قصه کودکانهی
موشها و گردوی بزرگ
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
دو تا بچه موش بودند که کنار پدر و مادرشان زندگی میکردند. اسم یکی از بچه موشها دمکوتاه بود، اسم آنیکی هم دم بلند. دم بلند و دمکوتاه برادرهای خوبی بودند؛ ولی همیشه باهم دعوا میکردند؛ یعنی اینکه تا کاری پیش میآمد و قرار بود که یکی از آنها چیزی بخورد و کاری بکند، سر همدیگر داد میکشیدند.
یکی از روزها که دمکوتاه و دم بلند کنار پدر و مادرشان توی لانه نشسته بودند دم بلند گفت: «مادر جان، چرا ما تا حالا گردو نخوردهایم؟»
موش مادر گفت: «نمیدانم مادر جان، خب ما تا حالا گردو نداشتهایم. شاید یک روز ما هم گردو خوردیم.»
دمکوتاه پرسید: «خب کی گردو میخوریم.»
موش پدر گفت: «زیاد فکر نکن پسرم. شاید فردا ناهار گردو خوردیم.»
دمکوتاه و دم بلند تا این حرف را از زبان پدرشان شنیدند، شادی کردند و یک جیغ موشی کشیدند.
بله جان شیرینم… صبح فردا، پدر موشها بیآنکه به بچههایش حرفی بزند رفت تا برای آنها گردو پیدا کند. موش پدر به هر جا که میشد گردو پیدا کرد سر کشید. خسته شد، کوفته شد؛ ولی بازهم رفت و رفت. دیگر داشت ظهر میشد و او هنوز نتوانسته بود گردویی پیدا کند. در این وقت جلوی در اتاق خانهیک گردو دید. آنهم چه گردویی! گردویی که اگر چند روز هم بچههایش میخوردند، تمام نمیشد. موش پدر یواشیواش رفت و گردو را به دندان گرفت و به دنبال خودش کشید. گردو یککم جابهجا شد و جلو آمد. بعد آن را هل داد و گردو قل خورد و جلو آمد؛ ولی هنوز تا رسیدن به لانه خیلی راه مانده بود. موش پدر خسته و مانده شده و دیگر نتوانست کاری بکند. این بود که با دستخالی به لانه برگشت.
دمکوتاه و دم بلند توی لانه سرگرم بازی بودند. آنها با دیدن پدرشان پرسیدند: «چی شده پدر، چرا اینقدر خسته شدهای؟ مگر از دست گربه فرار کردهای؟»
موش پدر آهی کشید و گفت: «کاش از دست گربه فرار کرده بودم؛ ولی اینطور نیست. یک گردوی بزرگ من را اینقدر خسته کرد.»
موش مادر گفت: «کدام گردو؟ تو که گردو نیاوردهای.»
موش پدر گفت: «گردوی بزرگی را با زحمت زیاد پیدا کردم؛ ولی نتوانستم آن را با خودم بیاورم. پای دیوار حیاط خانه مانده.»
موش مادر گفت: «خب بچهها میروند و آن را میآورند.»
موش پدر گفت: «فایده ندارد. این بچهها، برای هر کاری باهم دعوا میکنند. برای همین هم نمیتوانند بروند و آن گردوی بزرگ را بیاورند.»
دمکوتاه و دم بلند جلو دویدند و گفتند: «نه پدر جان، ما دعوا نمیکنیم. همین الآن همه میرویم و گردو را میآوریم.»
بچه موشها این را گفتند و از لانه بیرون دویدند. آنها که از زبان پدرشان شنیده بودند گردوی بزرگ کجاست، رفتند و آن را پیدا کردند.
دمکوتاه با دیدن گردو گفت: «چه گردوی بزرگ و قشنگی! من باید این گردو را به لانه ببرم.»
دم بلند گفت: «تو؟ تو راه رفتن خودت را هم بلد نیستی، آنوقت میخواهی این گردو را ببری؟»
جانم برایت بگوید که دمکوتاه و دم بلند هردو بهطرف گردوی بزرگ دویدند و آن را بهطرف خودشان کشیدند. گردو قل میخورد و قل میخورد و یکبار اینطرف میرفت. دوباره قل میخورد و قل میخورد و آنطرف میرفت. این شد که یکدفعه گردو قل خورد و رفت و رفت و رفت تا از جلوی چشم بچه موشها دور دور شد. آنها مانده بودند چهکار بکنند و چهکار نکنند که یکدفعه کلاغی از آسمان پایین آمد و گردو را با نوکش برداشت و پرواز کرد و رفت. بچه موشها که فکر نمیکردند یکدفعه کلاغی بیاید و گردو را ببرد از تعجب دهانشان باز ماند و در جایشان ماندند. چیزی هم نگذشت که با دستخالی به لانه برگشتند.
بله… دمکوتاه و دم بلند -یعنی بچه موشها- دیگر باهم دعوا نکردند؛ ولی نتوانستند آن گردوی خوشمزه را هم بخورند.
خُب، مثل همیشه قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)