قصه کودکانهی
چکمههای پسر کوچولو
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها بابای یک پسر کوچولو برای او یک جفت چکمهی قشنگ خرید. پسر کوچولو از دیدن چکمهها خوشحال شد و گفت: «بابا، این چکمهها را کی بپوشم؟»
بابای پسر کوچولو گفت: «همین روزها، وقتی هوا سرد شد و باران و برف زیادی هم آمد.»
بله… این شد تا اینکه چکمهها رفتند پیش بقیهی کفشها. کنار کفشها یک جفت دمپایی هم بود. همان دمپاییهایی که پسر کوچولو پا میکرد و میرفت بیرون بازی میکرد. چکمه تا آمد پیش کفشها سلام کرد، ولی دمپایی ناراحت شد و جواب سلام چکمه را نداد.
دمپایی گفت: «تو دیگر کی هستی؟ من تا حالا کفشی مثل تو ندیدم.»
چکمه گفت: «به من میگویند چکمه، من یک کفش زمستانی هستم.»
دمپایی گفت: «خُب برای چی آمدی اینجا؟ تو میدانی پسر کوچولو چه قدر من را دوست دارد؟»
چکمه گفت: «پسر کوچولو من را هم دوست دارد. برای همین پدرش من را برای او خریده.»
دمپایی ناراحت شد و گفت: «چند روز که اینجا بمانی معلوم میشود که پسر کوچولو تو را بیشتر دوست دارد یا من را.»
بله، از حرفهای دمپایی و چکمه چه بگویم و چه نگویم. دو سه روزی گذشت و هوا سرد شد. پسر کوچولو خواست برود توی حیاط، در این وقت دمپایی خودش را جلو انداخت و نگذاشت چکمه جلوی درِ اتاق برود. پسر کوچولو هم جلوی در اتاق دمپایی پوشید و توی آن سرما و برف از اتاق بیرون رفت. چکمه هر چی سروصدا کرد، صدایش به گوش پسر کوچولو نرسید. پسر کوچولو با دمپایی توی حیاط رفت و پاهایش خیس شد و خیلی یخ کرد. او آنقدر سردش شده بود که میلرزید. در این وقت صدای مادرش بلند شد که گفت: «بیا توی اتاق، توی این سرما، توی حیاط چهکار میکنی؟»
پسر کوچولو صدای مادرش را که شنید با پاهای خیس به اتاق برگشت. مادرش تا او را دید گفت: «چرا دمپایی پوشیدی؟ مگر بابا برای تو چکمه نخرید؟»
پسر کوچولو دمپاییها را از پا درآورد و گفت: «نمیدانم چرا دمپایی پا کردم. یادم رفت چکمه پا کنم.»
مادر پسر کوچولو ناراحت شد و گفت: «چرا خوردن یادت نمیرود. توی سرما چکمه پوشیدن یادت میرود؟»
بعد دمپاییها را که خیس هم شده بودند، از پای او درآورد و آن را انداخت توی جاکفشی. (جاکفشی، جای نگهداشتن کفشهاست)
در این وقت چکمه رو به دمپایی کرد و گفت: «دیدی چهکار کردی؟ حالا اینجوری خوب شد؟ حالا اگر پسر کوچولو سرما بخورد چی؟»
دمپایی گفت: «خیلی بد شد. من که نمیدانستم اینجوری میشود… من که تا امروز چکمه ندیده بودم.»
چکمه گفت: «من که نمیگویم پسر کوچولو فقط من را دوست دارد؛ ولی این را بدان که هر وقت باید برای راه رفتن یکچیزی پوشید، زمستانها باید چکمه پوشید. تابستان هم باید کفش تابستانی پوشید.»
در این وقت پسر کوچولو آمد و چکمههایش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. دمپایی وقتی تنها شد با خودش گفت: «چه قدر خوب شد که من کفش زمستانی نیستم. اگر اینطوری میشد. الآن باید توی سرما میلرزیدم. وای… چه قدر بیرون هوا سرد است.»
دمپایی این را گفت و گوشهی جاکفشی رفت تا خودش را گرم گرم کند.
گل من… وقتی پسر کوچولو از اتاق بیرون رفت، قصهی ما هم به آخر رسید، کلاغه هم به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)