قصه کودکانهی
بز بازیگوش و سگ گله
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری بز بازیگوشی که زنگوله به گردن نداشت، از گلهی گوسفندها و بزها دور شد و برای خودش رفت و رفت و رفت. بز بازیگوشِ سیاه آنقدر رفت تا به کوهستان رسید؛ یعنی جایی که کوههای زیاد هست. بز سیاه که نمیدانست کجاست و چهکار میکند، یکدفعه به خودش آمد و دید ایدادبیداد گم شده و دیگر نمیتواند پیش گوسفندها و بزهای گله برگردد. این بود که با صدای بلند معمع کرد. در همین وقت صدای پای حیوانی را شنید. خوشحال شد و بهطرف صدا دوید؛ ولی یک گرگ بزرگ دید. گرگی که میآمد تا او را بگیرد و بخورد. بز سیاه تا گرگ را دید، فرار کرد. در حال دویدن، سروصدا به راه انداخت. او میخواست با معمع کردن، سگ گله و چوپان را خبر کند تا به کمک او بیایند. بز سیاه تا میتوانست از روی این سنگ روی آن سنگ پرید و از پشت این کوه به پشت آن کوه دوید که ناگهان سگ گله را دید.
سگ گله با دیدن بز سیاه چند بار واقواق کرد. بز سیاه هم با خوشحالی بهطرف او رفت. گرگ هم همینطور برای خودش میآمد؛ ولی تا چشمش به سگ گله افتاد، ایستاد و یککم سگ را نگاه کرد و از راهی که آمده بود برگشت.
بز سیاه بازیگوش با خوشحالی گفت: «چه خوب شد که آمدی، اگر من را ندیده بودی، گرگ من را گرفته بود.»
سگ گفت: «چهکار بدی کردی که بیخبر از پیش گله رفتی. این دفعه من تو را پیدا کردم، همیشه که اینطور نمیشود. اگر تو را پیدا نمیکردم چی؟»
بز سیاه گفت: «باشد، دیگر بیخبر از پیش گله نمیروم، حالا بگو چرا اینقدر خسته شدهای؟»
سگ گفت: «اگر تو هم بهجای من بودی خسته میشدی. میدانی چه قدر راه را دویدهام؟»
بز سیاه سر تکان داد و گفت: «حالا تو دنبال من بیا. میخواهم کاری بکنم که خستگی از تنت بیرون برود.»
سگ گله گفت: «جای دور نرویم ها… شب میشود و گله از صحرا میرود و ما تنها میمانیم.»
بز سیاه گفت: «جای دور نمیرویم. همینطور که پیش گوسفندها و بزهای گله میرویم میخواهم چیزی به تو نشان بدهم.»
بله گل من، بز سیاه و سگ گله رفتند و رفتند تا به یک درخت بزرگ رسیدند. کنار درخت سبزهها و علفهای زیادی بود.
بز سیاه گفت: «نگاه کن. ببین چه علفهای خوب و خوشمزهای هستند.»
سگ گفت: «من را تا اینجا آوردهای که این را نشان بدهی؟»
بز بازیگوش سیاه گفت: «تو راه زیادی را دنبال من دویدی و خسته شدی… حالا هم من میخواهم جواب مهربانی تو را بدهم.»
سگ گله خندید و گفت: «بهجای این کارها، جای دور نرو تا من خسته نشوم. تازه مگر نمیدانی که ما سگها علف خوار نیستیم؟ ما سگهای گله گوشت میخوریم. غذای ما گوشت و استخوان است.»
بز سیاه بازیگوش تا این حرف را شنید، خندهاش گرفت و با صدای بلند معمع کرد. سگ گله هم او را برد تا هر دو خوشحال و خندان به گله رسیدند.
بله… با رسیدن بز بازیگوش سیاه به گله وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)