قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--کلاغ-کوچک-و-موش

قصه کودکانه‌ی: کلاغ کوچک و موش || بعضی‌ وقت‌ها باید ساکت باشیم

قصه کودکانه‌ی
کلاغ کوچک و موش

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روزگاری کلاغ کوچکی که تازه پرواز کردن یاد گرفته بود به مادرش گفت: «مادر جان، امروز می‌خواهم بروم و غذا پیدا کنم. کجا بروم و چه‌کار کنم؟»

کلاغ مادر گفت: «بهترین کار این است که به باغ بروی و گردو پیدا کنی. این کار برای تو بهتر و راحت‌تر است. فقط یادت باشد که وقتی گردو پیدا کردی حرف نزنی ها»

کلاغ کوچک گفت: «با کی حرف نزنم؟»

کلاغ مادر گفت: «با هیچ‌کس حرف نزن، اگر من را هم توی راه دیدی حرف نزن.»

کلاغ کوچک با خودش گفت: «این دیگر چه جور غذا پیدا کردن است؟» بعد از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او آن‌قدر رفت تا به یک باغ رسید. توی باغ پر از درخت‌های جورواجور بود. از این درخت به آن درخت پرید تا گردو را دید. آن‌وقت از درخت گردو یک گردوی درشت و رسیده، با نوک چید و دوباره پرواز کرد. کلاغ کوچک هنوز از باغ بیرون نرفته بود که کلاغی توی آسمان، به او گفت: «چه گردوی بزرگ و قشنگی! این را از کجا پیدا کردی؟»

کلاغ کوچک جواب نداد و به راه خودش رفت. او رفت و رفت و رفت تا نزدیک خانه‌اش رسید؛ ولی آن‌قدر خسته شده بود که دیگر نتوانست پرواز کند. این بود که روی دیوار باغ کوچکی نشست تا کمی استراحت کند و دوباره پرواز کند.

کلاغ کوچک روی دیوار نشسته بود که یک‌دفعه دید از گوشه‌ای یک موش آمد. از کجا؟ موش از توی سوراخ دیوار بیرون آمد. او با دیدن کلاغ کوچک گفت: «به‌به! چه کلاغ قشنگی. چه گردوی قشنگی هم پیدا کرده.» کلاغ کوچک جواب نداد. موش گفت: «چرا حرف نمی‌زنی کلاغ کوچولو؟ نکند حرف زدن بلد نیستی؟»

کلاغ کوچک بازهم جواب نداد. موش گفت: «بازهم که حرف نزدی، نکند که از من می‌ترسی؟ نه، از من نترس، من که نمی‌توانم روی دیوار بیایم. من که پر ندارم.»

کلاغ کوچک این بار هم جواب موش را نداد؛ ولی یک‌دفعه از آن‌طرف دیوار گربه‌ای دوید تا موش را بگیرد. موش تا گربه را دید فرار کرد و رفت توی سوراخ. گربه هم نتوانست او را بگیرد.

بله، چه بگویم و چه نگویم. کلاغ کوچک که آن بالا روی دیوار نشسته بود، از دیدن این چیزها خنده‌اش گرفت و با صدای بلند گفت: «قارقار، موش کوچولو دیدی گربه آمد ترسیدی و فرار کردی.»

کلاغ کوچک تا دهانش را باز کرد یک‌دفعه گردو از دهانش بیرون آمد و افتاد پایین، این شد که با خودش گفت «آخ، دیدی چه‌کار کردم.» گر به که دید یک گردو از بالای دیوار پایین افتاد، ایستاد و بالای سرش را نگاه کرد. کلاغ کوچک پرید و آن‌طرف دیوار نشست. گربه میومیو کرد و راهش را گرفت و رفت. گربه که رفت، کلاغ کوچک با خودش گفت: «دیدی چه‌کار کردم؟ به موش خندیدم و گردو از دهانم افتاد. حالا بروم و گردو را بردارم.»

کلاغ این را با خودش گفت و پر زد تا گردو را بردارد که موش از لانه بیرون آمد و زود گردو را برداشت و رفت توی لانه‌اش.

کلاغ کوچک دهانش باز ماند. دوباره رفت و روی دیوار نشست و هرچه نگاه کرد موش را ندید که ندید، وقتی این‌طور شد پرواز کرد و به‌طرف آشیانه‌اش به راه افتاد. کلاغ همین‌طور که می‌رفت با خودش گفت: «حالا جواب مادرم را چی بدهم؟ بگویم به موش خندیدم و گردو از دهانم افتاد؟ کار بدی کردم.»

کلاغ کوچک از این‌که گردو از دهانش افتاده بود به خودش خندید و خندید و خندید.

گل من دیگر وقت آن شده که بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *