قصه کودکانهی
گنجشک کوچولو و خورشید
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
در یکی از روزهای بهاری که آسمان پر از تکه ابرهای کوچک و بزرگ بود، بچه گنجشکی هم توی آشیانه تنها بود. برای چی تنها بود؟ برای آن که مادر و پدر این گنجشک کوچولو رفته بودند برای او دانه و غذا بیاورند.
بله… گنجشک کوچولو که توی آشیانه تنها بود و حوصلهاش سر رفته بود، با خودش گفت: «حالا چهکار کنم، چهکار نکنم؟ با کی و با چی بازی کنم؟ چه طور خوشی و شادی کنم؟»
گنجشک کوچولو داشت با خودش این حرفها را میزد که یکدفعه دید همهجا تاریک شد و از خورشید هم هیچ خبری نیست که نیست… میدانید چی شده بود؟ بله… یک تکه ابر آمده بود و جلوی نور خورشید را گرفته بود؛ اما گنجشک کوچولو که این را نمیدانست سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «چی شد؟ کجا رفتی خورشید خانم؟»
بچه گنجشک این را گفت؛ ولی هیچ جوابی از خورشید نشنید. تا اینکه آن ابر آرامآرام از روی خورشید کنار رفت و دوباره همهجا روشن شد.
خورشید خانم هم که از این کار گنجشک کوچولو خوشش آمده بود گفت: «چی شد کوچولو، دیدی من دارم بازی میکنم.»
گنجشک کوچولو گفت: «با کی بازی میکنی؟»
خورشید جواب داد: «با تو دارم بازی میکنم… تو که الآن توی آشیانه تنها هستی. فقط یادت باشد که نباید زیاد به من نگاه کنی… همینکه آشیانهی تو یکدفعه تاریک شد، بدان که من قایم شدم… بعد هم که دوباره روشن شد، بدان که من از پشت ابر بیرون آمدم…»
گنجشک کوچولو بال و پری زد و خوشحال شد و گفت: «چه بازی خوبی خورشید خانم، زود باش قایم شو!»
هنوز حرفهای گنجشک کوچولو به آخر نرسیده بود که باد تکه ابری را آرامآرام آورد و جلوی نور خورشید را گرفت. بچه گنجشک خوشحال شد و جیکجیک کرد و گفت: «حالا نوبت من است.» بعد هم یککم خودش را گوشهی آشیانه جابهجا کرد و بیرون آمد و گفت: «من هم آمدم، قشنگ بود؟»
دوباره ابری از راه رسید و جلوی نور خورشید را گرفت و بازهم خورشید خانم قایم شد و گنجشک کوچولو او را پیدا کرد… جانم برایت بگوید بچه گنجشک با بازی قایمموشک خوش بود که یکدفعه باد تندی آمد و ابرها را با خودش برد که برد…
خب حالا چی شد؟ دیگر ابری توی آسمان نبود که خورشید با آن بازی کند! ولی گنجشک کوچولو که این را نمیدانست شروع کرد به سروصدا کردن. خورشید خانم هم هر چی میخواست برای او بگوید که چی شده، گنجشک کوچولو گوش نمیکرد که نمیکرد… این بود تا اینکه پدر و مادر او هم خستهوکوفته از راه رسیدند. گنجشک کوچولو نه سلام و نه علیکی… زود گفت: «من با خورشید قهرم! من دیگر با او بازی نمیکنم.»
پدرش گفت: «چه خبر شده بچه؟ این بهجای خسته نباشید بود؟ ما از صبح خستهوکوفته رفتیم به دنبال غذا بهجای آنکه کاری بکنی و حرفی بزنی که ما خوشحال بشویم، سروصدا میکنی؟»
گنجشک کوچولو نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «خورشید خانم از صبح پشت ابرها قایم میشد و با من قایمموشک بازی میکرد؛ ولی خسته شد و ابرها هم رفتند.»
بابای گنجشک بلند خندید. مادرش گفت: «پس اینطور… نه پسرم، خورشید خانم نه با تو قهر کرده، نه قایمموشک بازی میکرده… الآن وسط آسمان دارد ما را نگاه میکند و میخندد. بعضی وقتها که ابرها میآیند جلوی نور خورشید را میگیرند، برای همین تو خیال میکنی که خورشید خانم قایم شده… بعد هم باد میآید و ابرها را میبرد، تو خیال میکنی که خورشید خانم خودش را نشان میدهد…»
آنوقت دانهای توی دهان او گذاشت و گفت: «بخور پسرم. شاید فردا دوباره خورشید خانم با تو قایمموشک بازی کرد.»
گنجشک کوچولو دانه را خورد و خندید.
خب، دیگر باید بگویم که قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)