قصه کودکانهی
زنگوله و بز بازیگوش
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری بز بازیگوشی بود که هیچوقت ساکت و آرام نبود. گوسفندها و بزها به او میگفتند: «کاشکی زنگوله به گردن تو میافتاد.»
بز بازیگوش هم میگفت: «مگر من چهکار کردهام که زنگوله به گردنم بیفتد؟»
این بود تا اینکه یکی از روزها چوپان، بز بازیگوش را گرفت و او را به گوشهای برد و زنگوله را به گردن او بست. تا زنگوله به گردن بز بازیگوش بسته شد، او ایستاد و تکان نخورد. گردن بز آنقدر سنگین شده بود که او نمیتوانست آن را تکان بدهد.
گوسفند سفیدی جلو آمد و پرسید: «چی شده بز بازیگوش؟ چرا تکان نمیخوری؟»
بز بازیگوش گفت: «زنگوله نمیگذارد سرم را تکان بدهم… گردنم سنگین شده.»
یکدفعه مگسی آمد و روی سر بز بازیگوش نشست و بز سرش را تکان داد.
زنگوله تکان خورد و دلینگ دلینگ صدا کرد. بز گفت: «چه صدایی هم دارد. اینجوری صدای زنگوله، سرم را درد میآورد.»
گوسفند قهوهای گفت: «نمیدانی چه قدر خوب است. کاشکی چوپان زنگوله را به گردن من بسته بود.»
در این وقت چوپان آمد و گوسفندان را هی کرد؛ یعنی اینکه گوسفندان را به راه انداخت تا بروند. بز بازیگوش هنوز سر جایش ایستاده بود. چوپان آمد و زد به پشت بز بازیگوش. بز تکان خورد و یکقدم جلو رفت. چوپان بازهم به پشت او زد. بز جلوتر رفت. خلاصه آنقدر چوپان بز بازیگوش را جلو برد تا اینکه او از همهی بزها و گوسفندها پیش افتاد. حالا بز بازیگوش جلوی جلو رفته بود و گوسفندها و بزها هم دنبال او میرفتند.
بله… چند روزی گذشت. بز بازیگوش کمکم به زنگوله عادت میکرد. دیگر نمیگفت که زنگوله سنگین است و گردنم درد میکند. بااینحال هنوز نمیدانست که زنگوله به گردن بز و گوسفندان بستن چه فایدهای دارد.
یکی از روزها که گوسفندها و بزها برای چریدن به صحرا رفته بودند، یکدفعه برهای گم شد. مادر بره که گوسفند قهوهای بود. پشت سر هم بعبع میکرد و بچهاش را صدا میزد؛ ولی از بره خبری نبود که نبود. چوپان هم از گمشدن بره ناراحت بود و نمیدانست که چهکار کند. او هی اینطرف و آنطرف میدوید و بره را صدا میزد؛ ولی از بره کوچولو خبری نبود که نبود. یکدفعه چوپان، بز بازیگوش را همراه سگ گله برداشت و به راه افتاد.
بز بازیگوش مانده بود که چرا چوپان او را به راه انداخته. مگر او میتواند بره گمشده را پیدا کند. آنها رفتند تا نزدیک یک کوه رسیدند. در این وقت از پشت کوه صدای بعبع بره شنیده شد. سگ گله چند بار واقواق کرد. چوپان هم از خوشحالی بالا و پایین پرید. بعد هم آنها باهم پیش گوسفندها و بزها برگشتند. گوسفند قهوهای تا بچهاش را دید پاکوبی کرد و پیش او آمد. بعد رو به بز بازیگوش گفت: «چه قدر خوب شد که تو همراه چوپان رفتی… اگر تو نبودی بچهی من پیدا نمیشد.»
بر بازیگوش گفت: «چوپان بچهی تو را دید.»
گوسفند قهوهای گفت: «ولی بچهی من صدای زنگولهی تو را شنید و آمد. اگر صدای زنگولهی تو نبود که او شما را پیدا نمیکرد.»
بله گل من… حالا دیگر بز بازیگوش فهمیده بود که چرا چوپان زنگوله را به گردن او بسته است
خب… دیگر وقتش شده که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. گل روی زمینی، خوابهای خوب بینی.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)