قصه کودکانهی
گنجشک و انگور
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری خانم گنجشکی بچههایش را که تازه پرواز یاد گرفته بودند دور خودش جمع کرد و گفت: «بچههای خوبم. امروز میخواهم برای شما از یک غذای خوشمزهی گنجشکها بگویم. اگر گفتید کدام غذا؟»
پَرپَری گفت: «من میدانم، گردو.»
خانم گنجشک گفت: «نه، گردو غذای کلاغهاست.»
جیکجیکی گفت: «من میدانم، هویج.»
خانم گنجشک گفت: «نه، هویج غذای خرگوشهاست.»
نوک نوکی گفت: «من میگویم، انگور.»
خانم گنجشک گفت: «آفرین، تو از کجا فهمیدی؟»
نوک نوکی گفت: «همینجوری گفتم. آخه دیروز یکی از بچه گنجشکهای همسایه گفت تا حالا انگور خوردی؟ گفتم که اگر مادرم بتواند، برای ما میآورد.»
خانم گنجشک گفت: «خیلی خوب گفتی! ولی دیگر وقت آن شده که خودتان دنبال غذا بروید… برای اینکه میتوانید پرواز کنید.»
جیکجیکی پرسید: «انگورها کجا هستند؟»
خانم گنجشک پرهایش را تکان داد و گفت: «انگورها توی باغها هستند، به درختهای انگور میگویند مو. انگورها چند جور هستند. آنها که خوشهای هستند و از درختها آویزان میشوند. بعضی جاها انگورها روی زمین هم هستند. انگور، میوهی تابستان است و رسیدهی آن خیلی شیرین است. شما باید انگور رسیده را بخورید… اگر…»
یکدفعه پرپری از کنار مادرش پرواز کرد و گفت: «من رفتم توی باغ، انگور بخورم.»
خانم گنجشک گفت: «صبر کن. هنوز حرفهایم تمام نشده.»
پرپری همانطور که میرفت، جیکجیکی کرد و گفت: «من خودم میدانم که انگورها چه جوری هستند.»
بعد هم رفت و رفت و رفت تا اینکه از لانهاش دورِ دور شد.
پرپری رفت تا به باغ رسید. بالای درختهای باغ پرواز کرد تا اینکه درخت انگور را دید. از دیدن آنهمه انگور دهانش آب افتاد و با خودش گفت: «حالا از کدام انگورها بخورم؟»
بعد آنها را نگاه کرد و رفت کنار خوشهی انگوری که آن گوشهها بود. آنجا نشست و به یکی از دانههای آن خوشه نوک زد و یکدانه توی دهانش انداخت. ولی تا آن را خورد یکدفعه همهی دهان و گلویش سوخت. یکدانه انگور دیگر خورد که بازهم همینطور شد. او با ناراحتی از روی درخت انگور بلند شد و بهطرف آشیانهاش پرواز کرد.
وقتی به آنجا رسید، مادرش و جیکجیکی را دید. نوک نوکی هم که برای خوردن انگور رفته بود، هنوز برنگشته بود.
خانم گنجشک پرسید: «پسرم چی شد؟ چرا اینقدر زود برگشتی؟»
پرپری گفت: «من هم خیلی گرسنهام، هم از توی باغ، انگور نخوردم.»
مادرش گفت: «چرا انگور نخوردی؟ پس اینهمه راه رفتی چی کار؟»
پرپری دهانش را نشان داد و گفت: «رفتم توی باغ، انگور هم خوردم؛ ولی نمیدانم انگور چرا اینقدر ترش بود؟ مادر مگر نگفتی که انگور خیلی شیرین است؟»
خانم گنجشکی گفت: «آهان، پس این شد که برگشتی. آخه پسرم تو که نگذاشتی حرفهای من تمام شود. چیزی که خوردی انگور نبود، غوره بوده. بعضی از خوشههای انگور که آفتاب به آنها کم میرسد، غوره میماند یا دیر شیرین میشود.»
پرپری گفت: «حالا فهمیدم که چرا ترش بود.»
جیکجیکی گفت: «حالا بازهم میخواهی به آن باغ بروی؟»
پرپری گفت: «بله، من که هنوز انگور نخوردهام.»
جیکجیکی گفت: «وقتی برمیگردی، برای من یکدانه انگور بیاور؛ ولی غوره نباشد ها.»
پرپری خندید و گفت: «دیگر یاد گرفتهام. اگر بازهم بهجای انگور غوره نخورم.»
با این حرف، جیکجیکی و مادرش بلندبلند خندیدند. خب، پرپری دیگر یاد گرفته انگور چه فرقی با غوره دارد.
قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود برف بود، پایین که آمد آب شد، دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)