قصههای آموزندهی سندباد نامه
خوراک بهشتی
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
یک روزی بود و یک روزگاری. یک روباه بود که مانند همه روباهها حیلهگر و ناقلا بود و چون زور و قدرتی نداشت که مثل شیر و پلنگ شکار کند ناچار همیشه با زبانبازی و مکر و حیله مرغها و حیوانات کوچکتر را گول میزد و با حرفهای خوب به آنها نزدیک میشد و آنوقت ناگهان آنها رفت و میخورد.
یک روز روباه از راهی در میان صحرا داشت میرفت و با خودش فکر میکرد که: «امروز هیچچیز نخوردهام و خیلی گرسنهام، باید خوب حواسم را جمع کنم و اگر با خرگوشی، کبکی، مرغی، خروسی چیزی روبرو شدم کاری کنم که از من نترسد و فرار نکند.» روباه آهستهآهسته راه میرفت و نقشه میکشید که وقتی یکی از حیوانات باب دندان خود را گیر بیاورد چه قیافهای باید به خود بگیرد و چهحرفهایی بزند که بتواند به آنها نزدیک شود. اما ناگهان در سر راه خود چیز عجیبی دید: وسط جاده یکمشت علف پخش شده بود و اطراف آن چند تکه چوب و مقداری نخ افتاده بود و در میان آنها هم یک ماهی تازه دیده میشد، یک ماهی چاقوچله و تروتازه!
روباه اول خیال کرد از زور گرسنگی چشمهایش عوضی میبیند و دیدن ماهی حقیقت ندارد. ولی کمی بیشتر رفت و خوب نگاه کرد و دید بله، یک ماهی حسابی است و بوی گوشت ماهی هم به دماغ میرسد.
شاید اگر حیوان گوشتخوار دیگری بود فوری جلو میرفت و ماهی را میخورد، اما روباه بااینکه گرسنه بود همانجا ایستاد و با خودش فکر کرد: «خوب، در اینکه این ماهی است شکی نیست، گوشت ماهی هم خیلی خوشمزه است، اما من باید بفهمم که در اینجا ماهی از کجا آمده؟ اینجا کنار دریا نیست که بگوییم ماهی خودش را از آب بیرون انداخته و هلاک شده، مغازه ماهیفروشی هم که نیست، آشپزخانه هم که نیست، ماهی هم که یک حیوان صحرایی نیست تا بتواند با پای خودش به اینجا برسد. پس وجود این ماهی در میان صحرا از دو حال خارج نیست: یا این چوبها و نخها دام شکار است و این ماهی را یک شکارچی اینجا گذاشته و خودش هم در گوشهای پنهان شده تا حیوان طمعکاری را به دام بیندازد، یا اینکه یک صیاد ماهیگیر از دریا ماهی زیادی گرفته بوده و از این راه عبور کرده و این ماهی از کوله بارش افتاده و نفهمیده. درهرحال احتمال خطر هست و در خوردن ماهی عجله نباید کرد.»
روباه چند وقت پیش از آن یکبار دیده بود که چگونه دام شکار ناگهان از جا تکان خورده و یکی از دوستانش را در تله انداخته بود. این بود که با خود عهد کرده بود که هیچوقت در گرفتن و خوردن چیزهایی که درست وضع آن را نمیشناسد عجله نکند. امروز هم با خود گفت: «فعلاً در این صحرا هیچکس پیدا نیست که ماهی را ببرد پس بهتر است ماهی را بگذارم تا وسیلهای برای امتحان پیدا کنم. شاید هم خوراک دیگری پیدا شود که از ماهی بدتر نباشد.»
روباه ماهی را همینطور گذاشت و در جاده پیش رفت. اما مقدار زیادی راه رفت و هیچچیز خوراکی پیدا نشد تا اینکه از دور نگاهش به یک میمون افتاد که در همان راه دارد میرود.
روباه میدانست که میمون را نمیتواند بخورد. اما میدانست که همهکس را با زبان چرب و نرم میتواند گول بزند و با دیدن میمون حیلهای به خاطرش آمد و با خود گفت: «به هر کلکی هست میمون را تا سر بساط ماهی میبرم و اسرار آن را میفهمم.» این بود که حیلهبازی خود را شروع کرد، باعجله رفت نزدیکتر و از پشت سر میمون را صدا زد که: «جناب آقای میمون باشی، عرض لازمی دارم. خواهش میکنم کمی صبر کنید.»
میمون سر برگردانید و وقتی روباه را دید دوباره شروع کرد به رفتن و همینکه نزدیک درختی رسید از درخت بالا رفت و آنجا نشست. روباه هم رفت نزدیک درخت و جلو میمون ایستاد و به میمون تعظیم کرد و تند تند بنا کرد حرف زدن: «قربان سلام عرض میکنم، نمیدانم چگونه شکر خدا را بهجا بیاورم که شما را در اینجا ملاقات کردم. بسیار خوشوقتم که امروز عاقبت به مقصود رسیدم و توانستم خدمت شما شرفیاب شوم. باور بفرمایید امروز تمام صحرا و جنگل را در جستجوی شما زیر پا گذاشتم تا اینجا رسیدم. خدا را شکر، حالا خواهش میکنم عجله بفرمایید که وقت خیلی کم است، بفرمایید پایین، خواهش میکنم، تمنا میکنم، همه منتظر شما هستند.».
میمون که از این حرفها تعجب کرده بود جواب داد: «نمیفهمم چه میخواهی بگویی؟ مقصودت از این حرفها چیست؟»
روباه گفت: «آخر، الآن تمام حیوانات در میدان جنگل جمع شدهاند و منتظر تشریففرمایی شما هستند. خواهش میکنم بفرمایید زودتر برگردیم، در راه صحبت میکنیم.»
میمون پرسید: «حیوانات؟ منتظر تشریففرمایی مناند؟ برای چه؟ مگر چه خبر شده؟ لابد عوضی گرفتهای! من با حیوانات کاری ندارم.»
روباه گفت: «ایوای! معلوم میشود شما دیروز در جنگل نبودهاید که هنوز خبر ندارید. امروز صبح در جنگل قیامت بود. دیروز تمام حیوانات درنده و پرنده و چرنده جمع شدهاند و شیر بزرگ را از ریاست انداختهاند و او هم از جنگل فرار کرده و رفته. آخر، شیر خیلی بد شده بود، به همه ظلم میکرد و زور میگفت. ناچار حیوانات همه همدست شدند و او را از ریاست برداشتند و بعد برای انتخاب مقام ریاست رأی گرفتند که چه کسی را امیر و رئیس خود سازند و حیوانات همه گفتند که پیشوای ما باید از میان میمونها انتخاب شود.»
میمون گفت: «این کار به نظر من کار درستی نیست. یک میمون هرقدر هم زیرک و باسیاست باشد نمیتواند حیوانات دیگر را زیر فرمان خود بیاورد. البته ما میمونها خوب میتوانیم ادای هر کاری را دربیاوریم. اما کلاه ریاست برای سر ما بزرگ است. من با این کار موافق نیستم، رئیس حیوانات باید کسی باشد که عقل و شعورش از همه بیشتر باشد و زورش هم به همه برسد.»
روباه گفت: «خواهش میکنم کملطفی نفرمایید. وقتی همه حیوانات راضی باشند دیگر اشکالی ندارد. امروز دیگر دوره زورگویی و گردنکلفتی گذشته است و وقتی همه رأی دادند و خودشان یکی را انتخاب کردند. البته که از او پشتیبانی هم میکنند. اتفاقاً لیاقت میمونها هم از همه بیشتر است، میمونها زبان آدمها را بهتر میفهمند، از درخت میتوانند بالا بروند، هنرمند و باهوش هستند و زور و قلدری را هم دیگر کسی نمیپسندد. حیوانات پیشوایی لازم دارند که عادل باشد و تا امروز هیچکس از طایفه میمونها بدی ندیده است و طایفه میمونها هم یکصدا و یکزبان شما را انتخاب کردهاند و الآن در میدان جنگل جشن گرفتهاند و من مأموریت داشتم که به شما خبر بدهم تا هر چه زودتر تشریف بیاورید تا کارها مرتب شود. آخر، خوب نیست که شما از قبول مسئولیت خودداری کنید. باید فداکاری کرد، باید خدمت کرد، همه منتظرند، خواهش میکنم بفرمایید برویم.»
میمون هنوز تردید داشت اما طمع ریاست در دلش پیدا شد و جواب داد: «چه بگویم، نمیدانم.»
روباه گفت: «دیگر کار تمام است، فرصت را نباید از دست داد، عجله کنید، بفرمایید برویم.»
و میمون که از این پیشامد خوشحال شده بود از درخت آمد پایین و با روباه همراهی کرد و از همان راهی که آمده بودند برگشتند. اما میمون هنوز تردید داشت و مثلاینکه حرفهای روباه را باور نکرده بود. روباه هم فرصت فکر کردن به میمون نمیداد و پشت سر هم حرف میزد و از ریاست و حکومت و پیشوایی صحبت میکرد و میمون را تشویق میکرد که بعد از قبول مسئولیت همیشه عدالت را در نظر داشته باشد و سعی کند که ظلمهای شیر را تلافی کند تا تمام حیوانات در سایه عدل و داد میمون شکر خدا را بهجا بیاورند و نفس راحتی بکشند. همینطور میرفتند و روباه مرتب حرف میزد و وقتی نزدیک شد که به بساط ماهی برسند روباه دنبال حرفهای خود گفت: «من همیشه به فال گرفتن و استخاره کردن عقیده دارم، بعضیها میگویند فال و استخاره و این چیزها از خرافات است. ولی من از پدرم شنیدم که اینها حقیقت دارد. پدرم همهچیز را میدانست. هیچوقت نمیگفت نمیدانم، و اگر هم حرفی میزد و قبول نمیکردی و دلیلش را میپرسیدی اوقاتش تلخ میشد. اما در این مورد من خودم هم تجربه کردهام، هر وقت از ته دل نیت میکنم و از خدا راهنمایی میطلبم معجزهای میشود که خوب و بد کار بر من معلوم میشود. حالا هم بد نیست در این کار خیر نیت کنیم و خیر و شر کار را از خدا بپرسیم.»
بعد روباه دستهای خود را بهطرف آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا، خداوندا، تو ظاهر و باطن همهچیز را میدانی، ما تو را به همه خوبان و مقربان درگاهت قسم میدهیم که اگر ریاست و پیشوایی میمون برای خودش و برای همه حیوانات، خیر و خوب و مبارک است نشانی خوبی و خیر آن را بر ما ظاهر کنی. اگر هم عاقبتش بد است نشانه بدی را ظاهر سازی. خدایا، خداوندا تو از همه بهتر میدانی.»
در این موقع به نزدیکی بساط ماهی رسیده بودند و روباه ناگهان با خوشحالی فریاد کرد: «اللهاکبر! دیدی که دعای ما مستجاب شد و استخاره خوب آمد و فال ما با خیر و خوبی همراه شد. این هم علامتش: ماهی، ماهی تروتازه در وسط بیابان خشک. شاید هم یک خوراک بهشتی است که خداوند برای نشان دادن خیروبرکت از بهشت فرستاده است. اینک باید میمون عزیز ما با این نعمت بهشتی دهان خود را شیرین کند و از پیشامد کارها خوشحال باشد.»
میمون که خیلی تعجب کرده بود خوشحال و خندان به روباه گفت: «راست. گفتی. این یک معجزه است ولی خواهش میکنم اول شما بفرمایید، ما باهم یگانه هستیم و هر چه را خدا برساند باید باهم بخوریم.»
روباه جواب داد: «غیرممکن است، محال است من چنین جسارتی بکنم. این خوراک بهشتی را محض خاطر شما از آسمان فرستادهاند و حق شماست، من خوشحالم که خداوند دعای مرا قبول کرد. ما هم نمکپرورده هستیم، خواهش میکنم شما بفرمایید این ماهی شیرین را میل کنید و زود برویم که حیوانات منتظرند.».
میمون که اشتهایش برای خوردن خوراک بهشتی تیز شده بود بیخیال بهطرف ماهی رفت و دست دراز کرد که ماهی را بردارد اما هنوز دستش به ماهی نرسیده بود که چوبها و نخهای تله از جای خود تکان خورد و بر دست و پای میمون محکم شد و همانطور که روباه حدس زده بود میمون در دام افتاد.
روباه دیگر حرفی نداشت که بزند. دام کار خودش را کرده بود، شکارچی هم هنوز پیدا نبود. روباه فرصت را غنیمت شمرد و زود خودش را به ماهی که به کنار مانده بود رسانید و شروع کرد به خوردن.
میمون که هنوز نفهمیده بود همه این زبانبازیها برای همین ماهی بوده به روباه گفت: «پس چرا اینطور شد؟ چرا من گرفتار شدم و ماهی را تو میخوری؟»
روباه گفت: «بله، هرکسی باید خودش حساب کار خودش را داشته باشد. ریاست و بزرگواری گاهی زندان و گرفتاری و این چیزها را هم دارد. تو گرفتار شدهای؛ چونکه ماهی را دیدی و دام را ندیدی، من هم ماهی را میخورم چونکه در کار خودم حواسم جمع است و بیگدار به آب نمیزنم.»