قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--جوجه-کلاغ-و-آدم‌برفی

قصه کودکانه‌ی جوجه کلاغ و آدم‌برفی || دوست واقعی همیشه کنارته!

قصه کودکانه‌ی
جوجه کلاغ و آدم‌برفی

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها توی فصل زمستان، جوجه کلاغی در آشیانه‌اش نشسته بود.

آشیانه‌ی جوجه کلاغ روی یک درخت بلند کاج بود. برای همین، جوجه کلاغ از آن بالا همه‌چیز را می‌دید. روزی از آن بالا یک آدم‌برفی دید. از مادرش پرسید: «مادر، آن آدم سفیدرنگ آنجا چه‌کار می‌کند؟»

کلاغ گفت: «اسم آن آدم‌برفی است. بچه‌ها آن را درست کرده‌اند و با آن بازی می‌کنند.»

جوجه کلاغ گفت: «می‌شود من هم با آن آدم‌برفی بازی کنم؟»

کلاغ گفت: «باشد، برو بازی کن، ولی زیاد از آشیانه دور نشو. زود هم برگرد.»

جوجه کلاغ این را که شنید از آن بالا پرواز کرد و پایین آمد و پایین آمد و آرام روی شانه‌ی آدم‌برفی نشست. آدم‌برفی هم که در آن ساعت تنها بود گفت: «چی شده جوجه کلاغ؟ چرا پیش من آمدی؟»

جوجه کلاغ گفت: «من تنها هستم. آمده‌ام تا با تو دوست شوم.»

آدم‌برفی گفت: «باشد، باهم دوست می‌شویم؛ ولی صبح زود بیا که بچه‌ها نیستند.»

جوجه کلاغ پرسید: «برای چی صبح زود؟»

آدم‌برفی دست‌هایش را تکان داد و گفت: «صبح زود بچه‌ها نیستند. اگر وقتی‌که بچه‌ها هستند بیایی، شاید برای بازی کردن، تو را اذیت کنند.»

جوجه کلاغ ناراحت شد و گفت: «خیلی بد شد… من خیال می‌کردم هر وقت که بخواهم می‌توانم پیش تو بیایم.»

آدم‌برفی گفت: «خب همه‌ی بچه‌ها هم پرنده‌ها را اذیت نمی‌کنند. بعضی از بچه‌ها این کار را می‌کنند.»

کلاغ کوچولو پرسید: «تو چرا این‌جوری هستی؟ مثل آدم‌های دیگر نیستی؟»

آدم‌برفی خندید و گفت: «خب من آدم‌برفی هستم. بچه‌های کوچولو من را با برف‌های کوچه و خیابان درست کرده‌اند. برای همین این‌جوری هستم.»

کلاغ کوچولو آدم‌برفی را نگاه کرد و گفت: «باشد. تو همین‌جور که هستی، دوست من هستی. من از امروز می‌آیم و با تو بازی می‌کنم.» ه

بله،… جوجه کلاغ این را گفت و پرواز کرد و رفت. از آن روز به بعد جوجه کلاغ می‌آمد روی شانه‌ی آدم‌برفی می‌نشست و باهم حرف می‌زدند. جوجه کلاغ برای او خبرهای خوب می‌آورد و آن‌ها باهم می‌گفتند و می‌خندیدند.

خلاصه… از دوستی جوجه کلاغ و آدم‌برفی هر چه بگویم، کم گفته‌ام…

یکی از روزها که مثل همیشه جوجه کلاغ آمده بود آدم‌برفی را ببیند، دید که او کوچک‌شده است. خواست حرفی بزند و به او بگوید که چرا کوچولو شده‌ای؛ نتوانست و خجالت کشید. بعدازآن، جوجه کلاغ دو سه روز نتوانست پیش آدم‌برفی برود؛ ولی وقتی پیش آدم‌برفی رفت دیگر او را ندید. جای آدم‌برفی یک کلاه کهنه دید و شال‌گردن کهنه و یک‌کم برف.

جوجه کلاغ که خیال می‌کرد آدم‌برفی ازآنجا رفته و کلاه و شال‌گردنش را جاگذاشته، خیلی ناراحت شد. آن‌قدر که می‌خواست گریه کند، مادرش پرسید، «چی شده پسرم؟ چرا ناراحتی؟»

جوجه کلاغ گفت: «آدم‌برفی‌ها، وقتی نیستند کجا می‌روند؟»

کلاغ مادر گفت: «آدم‌برفی‌ها وقتی نیستند، هیچ جا نمی‌روند، آب می‌شوند.»

جوجه کلاغ پرسید: «یعنی چی آب می‌شوند؟»

خانم کلاغ گفت: «دوروبر خودت را نگاه کن پسرم. ببین برف‌ها دارند آب می‌شوند. ببین برف‌های همین درخت کاج هم که ما روی آن نشسته‌ایم دارد آب می‌شود.»

جوجه کلاغ گفت: «برای چی این‌جوری می‌شود؟»

کلاغ مادر بچه‌اش را ناز کرد و گفت: «برای اینکه زمستان تمام شده، هوا گرم شده، بهار هم از راه رسیده؛ دوست تو، آدم‌برفی هم که از برف درست شده بود، آب شده. پس او جایی نرفته.»

جوجه کلاغ ناراحت شد و گفت: «پس من دیگر دوستم آدم‌برفی را نمی‌بینم؟»

خانم کلاغ گفت: «چرا، تو دوباره آدم‌برفی را می‌بینی؛ ولی باید تا وقتی دوباره زمستان بیاید، صبر کنی، آن‌وقت هوا سرد می‌شود و برف می‌آید. برف که آمد، بچه‌ها با برف، آدم‌برفی درست می‌کنند و تو دوباره آدم‌برفی را می‌بینی.»

کلاغ کوچولو خوش‌حال شد و بیرون را نگاه کرد، ولی یک‌دفعه از روی شاخه‌ای چند قطره آب روی نوکش ریخت. جوجه کلاغ نوکش را تکان داد و خندید. تا خواست خودش را کنار بکشد، بازهم آب روی سروصورت او ریخت.

مادرش گفت: «این‌ها برف‌ها هستند که دارند آب می‌شوند.»

جوجه کلاغ خندید و خندید و خندید.

بله گل من، دیگر وقت آن شد که بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *