قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--پیراهنی-که-کوچک-شد

قصه کودکانه‌ی: پیراهنی که کوچک شد || بچه ها چه زود بزرگ می شوند

قصه کودکانه‌ی
پیراهنی که کوچک شد

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها یک خانم کوچولو با عروسکش داشت بازی می‌کرد. چه بازی‌ای؟ مهمان بازی. بله… برای همین هم آمد جوراب بپوشد، نشد که نشد. عروس خانم کوچولو آمد کمکش کند بازهم نشد. این بود که خانم کوچولو مادرش را صدا زد.

مادرش تا جوراب خانم کوچولو را نگاه کرد خوشحال شد و گفت: «جوراب تو کوچک شده؟ چه بامزه… عیبی ندارد. همین‌الان یک جفت جوراب برایت می‌آورم که اندازه‌ی پای توست.»

بعد هم رفت و جوراب‌های نو را آورد. خانم کوچولو جوراب‌ها را پوشید. خیلی راحت بود. این جوراب‌ها دیگر به پاهایش فشار نمی‌آورد. بعدازاین خانم کوچولو و عروسک سرگرم بازی شدند.

خانم کوچولو یک پیراهن گل‌دار قشنگ داشت. خواست آن را بپوشد که دید این پیراهن هم به تنش نمی‌رود. بازهم مادرش را صدا زد. مادر آمد و پیراهن خانم کوچولو را دست گرفت و آن را نگاه کرد و گفت:

«پیراهن تو هم کوچک شده؟ خدا را شکر… حالا برایت یک پیراهن بزرگ نو می‌آورم که راحت بپوشی.»

مادرِ خانم کوچولو این را گفت و به اتاق دیگر رفت. آن‌وقت از توی کمد یک پیراهن خیلی قشنگ برای دخترش آورد. خانم کوچولو با کمک مادرش پیراهن تازه را پوشید و خیلی خوش‌حال شد، آن‌قدر که نگو و نپرس.

وقتی مادر خانم کوچولو رفت تا به کارهایش برسد عروسک رو به او کرد او گفت: «خانم کوچولو، اگر یک‌حرفی به تو بگویم به مادرت می‌گویی؟»

خانم کوچولو دست روی سر عروسکش کشید و او را ناز کرد و گفت: «بله، چرا نمی‌گویم.»

عروسک، پیراهن خانم کوچولو را نگاه کرد و گفت: «به مادرت بگو که برایت جوراب و پیراهنی بخرد که دیگر کوچک نشود.»

خانم کوچولو گفت: «برای چی؟»

عروسک گفت: «مگر ندیدی چی شد؟ اگر تو پیراهن و جورابی داشته باشی که هیچ‌وقت کوچک نشود که بهتر است. یادت نیست چند روز پیش هم کفش‌هایت کوچک شده بود و نمی‌توانستی آن‌ها را پا کنی؟»

خانم کوچولو فکر کرد و گفت: «راست می‌گویی ها، چرا خود من این چیزها را نمی‌دانستم.»

این شد که مادرش را صدا زد و او هم از توی آشپزخانه آمد، خانم کوچولو گفت: «مادر جان چرا لباس و جوراب و کفش‌های من کوچک می‌شوند؟ نمی‌شود از آن‌هایی بگیری که هیچ‌وقت کوچک نشوند؟»

مادر خانم کوچولو تا این حرف را شنید بلند خندید و گفت: «مادر جان…کی این حرف را زده؟ تو باید خیلی خوشحال باشی که لباس‌هایت کوچک شده‌اند… حالا تو بزرگ‌تر شده‌ای. انشاء الله بزرگ‌تر از این هم می‌شوی و یواش‌یواش خانم خانم‌ها می‌شوی.»

خانم کوچولو گفت: «پس چرا لباس‌هایم کوچک می‌شود.»

مادر خانم کوچولو کنار دخترش نشست و گفت: «خب عزیز من… تو که بزرگ‌تر می‌شوی، کم‌کم لباس تو، جوراب تو، کفش تو دیگر اندازه‌ی تو نیست؛ یعنی این‌که باید جوراب و کفش و پیراهن نو بخری… پس آن‌ها همان اندازه که بوده‌اند هستند. این تویی که هزار ماشاءالله بزرگ‌تر شده‌ای.»

مادر خانم کوچولو این را گفت و دوباره به آشپزخانه رفت. در این وقت خانم کوچولو رو به عروسکش کرد و گفت: «دیدی چی شد؟ حالا یاد گرفتی؟»

عروسک سرش را پایین انداخت و جواب نداد. خانم کوچولو پرسید: «چی شد؟ چرا جواب نمی‌دهی؟»

عروسک گفت: «خانم کوچولو حالا که بزرگ شده‌ای، دیگر با من بازی نمی‌کنی؟ دیگر من را دوست نداری؟»

خانم کوچولو عروسک را بغل گرفت و او را ناز کرد و گفت: «چرا عروسک ناز من، با تو بازی می‌کنم. تو که جوراب نیستی که به پای من کوچک بشوی. من بازهم با تو بازی می‌کنم، حالا بخند.»

با این حرف خانم کوچولو، آن‌ها خوشحال شدند و بازی کردند و بازی کردند و بازی کردند.

خب قصه‌ی ما هم به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. گل روی زمینی، خواب‌های خوب ببینی.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *