داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-درس-عملی

قصه‌ آموزنده: درس عملی (طوطی و بازرگان) || قصه‌های مثنوی مولوی

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده‌ی مثنوی مولوی

درس عملی
(طوطی و بازرگان)

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. یک بازرگان بود و یک طوطی سخنگو داشت که در قفس گذاشته بود و طوطی با حرف‌های خود، بازرگان را سرگرم می‌کرد.

این بود تا زمانی که بازرگان قصد سفر کرد و می‌خواست به هندوستان برود. وقتی بازرگان برای حرکت آماده شد از اهل خانه و از غلام و کنیزی که داشت پرسید: «برای شما چه سوغاتی بیاورم؟» و هر یک هر چه می‌خواستند گفتند: یکی شال کشمیری خواست؛ یکی طاووس خواست؛ یکی شانه عاج خواست؛ یکی تُنگ شکر خواست؛ یکی معجون دارو خواست؛ و همچنین هر یک سفارشی می‌دادند: هِل، دارچین، زنجبیل، فلفل…

بازرگان همه را یادداشت کرد و بعد برای خداحافظی پیش طوطی رفت و پرسید: «تو از هند چه می‌خواهی؟»

طوطی گفت: «من سلامتی شما را می‌خواهم و هیچ ارمغانی نمی‌خواهم. ولی شنیده‌ام در هندوستان طوطی‌ها بسیارند و آرزوی من این است که وقتی به هندوستان رسیدی و از جنگل‌های سبز و خرم طوطیان گذر کردی و دیدی که طوطی‌های هند خوش و خرم در پروازند سلام مرا به ایشان برسانی و بگویی «طوطی من از شما راهنمایی می‌خواهد و پیغام داده است که شرط دوستی و هم‌جنسی این است که از من هم یادی بکنید، من هم می‌خواهم مثل شما خوشحال باشم.

کی روا باشد که من در بند سخت*** گه شما بر سبزه گاهی بر درخت»

همین پیغام مرا برسان و جواب آن را بیاور، دیگر چیزی نمی‌خواهم.»

مرد بازرگان خواهش طوطی را هم پذیرفت و آن را یادداشت کرد و قول داد که پیغام او را برساند و جواب طوطیان هند را بیاورد.

وقتی بازرگان به هندوستان رسید روزی سوار بر اسب برای تماشا به جنگل رفت و چند طوطی خوش‌رنگ و خوش‌آواز را دید که در سبزه‌ها و درخت‌ها به شادمانی پرواز می‌کنند. بازرگان به یاد پیغام طوطی افتاد، اسب خود را نگاه داشت و طوطیان را صدا زد و پیغام طوطی خود را رسانید و پرسید: «چه جوابی به طوطی خودم بدهم؟»

همین‌که حرف او به پایان رسید، یکی از طوطی‌ها بر خود لرزید و از بالای درخت بر زمین افتاد و بی‌هوش شد، طوطی‌های دیگر هم ساکت شدند و هیچ جواب ندادند.

بازرگان تعجب کرد و برای اینکه پیغامی از آن‌ها بگیرد دوباره گفت: «ای طوطیان، آخر طوطی من هم از جنس شماست و منتظر جواب شماست، جوابی به پیغام او بدهید.»

بازهم یک طوطی دیگر بر خود لرزید و از درخت افتاد و باقی طوطیان هم ساکت ماندند و هیچ نگفتند.

بازرگان از کار خود پشیمان شد و در دل خود را سرزنش کرد و با خود گفت: «عجب کاری کردم، شرح غم طوطی را گفتم و باعث مرگ این طوطی‌ها شدم. من که نمی‌دانستم. شاید این طوطی‌ها واقعاً با طوطی من خویشی دارند و از فراق او و یاد او بی‌هوش شده‌اند و از غم او حرف زدن از یادشان رفته است.»

ولی کار از کار گذشته بود. ناچار بازرگان با تأسف بسیار ازآنجا گذشت و دیگر با طوطیان هند از این موضوع چیزی نگفت و به گردش و سفر خود پرداخت و خریدوفروش‌های خود را به انجام رسانید و با سود فراوان و سوغات‌هایی که خریده بود به شهر برگشت و ارمغان‌ها را به نزدیکان و اهل خانه بخشید و بعد به دیدار طوطی خود رفت.

طوطی گفت: «ای دوست عزیز، برای همه ارمغانی آوردی، خبر خوشی که بنا بود برای من بیاوری کو؟ با طوطی‌ها چه گفتی و آن‌ها چه جواب دادند؟»

بازرگان گفت: «ای طوطی عزیز، من پیغام تو را رساندم. اما از این کار پشیمان شدم. اگر می‌دانستم این‌طور می‌شود از رساندن پیغام درمی‌گذشتم. زیرا آن‌ها از حرف‌های من غمگین شدند و هیچ جوابی هم ندادند.»

طوطی گفت: «این‌که نمی‌شود! من طوطی‌ها را می‌شناسم، غیرممکن است جواب ندهند. طوطی‌ها از آدم‌ها باصفاتر و باوفاترند. اگر پیغام مرا رسانده باشی حتماً جواب داده‌اند.»

بازرگان گفت: «همین است که گفتم ولی بهتر است از این مطلب بگذریم و عوض آن هر چه دلت بخواهد برایت فراهم می‌کنم.»

طوطی گفت: «من دیگر هیچ‌چیز نمی‌خواهم جز اینکه می‌خواهم بدانم طوطی‌ها وقتی پیغام مرا شنفتند چه گفتند و چه کردند؟»

بازرگان گفت: «حالا که اصرار داری بدان که طوطی‌ها اصلاً حرفی نزدند. ولی وقتی پیغام ترا رساندم و شکایت‌های ترا گفتم و شعرت را خواندم یکی از طوطی‌های هند از شنیدن پیغام تو حالش دگرگون شد و از بسیاری اندوه بر خود لرزید و از شاخ به زمین افتاد و دیگران هم هیچ نگفتند. ناچار دوباره حرف خود را تکرار کردم و جواب خواستم. بازهم یکی دیگر از طوطیان بی‌هوش شد و به زمین افتاد و دیگران هم ساکت ماندند، وقتی دیدم جواب نمی‌دهند از کار خود پشیمان شدم که باعث مرگ آن طوطی شدم. من نمی‌دانم، شاید آن‌ها با تو خویشی داشتند، شاید هم نداشتند. ولی این را می‌دانم که هیچ‌کدام حرفی نزدند که چیزی از آن فهمیده شود.»

همین‌که سخن بازرگان به اینجا رسید و طوطی از کار هم‌جنسان خود آگاه شد او هم جیغ کشید و بر خود لرزید و بی‌هوش شد و در قفس افتاد.

بازرگان از دیدن این منظره بیشتر غمگین شد و نمی‌دانست چه شده. ولی درهرحال طوطی مرده بود و غم و غصه بازرگان بی‌نتیجه بود. ناچار بازرگان در قفس را باز کرد و دید اثری از زندگی در طوطی نیست، بند از پایش باز کرد و طوطی را روی علف‌ها انداخت و از این پیغام و نتیجه آن پشیمان و غمگین بود.

اما طوطی همین‌که خود را از قفس آزاد یافت فوری پروبال زد و پرواز کرد و بر شاخ درخت نشست.

بازرگان از این وضع دچار تعجب شد، سر بالا کرد و از طوطی پرسید: «این چه حالی است که می‌بینم، چرا این‌طور شد، حالا که بالای درخت هستی و هر وقت می‌خواهی می‌توانی پرواز کنی باید من هم بفهمم که این حقه را از کجا یاد گرفتی. من پیغام تو را رساندم، تو هم باید به من راست بگویی.»

طوطی گفت: «بله، شما آدم‌ها از نصیحت پند نمی‌گیرید، از این‌همه گفتارها که می‌شنوید و در کتاب‌ها می‌خوانید بهره نمی‌برید. ولی ما طوطی‌ها زبان عمل را از زبان حرف بهتر می‌فهمیم و پند می‌گیریم… چون مرد خوبی هستی و پیغام مرا درست رساندی و جواب آن را درست آوردی من هم به تو راست می‌گویم. من در پیغام خود شرح گرفتاری خود را گفتم و راه چاره را از طوطیان هند خواستم، آن‌ها هم به من درس عملی دادند: یکی اینکه همه سکوت کردند و به من فهماندند که علت گرفتاری من شیرین‌زبانی من است و راه چاره را در سکوت دانستند. دیگر اینکه یکی دو تا از طوطیان بی‌هوش شدند و این هم جواب بود و درس عملی بود. آن‌ها گفتند تا دانه باشی مرغ‌ها تو را می‌خورند، تا شکار باشی شکارچی‌ها قصد تو می‌کنند، حالا که چنگ و دندان نداری و در بند و قفس گرفتاری باید بی‌فایده باشی و افتاده باشی و بی‌زبان و بی‌هوش و ناتوان، تا طمع از تو ببُرند. آن‌وقت آزاد می‌شوی. طاووس از زیبایی خود دربند است و طوطی از سخن خود، و زیبایی و شیرین‌زبانی، بلای جان من بود. طوطیان هند به من گفتند باید خاموش باشی و هیچ باشی تا دوباره زنده شوی و آزاد باشی.»

این درس عملی بود که به من دادند و حالا می‌بینی که من هم آن را عمل کردم و اکنون آزادم. طوطی این را گفت و پرواز کرد و رفت.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *