرف خوب از شمشیر برندهتر است، هیچ عیبی ندارد که این شاعر هم با شمشیر زبانش در رکاب ما خدمت کند.»
وزیر گفت: «صحیح است، ولی شعر، هیچ دردی را دوا نمیکند، هزار جور خرج داریم و مملکت هزار درد بیدرمان دارد، ما باید صنعتگر را تشویق کنیم، خانهساز و نجار و آهنگر و کشاورز را تشویق کنیم تا مملکت آباد شود، مایهی شعر یکمشت حرف است. هر چه بیشتر پول بگیرند بیشتر دروغ میگویند و مردم را بیشتر گمراه میکنند. اگر ما این پولها را شمع بخریم و شب، کوچهها را روشن کنیم یا اگر یک عدالتخانه درست کنیم و جلو ظلم و ستم را بگیریم، خود این کارها از صد تا شعر بهتر است.»
پادشاه گفت: «صحیح است، ولی شاعر شنیده است که پاداش قصیده هزار دینار است و اگر برنجد میرود بدگویی میکند.»
وزیر گفت: «صحیح است، ولی من هم نمیگذارم برنجد، اگر اجازه بدهید من او را با حرف و قول و وعده خوشحال میکنم و با وعده امروز و فردا او را در انتظار نگه میدارم که راضی باشد، وقتی چندین بار آمد و رفت خودش خسته میشود و همینکه نزدیک بود ناامید بشود آنوقت اگر صد دینار هم بدهیم کلاهش را به عرش میاندازد و خوشحال میشود که باز چیزی گرفته و دستخالی نرفته. این رسم زندگی است. اگر نقد بدهی و زود بدهی بیشتر میدهی و کمتر راضی میشوند. ولی اگر دیر بدهی و بد بدهی خوشحال میشوند که حقشان را گرفتهاند.»
پادشاه گفت: «حرفی است که تو میزنی، درهرحال دلم میخواهد راضی و خوشحال از در خانه ما برگردد.»
وزیر گفت: «خاطر مبارک آسوده باشد.»
آنوقت وزیر به شاعر گفت: «بسیار شعر خوبی بود، بارکالله اما یکچیزی هست که باید به شما بگویم، ما میخواستیم به تو صد هزار دینار جایزه بدهیم، خوب ارزش هم دارد، ولی امروز بیش از هزار دینار موجود نیست و ما هم هزار جور گرفتاری داریم، خودت که بهتر میدانی، بههرحال میخواهم از جناب مستطاب عالی خواهش کنم که یک هفته به ما مهلت بده تا موجودی نقد زیاد شود و بعد خودم هر چه بخواهی تقدیم میکنم!»
شاعر از حرفهای وزیر به طمع صد هزار دینار جایزه افتاد و جواب داد: «اختیار دارید آقای وزیر، ما نمکپرورده هستیم و اصلاً این حرفها در میان نیست.»
وزیر گفت: «آفرین، نخیر، ما خودمان قدر هر چیزی را بهجای خود میشناسیم و تا هفتهی دیگر خودم یک هدیه حسابی برایت فکر میکنم.»
شاعر رفت و دو هفته صبر کرد و دید خبری نشد. یک روز به بهانهای رفت پیش وزیر و گفت: «خودتان فرموده بودید که بیایم.»
وزیر گفت: «بهبه، خیلی خوشآمدی، خیلی صفا آوردی، همیشه مشتاق زیارت شما هستم، بفرمائید، بفرمائید. ولی یکچیزی هست، من خیلی از شما شرمندهام، میدانی عزیزم، وضع کار یکطوری نیست که بشود مثلاً به جناب مستطاب عالی کمتر از هزار دینار تقدیم کرد و امروز بیش از پانصد دینار موجود نیست و خیلی هم گرفتاری داریم. من خودم در فکر شما هستم و نمیگذارم یک ماه بیشتر طول بکشد، شما خیالتان از هر حیث آسوده باشد.»
شاعر وقتی دید صحبت از پانصد دینار است ناراحت شد و برای اینکه «نرخ جنس نشکند» و اعتبارش کم نشود جواب داد: «اختیار دارید آقای وزیر، اصلاً صحبت از این حرفها نیست، منتها وضع زندگی من خوب نبود و بیش از هزار دینار قرض داشتم و حالا هم پیشامد مرا به اینجا کشید. حالا هر طور شما بدانید صبر میکنم تا درست شود.»
وزیر گفت: «بله بله، من خودم در فکر هستم که حق شما از میان نرود و همین یکی دو ماه درست میشود، نشانی خانه شما را هم داریم.»
شاعر رفت و بعد به همین ترتیب زمستان شد و زمستان بهار شد و هر بار وزیر میگفت قدری پول هست و کم است و یک بار گفت چهارصد دینار، بار دیگر گفت سیصد دینار و دویست دینار، و وعده و انتظار از حد گذشت و یک روز شاعر عصبانی شد و ناراحت رفت که یکبار دیگر موضوع را به وزیر یادآوری کند.
دَمِ در، یکی از کارکنان سابق را دید و شناخت و باهم احوالپرسی کردند و شاعر گفت: «راستی میخواهم بفهمم چطور شد که آن سال جایزه شعر ده هزار دینار بود و نقد بود و زود بود و این بار که از هزار دینار صحبت میکنند خبری و اثری از آن نیست و حوصلهام دارد سر میرود.»
دربان گفت: «موضوع این است که آن وزیر سابق از دنیا رفته است و حالا اختیار کارها در دست دیگری است.»
شاعر گفت: «عجب! خدا رفتگان را رحمت کند، ولی چطور چنین چیزی ممکن است؟ من که قیافه قدیم وزیر یادم نمانده. ولی در این مدت خودم دیدم وزیر را کمالالدین حسن مینامند.»
دربان گفت: «خوب، اسم این هم کمالالدین حسن است. ولی اینیکی با آنیکی خیلی تفاوت دارد، آنیکی دستودلباز بود. ولی اینیکی نم پس نمیدهد، به نظر من اگر بهجای هزار دینار که وعده میدهد صد دینار نقد بدهد بازهم بهتر است زودتر بگیری و ازاینجا فرار کنی وگرنه ممکن است کمکم به ده دینار هم راضی شوی و به خواب ببینی. چونکه این وزیر همیشه وعده میدهد و بعد هم دبه درمیآورد.»
شاعر گفت: «خیلی عجیب است، نام او حسن بود. نام این هم حسن است. ولی میدیدم که هیچ اثری از آن حسن در این حسن نیست. ایکاش زودتر این را فهمیده بودم.»
آنوقت شاعر رفت پیش وزیر و گفت: «آمدهام یک بار دیگر موضوع جایزهی خود را یادآوری کنم.»
وزیر گفت: «خیلی خوشآمدی، صفا کردی، ولی یکچیزی هست که باید بگویم، من میخواهم پاداش قابلی به شما برسد و امروز بیش از صد دینار موجود نیست و من خودم در فکر هستم که وسیلهای فراهم شود بلکه حق شما تمام و کمال به شما برسد.»
شاعر گفت: «متشکرم. ولی امروز یکچیزی شده که بهتر است بفرمائید همان صد دینار را امروز بدهند تا من هم یک خبر مهمی را که امروز کشف کردهام به عرض شما برسانم!»
وزیر فکری کرد و صد دینار را داد و پرسید: «خبر مهم چیست؟ انشاء الله خیر است، اوضاع از چه قرار است!»
شاعر گفت: «خبر مهم این است که من تا حالا خیال میکردم تو کمالالدین حسن هستی و اگر میدانستم او نیستی همان روز که جایزه هزار و پانصد بود میگرفتم و صبر نمیکردم تا موضوع کهنه شود و پادشاه هم فراموش کند و تنور سرد شود و آب از آسیاب بیفتد.»
وزیر گفت: «پس خیال میکنی من کی هستم. مگر من کمالالدین حسن نیستم؟»
شاعر گفت: «چرا، نام تو کمالالدین حسن هست. ولی خودت کمالالدین حسن نیستی، من هم فریب نام تو را خوردم و از قدیم گفتهاند هر که به نام فریفته شود به نان درماند.»