قصه کودکانهی
مرغابی کوچولو و ماه
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
یک مرغابیِ سفید کوچولو بود که با مادر و خواهرها و برادرهایش کنار یک دریا زندگی میکردند
شبی از شبها که مرغابی کوچولو برای خوردن آب کنار دریا رفته بود یکدفعه عکس ماه را توی آب دید. از دیدن عکس ماه توی آب، خیلی خوشحال شد. تا آنوقت ماه را به آن قشنگی ندیده بود. آنهم نزدیک نزدیک. مرغابی کوچولو همیشه ماه را توی آسمان دیده بود. این بود که یواشیواش به عکس ماه نزدیک شد با نوک به آب زد. آب دریا که لرزید، عکس ماه هم لرزید و تکان خورد. مرغابی کوچولو گفت: «تو چه قدر قشنگی، میآیی با من بازی کنی؟»
ماه جوابی نداد؛ ولی مرغابی کوچولو خیال کرد که ماه هم میگوید: «بله، دوست دارم با تو بازی کنم.»
مرغابی کوچولو خوشحال شد. برای چی؟ برای آنکه یک دوست خوب و قشنگ پیدا کرده بود. از آن شب به بعد مرغابی کوچولو کنار آب میرفت و با ماه بازی میکرد. او با نوک به آبِ آرامِ دریا میزد. عکس ماه میلرزید، میرفت و میآمد. مرغابی این بازی را خیلی دوست میداشت. بعضی از وقتها هم با ماه حرف میزد و به حرفهای او گوش میداد. این بود تا اینکه یکی از شبها هوا طوفانی شد و هوهوی باد همهجا پیچید. باد، شاخ و برگ درختها را به هم میکوبید. حیوانها به آشیانهها و لانههایشان رفتند تا هوا آرام بگیرد. در این وقت مرغابی به یاد دوستش ماه افتاد. در این فکر بود که او کجا رفته. وقتی صدای باد قطع شد، او کنار دریا آمد تا حال دوستش ماه را بپرسد؛ ولی هرچه نگاه کرد او را ندید. با نگرانی صدا زد: «ماه کجایی؟ جواب بده!»
ولی صدایی نشنید، ناراحت شد و به خانه رفت. تا مادرش را دید، بلندبلند شروع به گریه کرد.
مادر مرغابی گفت: «چی شده دخترم؟ چرا گریه میکنی؟ چرا توی باد و طوفان، کنار دریا رفتی؟»
مرغابی کوچولو گفت: «پیش دوستم رفته بودم، نبود. مثلاینکه باد او را برده.»
مادر مرغابی تعجب کرد و گفت: «کدام دوستت؟»
مرغابی کوچولو گفت: «دوست من، ماه، دیگر توی دریا نیست.»
مادر مرغابی کوچولو تعجب کرد و گفت: «ماه، توی دریا؟ برویم ببینیم.»
آنها کنار آب رفتند. مادر مرغابی کوچولو نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «ناراحت نباش فردا شب دوباره دوست تو میآید.»
آن شب و روز هم برای مرغابی کوچولو گذشت. شب که شد، کنار دریا رفت. دوباره ماه را دید. خوشحال شد و خندید. با ماه بازی کرد و با او حرفهای خندهدار زد. وقتی از بازی با ماه خسته شد با دوستش خداحافظی کرد و به خانه رفت. مادرش که او را خوشحال دید پرسید: «چی شد دخترم؟ با ماه بازی کردی؟»
مرغابی کوچولو گفت: «بله مادر… به من بگو از کجا میدانستی که دوست من امشب میآید؟»
مادر مرغابی کوچولو با نوک، سر او را نوازش کرد و گفت: «دخترم. دیشب آسمان ابری بود. ابر جلوی ماه را گرفته بود. برای همین عکس ماه توی آب پیدا نبود. امشب که آسمان صاف بود، عکس ماه هم توی دریا پیدا بود. برای همین تو ماه را دیدی و خندیدی و با او بازی کردی.»
مرغابی کوچولو گفت: «پس من تا حالا با عکس ماه بازی میکردم؟»
مادرش گفت: «بله دخترم. تو با عکس ماه بازی میکردی… کار خوبی میکردی… میخواستم بدانی آسمان ابری که بشود، ماه هم نیست…»
بله عزیزم، مرغابی کوچولو خوشحال شد و آن شب، خوشحال و خندان خوابید و خوابهای خوبی هم دید.
دیگر باید بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)