قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-کودک-هوشیار

قصه‌ آموزنده: کودک هوشیار || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های آموزنده‌ی سندباد نامه

کودک هوشیار

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم سه نفر که کارشان پیله‌وری بود، یعنی از یک آبادی جنس می‌خریدند و برای فروش به آبادی دیگر می‌بردند، در بیابان گرفتار راهزنان شدند و دزدها همه اجناسشان را گرفتند و آن‌ها را با یک پیراهن و زیرجامه رها کردند. این سه نفر که نمی‌خواستند دست‌خالی به وطن خودشان برگردند وارد شهری غریب شدند و با خود قرار گذاشتند که باهم کار کنند و کم خرج کنند و مقداری پول پس‌انداز کنند و بعدازاینکه سرمایه‌ای پیدا کردند مانند سابق به کار خودشان بپردازند و با سر و سوغات و جنس و پول پیش خانواده‌شان برگردند.

در شهر غریبی شب اول را در قهوه‌خانه‌ای ماندند و برای شام و کرایه منزل به قهوه‌چی بدهکار شدند و قرار بود از روز اول دنبال کار بروند. یکی از این سه نفر با کار بنایی و ساختمان آشنا بود و به او می‌گفتند «کارگر». یکی دیگر مردی بود که زبان‌دار و حرف زن بود، نام او را گذاشته بودند «کارچاق‌کن»؛ و سومی مردی بود قوی و زورمند و هر جا که دعوا می‌شد او خود را وارد معرکه می‌کرد و سروته کار را به هم می‌آورد و اسم او را گذاشته بودند «کار درست کن».

مرد کارگر صبح زود بیدار شد و نمازش را خواند و کارچاق‌کن را صدا کرد و گفت: «یالله، تو که زبان‌دار و حرف زنی بیا کاری برای من پیدا کن.» کارچاق‌کن هم سومی را بیدار کرد و گفت: «یالله همراه ما بیا و اگر مشکلی پیدا شد کار را درست کن.» سه‌نفری باهم آمدند سر چهارراه آنجا که کارگرهای ساختمان به انتظار کار می‌ایستادند. آن‌ها هم آمدند آنجا ایستادند و همین‌که یک نفر آمد کارگر ببرد و با یکی از کارگرها مشغول صحبت شد کارچاق‌کن دوید جلو و گفت: «آقا من با شما عرضی دارم.»

صاحب‌کار را به کناری کشید و گفت: «ما سه‌نفریم و تازه به این شهر رسیده‌ایم، ما مسافر کشتی بودیم و کشتی ما غرق شد و داروندار ما از بین رفت و این رفیق ما یک بنای هنرمند و یک کارگر زرنگ است و اگر بیکار بمانیم نان نداریم که بخوریم. حالا که شما کارگر لازم دارید اول به این رفیق ما کار بدهید ما هم حاضریم کار بکنیم.»

صاحب‌کار گفت: «من یک استاد تمام‌عیار لازم دارم و رفیقتان را می‌برم.» سایر کارگران اعتراض کردند و گفتند: «چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است و اول باید ما که اهل این شهریم به کار مشغول شویم.»

آن‌وقت رفیق کار درست کن آمد جلو و گفت: «مرا که می‌بینید پهلوان شهر جابلقا هستم و اگر حرفی بزنید همه را خرد و خاکشیر می‌کنم و یک‌تنه هفتاد نفر را می‌زنم.» کارگران هم که اهل دعوا نبودند وقتی هیکل کار درست کن و سبیل‌های تاب‌داده او را دیدند گفتند: «بسیار خوب، شما مهمان ما هستید و ما دعوا نداریم، اول شما.»

مرد کارگر را بردند سر کار و چون خیلی زحمتکش بود مزد خوبی به او دادند و گفتند: «فردا صبح زودتر بیا.»

شب که مرد کارگر برگشت مزد خود را در میان گذاشت و قرضشان را پرداختند و فردا صبح باز مرد کارگر رفت سر کارش و کارچاق‌کن و کار درست کن هم روزها راه می‌رفتند و با پولی که پس‌انداز می‌شد دست‌فروشی می‌کردند و بیشتر خرج می‌کردند. هر وقت هم کارگر با اعتراض می‌کرد، کارچاق‌کن می‌گفت: «اگر من نبودم اصلاً کاری نبود» و کار درست کن می‌گفت: «اگر من نبودم اصلاً به تو کار نمی‌دادند» و همین‌طور می‌گذشت.

کارگر بنا کار می‌کرد و آن دو تا ول می‌گشتند و گاهی خرید و فروشی می‌کردند و پول‌ها پیش آن‌ها بود و کم‌کم چند ماه گذشت و صد تومان پیش کار درست کن -که می‌گفت بهتر می‌تواند پول را نگهداری کند- جمع شد.

مرد کارگر گفت: «خوب، حالا صد تومان داریم و خوب است آن را قسمت کنیم و بعدازاین هرکسی برای خودش کار کند.»

کار درست کن گفت: «نه، اگر بخواهی این‌طور با من حرف بزنی اصلاً پولی در بساط نیست.» کارچاق‌کن جواب داد: «نه، استاد بنا کار می‌کند، من کار چاق می‌کنم و توکار درست می‌کنی و هر سه حق داریم. حالا که این‌طور شد برای اینکه حق ناحق نشود بهتر است این پول را پیش کسی که امین باشد و حاشا نکند بسپاریم و بازهم صبر کنیم تا پولمان صد و پنجاه تومان بشود و سهم هر یک سرراست بشود آن‌وقت جنس می‌خریم و به شهر خودمان برمی‌گردیم.» کارگر هم برای اینکه حق خودش را نجات بدهد قبول کرد. در آن شهر پیرزنی را می‌شناختند که باایمان و درستکار بود و در آن محل به‌خوبی و خیرخواهی معروف بود. باهم گفتند: «هیچ‌کس بهتر از او نیست که طمعی به مال مردم ندارد و پول خود را به او می‌سپاریم».

همین کار را کردند و یک روز پول را بردند پیش پیرزن و گفتند: «ما در این شهر غریبیم و هیچ‌کس را نمی‌شناسیم. می‌خواهیم این صد تومان پیش تو امانت باشد و هر وقت سه‌نفری باهم آمدیم آن را پس بگیریم.» و قرار گذاشتند که پیرزن پول را به هیچ‌یک به‌تنهایی ندهد مگر اینکه هر سه نفر باهم باشند.

پیرزن هم قبول کرد و امانت آن‌ها را در کیسه‌ای ریخت و کناری گذاشت و آن‌ها رفتند دنبال کارشان.

اتفاقاً روز بعد کارگر هم بیکار ماند و کارچاق‌کن هم هر چه زبان‌بازی کرد نتوانست کاری فراهم کند. کار درست کن هم اوقاتش تلخ شد و گفت: «شما باعث شدید که ما الآن حتی برای رفتن حمام هم پول کیسه و صابون نداشته باشیم.»

کارگر گفت: «حالا هم چیزی نشده بازهم کار پیدا می‌شود، امروز هم که بیکاریم و می‌خواهیم به حمام برویم. خوب است یکی برود از پیرزن کیسه و صابون قرض کند و بعد حسابش را می‌دهیم.»

کارچاق‌کن گفت: «بسیار خوب، خودت باید این کار را بکنی، چون‌که من آبرو دارم و قرض گرفتن عار است.» کار درست کن هم گفت: «بله، من هم با این گردن و با این بازو نمی‌توانم بروم از پیرزن قرض بگیرم. تو مردی کارگری و باید این کار را بکنی.»

مرد کارگر فکری به خاطرش رسید. با خود گفت: «عجب مردمانی هستند؟ من زحمت می‌کشم و دستمزد خود را با آن‌ها تقسیم می‌کنم و حالا بازهم من باید بروم رو بیندازم. بهتر این است بروم حق خود را بگیرم و آن‌ها هم مزه کار کردن را بچشند.» این بود که گفت: «بسیار خوب من می‌روم و از پیرزن کیسه و صابون و پول حمام قرض می‌کنم اما شما هم در کوچه باشید که اگر به من تنها اعتماد نکرد شما هم قبول کنید.»

گفتند: «بسیار خوب ما اینجا هستیم.»

مرد کارگر آن‌ها را در کوچه گذاشت و آمد. نزد پیرزن و گفت: «آمده‌ایم پول امانتی را بگیریم و می‌خواهیم با آن یک حمام بخریم و در این شهر حمامی بشویم.»

پیرزن گفت: «انشاء الله مبارک است. خیلی خوشوقتم که عاقبت شما هم سرمایه‌دار شدید، حمام داشتن هم کار خوبی است اما قرار ما این بود که پول را به یک نفر ندهم و باید هر سه نفر حاضر باشید.»

مرد کارگر گفت: «هر سه نفر حاضریم. ما عجله داریم که برویم معامله را سروصورت بدهیم و آن‌ها در کوچه پشت خانه ایستاده‌اند و می‌توانی از پشت‌بام از آن‌ها بپرسی…»

پیرزن آمد پشت‌بام و دید آن دو نفر دیگر در کوچه‌اند. پرسید: «آیا رفیق شما راست می‌گوید، پول را برای حمام می‌خواهید؟»

آن‌ها گفتند: «بله، برای حمام می‌خواهیم.»

پیرزن گفت: «بسیار خوب.» کیسه پول را به رفیق کارگر سپرد. آن مرد هم کیسه پول را که درواقع مزد کارهای خودش بود گرفت و از طرف دیگر کوچه رفت و یکسر به شهر خودش برگشت.

اما کارچاق‌کن و کار درست کن هرچه منتظر ایستادند دیدند رفیقشان نیامد ناچار آمدند در خانه پیرزن را صدا زدند و گفتند: «پس این رفیق ما چرا نمی‌آید؟»

پیرزن گفت: «او خیلی وقت است آمده. کیسه پول را گرفت و آمد بیرون و من دیگر نمی‌دانم چه شده.»

کارچاق‌کن و کار درست کن دادوفریاد راه انداختند که «چرا پول ما را به او دادی؟» و مردم جمع شدند و گفتند: «چه خبر است» و پیرزن شرح‌حال را گفت و همه اهل محل گفتند: «حق با پیرزن است، او از شما اجازه گرفته و کیسه پول را داده و دیگر به او مربوط نیست.»

اما کارچاق‌کن و کار درست کن قانع نشدند و رفتند پیش حاکم شهر شکایت کردند و ماجرا را گفتند و کارچاق‌کن با زبان‌بازی و کار درست کن با گردن‌کلفتی حق‌دار بودن خودشان را به حاکم حالی کردند.

حاکم پیرزن را خواست و گفت: «انسان یا نباید امانت‌داری را قبول کند یا اگر کرد باید به شرایط آن عمل کند، اگر آن مرد تو را فریب داده و مال سه‌نفری را برده تو ضامن مال هستی و باید پول مردم را پس بدهی.»

هرچه پیرزن التماس کرد که «من تقصیری ندارم» حاکم قبول نکرد و گفت: «وقتی کسی امانتی قبول کرد اگر براثر غفلتی آن را از دست بدهد یا تلف کند مسئول است و باید حق مردم را بدهد.»

ناچار پیرزن ضامنی سپرد و گفت: «شاید تا فردا مرد فراری را پیدا کنم.» و حاکم هم از آن دو نفر تا فردا مهلت خواست.

پیرزن با حال پریشان از خانه حاکم بیرون آمد و از بس ناراحت شده بود در کوچه با خود حرف می‌زد و گریه می‌کرد و می‌رفت و با خود می‌گفت: «آمدم ثواب کنم کباب شدم، عجب گرفتاری شدم!»

در میان کوچه چند تا بچه بازی می‌کردند. وقتی پیرزن را به آن حال دیدند دور او را گرفتند و پسربچه‌ای که پیرزن را می‌شناخت پرسید: «مادر جان چرا گریه می‌کنی؟»

پیرزن گفت: «اشتباهی کرده‌ام و حالا گرفتار شده‌ام. کاری مشکل است و شما از آن سر درنمی‌آورید.»

پسرک گفت: «ما خوشحال بودیم و بازی می‌کردیم. تو با این حال پریشان سر رسیدی و ما را ناراحت کردی، باید بگویی چه شده.» پیرزن شرح‌حال را گفت و گفت: «حالا دیدی که شما عقلتان نمی‌رسد؟»

پسرک گفت: «چرا نمی‌رسد، خوب هم می‌رسد. اگر من این مشکل را حل کنم و تو را از این غصه راحت کنم ما بچه‌ها را به یک خوشه خرما مهمان می‌کنی؟»

پیرزن گفت: «اگر این‌طور باشد شرط می‌کنم که دو خوشه خرما برایتان بخرم.»

کودک خندید و گفت: «چاره‌ی کار این است که همین ساعت پیش حاکم برگردی و بگویی آن دو شاکی را حاضر کنند و چند نفر از معتمدین محل را هم حاضر کنند تا شاهد باشند. آن‌وقت بگویی آن دو شاکی در حضور همه سرشناس‌ها جریان امانت سپردن را از اول تا آخر بگویند و صورت‌مجلس آن را در حضور حاکم بنویسند. بعدازاینکه همه را گفتند بگویی بسیار خوب، راست است و صحیح است کیسه پول امانتی حاضر است و همان‌طور که قرار شده باید سه‌نفری باهم بیایند و کیسه را بگیرند. آن‌وقت پیدا کردن رفیقشان به خودشان مربوط است و دیگر حاکم هم حرف زوری ندارد که به تو بزند.»

پیرزن این حرف را از کودک هوشیار پسندید و فوری به خانه حاکم برگشت و همین‌طور عمل کرد. حاکم هم وقتی حرف‌های کارچاق‌کن و کار درست کن را شنید و جواب پیرزن را هم شنید، گفت: «حرف حق همین است و حکم شرع هم همین است. شما سه نفر باید باهم بیایید و امانت را بگیرید، اما حالا دو نفر بیشتر نیستید. بروید رفیق سومی را بیاورید و پول خودتان را مطالبه کنید.»

کار چاق و کار درست کن هم دیگر چاره‌ای نداشتند که بروند و تن به کار بدهند.

بعد حاکم از پیرزن پرسید: «چطور شد که اول این جواب را نگفتی و بعد که برگشتی چنین حرفی زدی؟» پیرزن گفت: «حقیقت این است که این جواب را با دو خوشه خرما خریده‌ام.» و داستان کودک هوشیار را گفت.

حاکم کودک را احضار کرد و چون در سخنانش آثار هوش بسیار دید دستور داد وسایل تعلیم و تربیت او را به وضع خوب فراهم کردند و آن کودک یکی از دانشمندان بزرگ شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *