قصه کودکانهی
پیراهن سفید و جالباسی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها پسر کوچکی صاحب یک پیراهن سفید قشنگ شد. مادر پسر کوچولو که پیراهن را برای او خریده بود، آن را به جالباسی آویزان کرد. پیراهن سفید که تا آنوقت به جالباسی آویزان نشده بود گفت: «اینجا دیگر کجاست؟ چرا من را اینجا آوردهاند؟»
چادر خالخالی که او هم از جالباسی آویزان بود گفت: «سلام پیراهن کوچولو، خوشآمدی! به اینجا میگویند جالباسی. رخت و لباسها اینجا که باشند، صاف و مرتب میمانند.»
یک پیراهن بزرگ گفت: «تازه اینجا که باشی تنها هم نیستی.»
یک شلوار خانهای مردانه که خطدار هم بود گفت: «اینجا که باشی کسی کار با تو ندارد؛ ولی پایین که بروی نمیدانی چه میشود.»
پیراهن سفید گفت: «شما چهحرفهایی میزنید؟ مگر کسی میتواند با من کاری داشته باشد؟ من خودم میدانم چی خوب است و چی بد است.»
چادر خالخالی گفت: «پیراهن کوچولو از حرفهای ما ناراحت شدی؟»
پیراهن سفید گفت: «بله که ناراحت شدم. خیلی هم ناراحت شدم. چرا من که تازه از پیراهن فروشی آمدم، کنار یک چادر کهنه باشم؟ کنار لباسهای دیگر باشم؟»
پیراهن بزرگ گفت: «چه میگویی بچه؟ خیال کردهای اگر پیراهن نو هستی بهتر از ما هم هستی؟ میدانی قیمت من چند است؟ میدانی خانم خانه همین چادر خالخالی را چه قدر دوست دارد؟»
بله… لباسها با پیراهن سفید کوچولو حرف میزدند که خانم خانه آمد لباسهای روی جالباسی را مرتب کند. در این وقت پیراهن سفید خودش را از آن بالا پایین انداخت و گوشهای رفت. خانم خانه با صدای بلند گفت: «پسرم، پیراهنت را از پای جالباسی بردار. من کار دارم و نمیتوانم آن را دوباره سر جایش بگذارم.»
پسر کوچولو از آنطرف اتاق گفت: «باشد مادر، الآن آن را برمیدارم.»
پیراهن سفید با خودش گفت: «من را برمیداری؟ نمیتوانی این کار را بکنی. برای اینکه من دوست ندارم دوباره از جالباسی آویزان شوم.»
در این وقت شلوار خطدار گفت: «دلم برایت میسوزد پیراهن کوچولو. کاشکی دوباره پیش ما میآمدی.»
پیراهن سفید گفت: «تو دلت برای خودت بسوزد، جای من خیلی هم خوب است.»
در این وقت در اتاق به صدا درآمد و دو سه تا از دوستهای پسر کوچولو توی اتاق آمدند. آنها سروصدا کردند و به اینطرف و آنطرف دویدند.
یکی از پسرها پیراهن سفید را برداشت و آن را پرت کرد و گفت: «بچهها چه پیراهنی.»
و آن را پرت کرد اینور. پسرک دیگری پیراهن را برداشت و پرت کرد آنور اتاق. بعد همان پسرها پیراهن را برداشتند و بهطرف خودشان کشیدند. پیراهن سفید کوچولو نمیدانست یکدفعه چه شد و چهکار بکند. همهی بدنش درد گرفته بود و دکمههایش میخواستند کنده شدند. در این وقت خانم خانه توی اتاق آمد و گفت: «چه خبر شده بچهها؟ چرا اینقدر سروصدا میکنید؟ چرا دارید همهچیز را به هم میریزید؟»
آنوقت پیراهن سفید کوچولو را از روی زمین برداشت و گفت: «چرا این پیراهن را زیر دستوپا انداختهاید؟»
بعد رو به پسرش کرد و گفت: «چرا پیراهنت را از جالباسی آویزان نکردی؟»
پسر کوچولو گفت: «من یادم نبود که بگویم. دست من به جالباسی نمیرسد.»
خانم خانه گفت: «خب میگفتی من خودم این کار را میکردم. بدان که جای لباسها، در جالباسی یا کمد است. لباس، اسباببازی نیست که آن را اینور و آنور پرت کنید.»
پسر کوچولو، پیراهن سفید را برداشت و آن را مرتب و صاف کرد و دو دستی به مادرش داد. خانم خانه هم پیراهن را به جالباسی آویزان کرد. پیراهن سفید که از کارهای بچههای بازیگوش همهجایش درد میکرد به چادر خالخالی با مهربانی گفت: «چه خوب شد دوباره آمدم اینجا.»
چادر خالخالی گفت: «چرا به حرف ما که تو را دوست داریم گوش نکردی؟ حالا که کتک خوردی و زیر دستوپا افتادی فهمیدی جالباسی برای پیراهن جای خوبی است؟»
پیراهن سفید گفت: «من از جالباسی پایین که رفتم کتک خوردم. حالا مثلاینکه نوبت شماست که من را کتک بزنید!»
لباسهای روی جالباسی تا این حرف را شنیدند همراه پیراهن سفید، بلند خندیدند و خندیدند.
خب گل من، وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)