قصه کودکانهی
دوستان در جالیز
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری در یک جالیز، کدو و بادمجانی دوست بودند. آنها همیشه باهم اینور و آنور میرفتند و بازی و شادی میکردند.
یکی از روزها کدو و بادمجان همینطور که میرفتند صدایی را شنیدند: «آهای کدو سفید صبر کن. با تو کار دارم.» کدو و بادمجان ایستادند. خیار کوچولویی آمد و تا بادمجان را دید ترسید و عقب رفت.
کدو پرسید: «چی شده خیار کوچولو؟ با ما چهکار داشتی؟ چرا یکدفعه عقب رفتی؟ مگر خودت ما را صدا نزدی؟»
خیار کوچولو بادمجان را نگاه کرد و گفت: «من دوست دارم با تو بازی کنم؛ ولی این کدو سیاه نباید با ما بیاید.»
بادمجان تا این حرف را شنید گفت: «چی گفتی؟ کدو سیاه؟ من بادمجان هستم. چهحرفهای خندهداری.»
خیار کوچولو گفت: «تو از آن کدوهایی هستی که دست و صورتت را نمیشویی. برای همین سیاه شدهای.»
بادمجان به کدو گفت: «بیا برویم، ببین این خیار کوچولو چه حرفهایی میزند.»
کدو گفت: «نه، صبر کن. این خیار کوچولو تا حالا بادمجان ندیده. باید به او بگوییم که یکی از میوههای جالیزی بادمجان است.»
خیار کوچولو ناراحت شد و گفت: «من همهچیز را خوب میدانم. نمیخواهم چیزی یاد بگیرم.»
در این وقت گوجهفرنگیای که ازآنجا میگذشت گفت: «پسرم، خیار کوچولو، تو اگر میدانستی که به بادمجان نمیگفتی کدو سیاه!»
خیار گوجهفرنگی را نگاه کرد و گفت: «تو دیگر کی هستی؟ یکدفعه از کجا آمدی؟»
گوجهفرنگی گفت: «من همسایهی شما هستم. من همیشه با پدر تو سلام و علیک میکنم. تا حالا من را ندیدهای؟ ببینم، تو میوههای جالیزی را میشناسی؟»
خیار کوچولو گفت: «بله که میشناسم. خیار، کدو سفید، کدو سیاه، گوجه، همهی اینها میوههای جالیزی هستند.»
گوجهفرنگی گفت: «هندوانه، خربزه، طالبی، اینها هم میوههای جالیزی هستند.»
بادمجان گفت: «توی جالیز کدو سیاه نداریم. کدوی سفید داریم و کدوحلوایی… من را که میبینی بادمجان هستم.»
بله… آنها گرم گفتوگو بودند که خیار بزرگی از راه رسید. خیار بزرگ تا خیار کوچولو را دید، پرسید: «اینجا چهکاری میکنی، چرا تنهایی راه افتادی توی جالیز؟»
کدو گفت: «سلام آقای خیار. پسر شما میخواست همراه ما بیاید توی جالیز گردش کند. آقای بادمجان را که دید خیال کرد بادمجان کدو سفید است که صورتش را نشسته و سیاه شده.»
خیار بزرگ از این حرفها خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و گفت: «ببخشید آقای بادمجان، پسر من اشتباه کرده که این حرفها را بده. نمیدانم او چرا خواسته با شما توی جالیز گردش کند. مگر بچه، تنهایی با دیگران اینور و آنور میرود!»
بادمجان گفت: «عیب ندارد، این خیار کوچولو مثل داداش کوچولوی خود من است.»
خیار بزرگ رو به خیار کوچولو کرد و گفت: «دیدی آقای بادمجان چه قدر مهربان است.»
بعد جلو رفت و روی پوست سیاه او دست کشید و گفت: «ببین، پوست بادمجان چه قدر تمیز و روشن است. مگر باید پوست همهی میوهها سبز یا سفید باشد؟ بعضی از میوهها قرمز هستند. بعضیها مثل بادمجان سیاه هستند. میوهها هر رنگی که باشند باهم دوست هستند.»
کدو سفید و بادمجان خداحافظی کردند، گوجهفرنگی هم که آنجا کاری نداشت رفت. حالا خیار کوچولو مانده بود که چه بگوید و چهکار بکند.
خیار بزرگ گفت: «برویم پسر.»
خیار کوچولو گفت: «آقای بادمجان چه قدر مهربان بود. میشود من هم بادمجان بشوم؟»
خیار بزرگ خندید و گفت: «تو میتوانی خیار مهربان بشوی؛ ولی نمیتوانی بادمجان بشوی!»
بعد خندهکنان به خانهشان رفتند.
خب دیگر، باید بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)