کتاب داستان مصور کودکانه
سیندرلا، دختر زیرشیروانی
دختری با کفشهای بلورین
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری دختری بود که با پدر و مادرش زندگی میکرد. آنها زندگی خوب و خوشی داشتند؛ اما این خوشی خیلی طول نکشید. روزی از روزها مادرِ دختر بیمار شد و در رختخواب افتاد. برای مادرِ بیمار، دکتر آوردند، اما دوا و دکتر فایدهای نداشت و زنِ جوان از دنیا رفت. دختر در غم از دست دادن مادر خیلی گریه کرد؛ اما گریه فایدهای نداشت.
چند ماهی که گذشت، پدر مجبور شد با زن دیگری ازدواج کند. زنی که از شوهر سابقش دو دختر داشت. زن همراه دو دخترش به خانه آنها آمدند.
با آمدن زن و دو دخترش به خانه آنها، دخترک ناراحت و نگران شد؛ اما پدرش سعی کرد او را آرام کند. زن هم سعی میکرد بهظاهر با دختر خوشرفتاری کند. در ابتدا زیاد بین او و دخترهای خودش فرق نمیگذاشت؛ اما انگار غم و اندوه دخترک پایانی نداشت.
با مرگ پدر، بدرفتاریهای نامادری شروع شد. دختر بیچاره را از اتاقش بیرون کردند و او را به اتاق زیرشیروانی فرستادند. اتاقی که تاریک، سرد و نمناک بود و در آن موش و سوسک پیدا میشد. تمام لباسهای قشنگش را صاحب شدند و همه کارهای خانه را به او سپردند. نامادری با دخترهایش میگفتند و میخندیدند و دختر بیچاره مجبور بود، همهجا را جارو کند، آب بیاورد، ظرفها را بشورد، غذا بپزد و برای نامادری و دخترهایش سفره بیندازد. از همه بدتر اینکه او را سیندرلا صدا میزدند. سیندرلا یعنی دختر خاکستر.
یک روز، مأموران شاه در شهر جار زدند و به همه خبر دادند که شب، جشن تولد شاهزاده است و همه مردم به این جشن دعوت شدهاند. نامادری شروع کرد به آماده کردن دخترهایش، لباسهای قشنگ و زیبا به آنها پوشاند، موهایشان را آرایش کرد و شانه زد، کفشهای نو و زیبا برایشان خرید.
وقتی دخترک به نامادریاش نگاه کرد: یعنی «من چی؟»
نامادری گفت: «سیندرلا، تو که لباس و کفش مناسبی برای جشن تولد شاهزاده نداری.»
سیندرلا در خانه ماند و از غم و غصه گریه کرد.
سیندرلا در خانه ماند تا کارهای خانه را انجام دهد. کف اتاقها را شست، دیوارها را دستمال کشید و همانطور گریه کرد تا اینکه ناگهان صدایی را شنید: «سیندرلا تو هم میتوانی به جشن شاهزاده بروی!»
سیندرلا گفت: «چطوری؟ من نه لباسی مناسبی دارم و نه کفش خوب. با این لباسها که نمیتوانم به جشن شاهزاده بروم.»
زن گفت: «همراه من بیا» و دختر را همراه کرد و بیرون رفتند.
زن جلو افتاد و سیندرلا هم به دنبالش. آن دو، کنار خانه راه رفتند تا به بوتهی کدوتنبلی رسیدند. کنار بوتهی کدوتنبل دو موش باهم بازی میکردند. زن با عصای خود به کدو و موشها زد. همان لحظه، کدوتنبل به کالسکهای زیبا و موشها به دو اسب تبدیل شدند.
زن اسبها را به کالسکه بست و به سیندرلا گفت: «این هم کالسکه و اسب برای تو. حالا میتوانی به محل جشن بروی!»
اما سیندرلا کنار کالسکه ایستاد. زن گفت: «چرا سوار نمیشوی؟»
سیندرلا گفت: «با این لباسها، آنهم در جشن شاهزاده!»
زن، بازهم عصایش را تکان داد. لباسهای کهنهی سیندرلا به زیباترین لباسها تبدیل شدند. یک بار دیگر، زن عصایش را تکان داد، یک جفت کفش بلورین بسیار زیبا، جلوی روی سیندرلا ظاهر شد.
زن گفت: «خب حالا دیگر چه میگویی؟» سیندرلا کفشها را پوشید.
زن گفت: «یادت باشد که قبل از ساعت ۱۲ باید سالن جشن را ترک کنی وگرنه همهچیز به حالت اول برمیگردد.»
وقتی کالسکه سیندرلا جلو تالار بزرگ ایستاد، نگهبانها جلو دویدند. کالسکه آنقدر باشکوه بود که همه فکر کردند، شاهزادهای از کشور دیگری به جشن آمده است. سیندرلا از کالسکه پیاده شد و وارد تالار شد، شاهزاده و پدرش به استقبال او آمدند و با احترام او را تا کنار مهمانهای مخصوص جلو بردند. شاهزاده از اینکه دختری به آن زیبایی و با آن لباسهای زیبا به جشن تولدش آمده بود، خوشحال بود و سعی میکرد که به سیندرلا هم خوش بگذرد.
سیندرلا در کنار مهمانهای دیگری نشست، از غذاهای خوشمزه جشن خورد و از برنامه جالب و زیبایی که اجرا میشد لذت برد. شاهزاده چندین بار به سیندرلا نزدیک شد و از آمدن او به جشن تولدش تشکر کرد.
چندساعتی از جشن گذشته بود که نگاه سیندرلا به ساعتهای دیواری سالن جشن افتاد. سیندرلا دید که ساعت نزدیک به ۱۲ نیمهشب است. به یاد حرف زن عجیب افتاد. فوراً راه افتاد و آنقدر تند از پلهها پایین رفت که یکی از کفشهایش جا ماند.
شاهزاده که از سیندرلا خوشش آمده بود و میخواست با او ازدواج کند، وقتی دید سیندرلا ناگهان جشن را ترک میکند، به دنبالش دوید؛ اما سیندرلا زود از محل جشن بیرون دوید. شاهزاده به کفشِ جاماندهی سیندرلا رسید. آن را برداشت. چون میدانست که این لنگهکفش مال آن دختر زیباست.
فردای آن روز، مأموران شاه در شهر گشتند تا صاحب کفش را پیدا کنند. آنها آن لنگهکفش را به پای همه دخترهای جوان امتحان کردند. حتی دو دختر نامادری سیندرلا؛ اما کفش به پای هیچیک اندازه نبود. تا اینکه نوبت به سیندرلا رسید. کفش درست اندازه پای او بود. مأمورها دختر موردنظر را پیدا کرده بودند.
حالا دیگر شاهزاده نشانی دختر موردنظرش را پیدا کرده بود. سیندرلا که از موضوع باخبر شد، ناراحت شد؛ چون لباس مناسبی برای ازدواج با شاهزاده نداشت. در همان لحظه، آن زن عجیب ظاهر شد و یک بار دیگر با عصایش، زیباترین لباسها را بر تن سیندرلا پوشاند.
شاهزاده هم آمد و از سیندرلا خواستگاری کرد و او را به عقد خودش درآورد. در جشن عروسیِ سیندرلا با شاهزاده، همه مردم شهر شرکت کردند و چندین روز شاد و خوشحال بودند. شاهزاده و سیندرلا زندگی خوب و خوشی را باهم گذراندند.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)