قصهها و داستانهای آموزندهی مثنوی مولوی
کودک حلوا فروش
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. شخصی بود که اسمش «شیخ احمد خضری» بود و در شهر خود به خوبی و خیرخواهی معروف شده بود. این شیخ احمد روزی روزگاری مرد ثروتمندی بود و هر چه داشت کمکم به مردم فقیر و بینوا بخشید تا اینکه داراییاش تمام شد. ولی مردم که او را به خیرخواهی و سخاوتمندی شناخته بودند دیگر ولش نمیکردند. تا شخص غریبی به آن شهر وارد میشد و جا نداشت، مردم او را به خانه شیخ احمد راهنمایی میکردند و تا شخصی قرض دار میشد و گرفتار میشد راه خانه شیخ احمد را پیش میگرفت.
شیخ احمد هم که از دستگیری مستمندان لذت میبرد هر وقت شخص مستحقی به او مراجعه میکرد دلش نمیآمد او را محروم کند، ناچار به دوست و آشنا و همسایه و اینوآن رو میانداخت و پولی قرض میکرد و کار آن مرد مستحق را روبهراه میکرد.
گاهی اهل خانه میگفتند: «با این وضع هیچوقت نمیتوانی قرض مردم را پس بدهی». شیخ احمد میگفت: «من که برای خودم نمیگیرم، در راه خدا میدهم و خدا خودش درست میکند، تا حالا که درمانده نشدهایم، بعدازاین هم خدا بزرگ است.»
کمکم قرض شیخ احمد به هفتصد دینار رسید و هفتصد دینار پول هنگفتی بود. ولی کسانی که به شیخ احمد قرض میدادند و میدیدند او همه را به مردم بینوا میدهد به او سخت نمیگرفتند و میگفتند: «شیخ احمد آدم خوبی است، اگر نمیتوانست قرضش را پس بدهد قرض نمیکرد. لابد یک امیدی به یک جایی دارد که وام میگیرد.»
گاهی اتفاق میافتاد کسانی که به شیخ احمد و خوبیهای او ایمان داشتند نذرونیازی میکردند و پولی به او هدیه میکردند و او هم قرضهای کوچکش را میپرداخت ولی دوباره وقتی حاجتی پیدا میشد و کسی به او پناه میبرد نمیتوانست جواب منفی بدهد، بازهم قرض میکرد و بازهم، و کمکم به او «شیخ قرض دار» لقب داده بودند.
و این بود تا یک روز که شیخ احمد مریض شد و کمکم حالش بد شد و مردم میگفتند شیخ احمد روزهای آخر عمرش را میگذراند و آفتابِ لب بام است.
کسانی که از شیخ احمد طلبکار بودند نگران شدند و باهم گفتند: «این مرد سالهاست با قرض زندگی میکند و اگر بمیرد هیچکس نیست که حسابهایش را پس بدهد. ناچار تا زنده است برویم مطالبه کنیم بلکه کسی به دادمان برسد.»
طلبکارها یکدیگر را خبر کردند و یک روز به دیدار شیخ رفتند و گفتند: «ای شیخ، سالهاست هر چه خواستهای به تو قرض دادهایم. ولی تو هیچوقت به فکر پس دادن آن نیستی، و ما دیگر حوصله نداریم، اگر نداری که خیلی بیجا میکنی که با آب حمام دوست میگیری و با مال مردم برای خودت نام نیک میخری. اگر هم داری که همین امروز حساب ما را بده.»
شیخ گفت: «حق با شماست، من منتظر یک پولی هستم که باید برسد، شما که تا حالا صبر کردهاید بازهم صبر کنید، من نمیخواهم مال کسی را بخورم.»
طلبکارها گفتند: «هیچکس نمیخواهد مال کسی را بخورد. ولی وقتی کسی زیاد بدهکار شد و نتوانست مال مردم را بدهد نمیتواند بدهد، خوب، ما هم گرفتاری داریم، ما هم پولها را از آب رودخانه نگرفتهایم و از توی خاکروبه پیدا نکردهایم، و اگر ما هم بیخود بذل و بخشش میکردیم دیگر نداشتیم که به تو قرض بدهیم، تو حساب سرت نمیشود، از این دست میگیری و از آن دست خرج میکنی، درست است که کار خیر میکنی ولی کار خیر از کسی خوش است که داشته باشد، ما هم به تو احترام میگذاریم و چون آدم خوبی هستی نمیخواهیم آبرویت را بریزیم. ولی آخرش چه؟»
شیخ گفت: «خوب، حالا میگویید من چکار باید بکنم؟»
گفتند: «چکار کنی؟ حساب ما را تصفیه کن یا دستکم تاریخ آن را معلوم کن.»
شیخ گفت: «من تاریخ ماریخ بلد نیستم، تاریخش دست خداست و من خودم هم در فکر شما هستم، شما باید صبر کنید تا درست شود، من این نام نیک را در یکعمر به دست آوردهام و شما حق ندارید با دستپاچگی مرا هو کنید. من از یک جایی امیدی دارم و سعی میکنم هر چه زودتر حساب شما را بپردازم، برای خدا هیچ کاری ندارد که این هفتصد دینار را برساند.»
طلبکارها گفتند: «ما نمیدانیم، خدا برساند، بنده خدا برساند، برای ما فرقی نمیکند. بسیار خوب، از یک جایی امیدی داری باید تاریخش را معلوم کنی، هرچه زودتر که حرف نشد! ما امروز همینجا مینشینیم تا فکرهایت را بکنی و قرار و مداری بگذاری، تو که هرروز مهمان داری، امروز هم ما مهمان تو هستیم.»
شیخ گفت: «قدم شما روی چشم من، میخواهید بمانید بمانید، من هم فکرهایم را میکنم، امیدی که دارم امید بی تاریخ است، شاید تاریخش نزدیک باشد.»
در این وقت کودک حلوا فروشی که یک طبق حلوا روی سر گذاشته بود در کوچه با صدای بلند جار میزد و حلوا میفروخت:
آی حلوا حلوا دارم ***حلوای اعلی دارم
حلوای تنتنانی ***تا نخوری ندانی
حلوا همینه حلوا ***خیلی شیرینه حلوا
شیخ احمد صدای کودک حلوا فروش را که شنید با خود گفت: «هرچه بادا باد، ما که هفتصد دینار قرض داریم با یک طبق حلوا فرقی نمیکند، ما که نُه چِلیم پنجاه باشیم، ما که زیر آبیم یک نیزه پائین تر. اینک مهمان داریم و شیخ احمد از آن آدمها نیست که بتواند مهمان را گرسنه در خانه نگه دارد.» خادم را فرستاد و گفت: «برو طبق حلوا را از این کودک بخر و برای مهمانها بیاور.»
خادم میدانست که شیخ، پولی برای خریدن حلوا ندارد. ولی درس خودش را روان بود و روی حرف شیخ حرفی نمیزد، آمد بیرون و کودک حلوا فروش را صدا زد و گفت: «ببینم پسر، طبق حلوا را چکی به چند؟»
کود گفت: «یک دینار و سه درهم.»
خادم گفت: «نشد، ما درویشیم و پول زیاد نداریم و مهمان هم داریم. اگر ممکن است همه را یک دینار حساب کن.»
کودک گفت: «پول زیاد ندارید و مهمان هم دارید، خیلی خوب، مایهکاری حساب میکنم، استاد من از من یک دینار پول این طبق حلوا را میخواهد، من هم خسته شدهام، همه را فروختم به یک دینار، کجا میخواهی ببری؟»
خادم گفت: «همینجا در خانهی شیخ.» کودک با خوشحالی طبق حلوا را آورد و در مجلس شیخ بر زمین گذاشت.
شیخ به مهمانان گفت: «بفرمائید دهانی شیرین کنید تا من فکری بکنم.» مهمانان به حلوا خوردن مشغول شدند و شیخ در گوشهی اتاق سجادهاش را پهن کرد و نمازش را خواند و بعد از نماز دعا کرد و گفت: «خدایا، میبینی؟ من این هفتصد دینار قرض را برای تو و برای بندگان مستحق تو خرج کردهام، این هم آخرین قرض من است، مرا از این کودک حلوا فروش شرمنده نکن، حالا نمیدانم جواب این طبق حلوا را چه بدهم، اینها مهمانان شیخ احمدند. شیخ احمد هم مهمان تو است.»
بعدازاینکه دعای شیخ تمام شد مهمانان هم حلوا را تمام کرده بودند.
کودک حلوا فروش گفت: «خوب، حالا پول مرا بدهید که بروم.»
شیخ گفت: «پسر خوب. من الآن پول ندارم که بدهم، اینها هم که میبینی همه طلبکارند و نشستهاند که طلب خودشان را بگیرند تو هم باید صبر کنی تا از یک جایی پولی برسد.»
کودک حلوا فروش گفت: «من این چیزها سرم نمیشود، صبر هم نمیکنم، حلوا خریدهای باید پولش را بدهی، من اگر دیر بروم استادم بازخواست میکند. اگر هم پول نبرم همینطور، حساب من از حساب اینها جداست.»
شیخ گفت: «حساب تو از حساب اینها جداست. ولی از حساب من جدا نیست، من هفتصد دینار قرض دارم و یک شاهی هم پول ندارم، خدا میداند که ندارم. ناچار باید صبر کرد.».
کودک گفت: «عجب گیری افتادیم، صبر کن یعنی چه؟ یک کاری نکن که بروم پاسبان صدا کنم، تو که پول نداشتی خیلی بیجا کردی حلوا خریدی، حلوا را کسی میخرد که پول دارد یا یک بزرگتری بالای سرش هست که پول حلوا را بدهد.»
شیخ احمد از شنیدن این حرف حالش منقلب شد و چشمش پر از اشک شد و گفت: «راست گفتی ای عزیز من. حلوا را کسی میخرد که پول دارد یا یک بزرگتری بالای سرش هست که پول حلوا را بدهد، من هم یک بزرگتر بالای سرم هست و منتظرم همان بزرگتر قرضهای مرا بدهد، من همهی قرضها را به امید او خرج کردهام.»
کودک گفت: «خوب، اینکه گریه ندارد، آنکسی که میگویی کجاست؟ مرده است؟ زنده است؟ یالله دیگر، بگو پولش را بدهد.»
شیخ گفت: «او همینجاست، او میتواند قرض همه قرض داران را بدهد.» و شیخ که حالش دگرگون شده بود شروع کرد به صدای بلند گریه کردن.
کودک دلش به حال شیخ سوخت. ولی چون معنی حرف او را هم نمیفهمید از ترس استاد و پول حلوا بیشتر نگران شد و دلش شکست و او هم به گریه افتاد، درحالیکه گریه میکرد صدای خود را بلند کرد و گفت: «من نمیدانم، من پول حلوا را میخواهم، شما که پول نداشتید میخواستید از اول حلوا نخورید. مسخرهبازی درآوردهاند، درویشبازی درآوردهاند، یالله من پولم را میخواهم، من این چیزها را نمیدانم، پول مرا بدهید بروم.».
با صدای دادوفریاد کودک حلوا فروش، عدهای در خانه شیخ جمع شدند و هریکی چیزی پرسیدند و شیخ گریه میکرد و کودک جاروجنجال به راه انداخته بود و مردم میگفتند: «حق با کودک حلوا فروش است، به او چه مربوط است که شیخ، قرض دارد یا ندارد.» یکی دیگر میگفت: «راستی هم، خوب، پول نداری بیجا میکنی حلوا میخری» و از این حرفها.
در این حال پیر مردی با یک کیسه کرباسی وارد خانه شد و کیسه را با یک نامه پیش شیخ گذاشت و گفت: «این کیسه مال شماست، این نامه را هم برای شما نوشتهاند.» و پیرمرد بیرون رفت.
شیخ احمد نامه را برداشت و چنین خواند:
«جناب شیخ احمد خضری – بعد از عرض سلام، من یکی از اهالی این محله هستم، چند سال پیش یکی از مریدان تو این کیسهی سربسته را پیش من امانت گذاشته و به من سفارش کرده که «هر وقت دیدی شیخ احمد خیلی محتاج و گرفتار شد این کیسه پول را به او برسان» من امروز از در خانهات میگذشتم و کودک حلوا فروش را دیدم که برای یک دینار طلب خود دادوفریاد میکند و فکر کردم آن روز همین امروز است که تو به یک دینار محتاج شدهای. اینک من به وصیت دوست خود عمل میکنم و این پول را به تو میسپارم که با آن هر کاری میدانی بکنی و من هم نمیخواهم کسی مرا بشناسد – خداحافظ»
شیخ احمد گفت: «بسمالله الرحمن الرحیم، حالا تاریخ تصفیهحساب معلوم شد.» سر کیسه را باز کرد و کودک حلوا فروش را جلو طلبید و گفت: «بیا پسرم، خیلی بیصبری کردی. ولی از همه بیگناهتر تو بودی، خوب کردی که صدای مرا به گوش بزرگترم رساندی، نگفتم من هم یک بزرگتری بالای سرم هست؟ بیا این یک دینار را بگیر برای پول حلوا، این یک دینار دیگر هم برای خودت که مرا از غم بزرگی نجات دادی و اگر فریاد تو نبود کارها به این زودی درست نمیشد.»
کودک حلوا فروش گفت: «نمیدانم، به من مربوط نیست، حالا که گذشت، ولی آدم عاقل با امید و انتظار بیهوده حلوا نمیخرد. کسی که چیز میخرد باید بداند پولش را از کجا میآورد و اگر این کیسه نرسیده بود من میدانستم که چه باید کرد.»
کودک حلوا فروش را مرخص کردند و بعد کیسه پول را شمردند درست هفتصد دینار بود و شیخ احمد همه قرضهای خود را داد.
طلبکارها وقتی پول را دیدند گفتند: «جناب شیخ، حالا دیر نمیشود و قابل نیست. میخواهی بازهم صبر میکنیم، اگر خرج واجبتری داری اول آنها را درست کن.»
شیخ گفت: «نخیر، هیچ خرجی واجبتر از ادای قرض نیست، حالا هم تعارف نکنید، حسابتان را بگیرید و دعایش را به جان کودک حلوا فروش بکنید، اگر او نبود پولی هم در بساط نبود، من هم از خدا همین یکچیز را خواسته بودم، همین یک آرزو را داشتم، که قرض مردم بر گردنم نماند و خدا همیشه آرزوی یگانهی مردم را برآورده میکند.»
این داستان اولین کتابی است که در سال 1370،زمانی که کلاس دوم ابتدایی بودم خوانده ام. ?
سلام. خوشحالم که مورد رضاییتون بوده.