کتاب داستان کودکانه
الاغ آوازخوان
به نام خدا
روزی روزگاری در دهکدهای کوچک آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را ازاینجا به آنجا برده بود. ولی حالا دیگر پیر شده بود و نمیتوانسته بار بکشد.
روزی از روزها، آسیابان الاغ را از خانهاش بیرون کرد و گفت: «برو هر جا که دلت میخواهد. من دیگر علف مفت به تو نمیدهم.»
الاغ بیچاره تا شب، اینطرف و آنطرف رفت. دیگر خسته و گرسنه شده بود. با خود گفت: «باید ازاینجا بروم و برای خودم چیزی پیدا کنیم و بخورم.»
الاغ از دهکده بیرون رفت. از آسیایان و آسیایش دور شد. کنار درخت پیری رسید که شاخههایش شکسته بود و چند شاخه تازه از روی تنهاش جوانه زده بود. کنار درخت، پر از علفهای سبز و تازه بود. الاغ گرسنه تا آنجا که شکمش جا داشته، علف خورد و سیر شد. بعد با خود گفت: «زیاد بد هم نشد. حالا دیگر بار نمیبرم و منت آسیابان نمیکشم.»
و راه افتاد و رفت و رفت تا اینکه چشمش به سگی افتاد که تنها و غمگین کنار جاده نشسته بود. الاغ گفت: «سلام دوست من چرا تنها نشستهای؟ چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟»
سگ آهی کشید و گفت: «دست به دلم نگذار که خیلی ناراحتم!»
الاغ پرسید: «آخر برای چی؟»
سگ گفت: «سالهای سال برای صاحبم کار کردم. همراهش به شکار میرفتم. آنقدر اینطرف و آنطرف میدویدم که خستهوکوفته به خانه برمیگشتم؛ اما دیروز که ما به شکار رفته بودیم، گرگی سر راهمان را گرفت و من که پیر شدهام نتوانستم جلویش بایستیم و با او بجنگم. صاحبم که از گرگ ترسیده بود، همه تقصیرها را گردن من انداخت و امروز، مرا از خانهاش بیرون کرد و گفت: «برو هر جا دلت میخواهد. من با تو کاری ندارم.» به من هم آمدم بیرون. حالا نمیدانم کجا بروم و چه خاکی به سرم کنم.»
الاغ گفت: «غصه نخور که خدا بزرگ است و کسی را بیپناه نمیگذارد. بیا دوتایی برویم، جای مناسبی پیدا کنیم و زندگی کنیم.»
آنها راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به گربهای که تنها و غمگین روی کنده درختی نشسته بود. نزدیک گربه که رسیدند سلام کردند.
الاغ پرسید: «چی شده؟ چرا اینقدر غمگینی؟»
گربه گفت: «باید هم غمگین باشم. سالها در خانه صاحبم موش گرفتم و خدمت کردم. ولی حالا که پیر شدهام، او گربه دیگری آورده و مرا از خانه بیرون انداخته است، میگویید غمگین نباشم؟»
الاغ گفت: «ما هم مثل تو هستیم. بیا باهم برویم، ببینیم خدا چه میخواهد!»
گربه هم قبول کرد و دنبال آنها راه افتاد تا بروند و جای خوبی برای زندگی پیدا کنند.
آنها رفتند و رفتند تا به خروسی رسیدند. خروس روی سردر خانهای ایستاده بود و با صدای غمگینی قوقولیقوقو میکرد. الاغ جلو رفت، سلام کرد و گفت: «خروس جان، چه مشکلی داری که اینقدر غمگین آواز میخوانی؟»
خروس گفت: «روزگاری من سحرخیزترین خروس آبادی بودم. هر شب سحر بیدار میشدم و آنقدر آواز میخواندم که همه را بیدار میکردم؛ اما حالا پیر شدهام و گاهی خواب میمانم. صاحبم میخواهد سر مرا ببرد و گوشتم را بپزد و بخورد.»
الاغ گفت: «ممکن است تو پیر شده باشی و نتوانی سحر بیدار شوی، ولی هنوز صدایت زیبا و خوشآهنگ است، میتوانی از این صدا استفاده کنی، با ما بیا. میرویم جای مناسبی پیدا میکنیم و به خوشی روزگار میگذرانیم.»
خروس هم قبول کرد و دنبال آنها راه افتاد. کمکم هوا تاریک شد و آنها مجبور شدند کنار درختی توقف کنند.
سگ و الاغ کنار درخت خوابیدند؛ اما گربه و خروس رفتند بالای درخت و روی شاخههای آن نشستند. از گرسنگی خوابشان نمیبرد و دوروبر را نگاه میکردند. ناگهان خروس گفت: «من از دور نوری را میبینیم، انگار کلبهای است. بیایید برویم آنجا، شاید چیزی پیدا کنیم و بخوریم.»
الاغ و سگ هم قبول کردند و دوباره راه افتادند. رفتند و رفتند تا به کلبه رسیدند. از پشتِ پنجرة آن به داخل نگاه کردند. روی میز غذاهای زیادی بود و چهار مرد دور میز نشسته بودند و غذا میخوردند. کنار دست آنها هم سکههای طلا جمع بود.
الاغ گفت: «اینها دزد هستند. باید این دزدها را از کلبه بیرون کنیم.»
خروس به داخل کلبه نگاهی کرد و گفت: «آنها چهار نفر مرد قویهیکل هستند، چطوری میخواهی آنها را بیرون کنیم؟»
گربه گفت: «راست میگوید، آنها خیلی قوی هستند. قیافههایشان را نگاه کن. ما چی؟ خسته و گرسنه!»
سگ از خستگی چرت میزد؛ اما الاغ در فکر بود. داشت نقشهای میکشید. الاغ میدانست که با فکر میتوان بر زورِ بازو پیروز شد. پس باید فکر میکرد و نقشه خوبی میکشید.
الاغ دوستانش را به کناری برد و نقشهاش را برای آنها گفت. همه تعجب کردند. نقشه خوبی بود. باید زودتر دستبهکار میشدند.
آنها آهسته جلو رفتند و الاغ، دو پای جلویش را بالا آورد و گذاشت لب پنجره. سگ پرید به پشت الاغ و آنجا ایستاد. بعد نوبت گربه بود. او هم پرید بالا و روی پشت سگ ایستاد. حالا فقط خروس مانده بود. او هم پرید روی پشت گربه.
سایه حیوانها افتاد داخل اتاق. سایه، مثل یک غولِ بزرگ و ترسناک بود. دزدها با دیدن این غول به وحشت افتادند.
در همین لحظه حیوانها شروع کردند به سروصدا کردن. صداهایشان در هم پیچید و صدای وحشتناکی ایجاد کرد و دزدها بیشتر ترسیدند و وحشتزده پا به فرار گذاشتند. آنقدر ترسیده بودند که حتی سکههایشان را هم جا گذاشتند.
با فرار کردن دزدها، چهار دوست از شادی فریاد کشیدند: «زندهباد، ما برنده شدیم. دزدها فرار کردند.»
همه به فکر الاغ آفرین گفتند و رفتند داخل خانه، دور میز نشستند و مشغول خوردن شدند. گربه همانطور که ماهی را به دندان میکشید، گفت: «نقشهات عالی بود الاغ جان!»
خروس هم دانه ذرتش را قورت داد و گفته: «بله، من فکر نمیکردم اینقدر زود موفق شویم!»
الاغ گفت: «نقشه من خوب بود، اما کمک شما هم خیلی مؤثر بود. اگر همیشه باهم باشیم، در هر کاری موفق میشویم، باهم بودن خیلی مهم است. تنهایی هیچ کاری نمیشود کرد.»
و اما بشنوید از دزدها. آنها رفتند و رفتند و کنار درختی ایستادند. سردسته دزدها گفت: «ما خیلی زود ترسیدیم و فرار کردیم. باید برگردیم و با آن غول بجنگیم، غول که ترس ندارد.»
سردسته رو به یکی از دزدها کرد و گفت: «ما اینجا میمانیم. تو برو سروگوشی آب بده، شاید بتوانی سکهها را با خودت بیاوری. شاید هم توانستی، غول را از پا درآوری.»
دزد بیچاره میترسید و نمیخواست قبول کند؛ اما آنقدر به او اصرار کردند که قبول کرد و راه افتاد آمد طرف کلبه. دزد آهستهآهسته داخل کلبه شد. همهجا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. وقتی نزدیک بخاری رسید، دو تا شعلة کوچک داخل بخاری به چشمش خورد. فکر کرد آتش بخاری است. خواست کبریتی را روشن کند؛
اما همینکه دزد بیچاره کبریت را نزدیک شعلهها برد، گربه بیدار شد و صدای وحشتناکی کرد و با پنجه افتاد به جان دزد. آخر آنها آتش نبود، نور چشمهای گربه بود. درد فریاد زد: «وای سوختم. آی کمک!»
دزد فرار کرد؛ اما پشت در پایش را روی دم سگ گذاشت. سگ هم بیدار شد و پای دزد را به دندان گرفت. از درد باز فریاد دیگر زد و به حیاط دوید؛ اما گوشه حیاط الاغ خوابیده بود. او هم بیدار شد و عصبانی، لگد محکمی به دزد زد. لگد الاغ آنقدر محکم بود که دزد چند متر آنطرف تر پرت شد.
دزد از وحشت فریاد میزد و کمک میخواست و میگفت: «به دادم برسید! غولها دارند مرا میکشند.»
خروس که روی پشتبام خوابیده بود بیدار شد و از آن بالا روی سر دزد پرید و با نوک تیزش به جان دزد افتاد.
دزد پا به فرار گذاشت. وقتی به دوستانش رسید، گفت: «آنجا خانة غولهاست. ما دیگر به آن خانه ترسناک نمیرویم، من که پا به آنجا نمیگذارم.»
بهاینترتیب، دزدها رفتند و خانه شد مال حیوانها. آنها دورهم جمع شدند و روزگار خوشی را شروع کردند.
همه کار میکردند و غذا تهیه میکردند و شب، دورهم جمع میشدند و با خوشی میگفتند و میخندیدند. آنها در آن کلبة جنگلی چه روزگار خوشی داشتند!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
کتاب خوب بچه ی خوب ???????☺???????
دوست دارم کتاب دوست داشتنی
واقعا کتاب خوبیه دست سازنده هاش درد نکنه انشالله صد سال زنده باشند
من این کتاب رو از کوچیکم داشتم خیلی کتاب خوبیه واقعا اونایی که این کتاب رو دوست دارند برن این کتاب رو بخرن واقعا کتاب خوبیه دوباره میگم دست سازنده هاش درد نکنه
دوست عزیزم گل گلابه خیال نکن یه آدم اون یک کتابه ????????????????????????????