داستان کودکانه تامبلینا دختر بندانگشتی

داستان مصور کودکانه: تامبلینا دختر بندانگشتی

کتاب داستان مصور کودکانه

تامبلینا
دختر بندانگشتی

نوشته: شاگا هیراتا
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

روزی روزگاری زن و شوهر جوانی بودند که بچه نداشتند. زن همیشه به درگاه خداوند دعا می‌کرد و از او می‌خواست فرزندی به او بدهد.

روزی از روزها، وقتی زن در خانه‌اش مشغول کار بود. پری مهربانی ظاهر شد و دانه‌ای شبیه دانه‌ی جو به او داد و گفت: «این دانه را بکار تا به آرزویت برسی.»

زن، دانه را در گلدانی کاشت و از آن مواظبت کرد. دانه رشد کرد و بعد از مدتی گل داد. وقتی گلبرگ‌های گل باز شد، دختر خیلی کوچولویی میان گلبرگ‌ها نشسته بود. او تا چشمش به زن افتاد، گفت: «سلام مادر!»

دختر کوچولو آن‌قدر ظریف و کوچک بود که مادر به او می‌گفت: «بندانگشتی».

دختر کوچولو آن‌قدر ظریف و کوچک بود که مادر به او می‌گفت «بندانگشتی».

مادر برای بندانگشتی تخت کوچولویی از پوست گردو درست کرد. کف آن را با گل بنفشه پوشاند و یک گلبرگ هم به‌جای رختخواب در آن گذاشت و گلبرگ دیگری به‌جای پتو، بعد دختر بندانگشتی‌اش را در آن خواباند. تختخواب بندانگشتی جلو پنجره بود. یک‌شب وقتی بندانگشتی خواب بود قورباغه‌ای داخل اتاق آمد.

یک‌شب وقتی بندانگشتی خواب بود قورباغه‌ای داخل اتاق آمد.

با دیدن دختری به آن کوچکی، با خود گفت:

«چه عروس قشنگی! او را به‌عنوان عروسم می‌برم تا با پسرم ازدواج کند.»

قورباغه این را گفت و بندانگشتی را با خود به آبگیر برد.

بندانگشتی و گهواره‌اش آن‌قدر کوچک بود که روی برگ نیلوفر آبی جا گرفت. بندانگشتی تا صبح خوابید. قورباغه و پسرش روی برگ دیگری نشسته بودند و بندانگشتی را تماشا می‌کردند. قورباغه‌ی جوان خیلی خوشحال بود که پدرش چنان‌ همسر زیبایی برایش آورده است.

قورباغه‌ی جوان خیلی خوشحال بود که پدرش چنان‌ همسر زیبایی برایش آورده است.

صبح وقتی بندانگشتی از خواب بیدار شد و دید که در اتاق خودش و پیش مادرش نیست، خیلی ناراحت شد. او از دوری مادرش خیلی گریه کرد و از اینکه از خانه‌اش دور شده بود، ناراحت و غمگین بود؛ اما برعکس، قورباغه و پسرش خیلی خوشحال بودند.

در آن آبگیر و در نزدیکی برگ نیلوفر آبی، دو ماهی زندگی می‌کردند. ماهی‌ها که ناراحتی و گریه بندانگشتی را دیدند، به این فکر افتادند که به او کمک کنند تا از دست قورباغه پیر و پسرش آزاد شود. ماهی‌ها با دندان‌های خود، ساقه نیلوفر آبی را بریدند. بعد جریان آب، برگ نیلوفر را با خود برد و از آبگیر دور کرد.

کمی دورتر، پروانه‌ی زیبایی که از بالای جریان آب می‌گذشت، بندانگشتی را دید و صدای گریه‌اش را شنید. پروانه هم به این فکر افتاد که به بندانگشتی کمک کند. او ساقه نازکی پیدا کرد و به بندانگشتی نزدیک شد. ساقه نیلوفر را به‌طرف او گرفت و گفت: «دختر کوچولو، این ساقه را بگیر تا تو را با خود بکشم و ازاینجا دور کنم.»

دختر کوچولو، این ساقه را بگیر تا تو را با خود بکشم و ازاینجا دور کنم.»

پروانه کمک کرد و بندانگشتی را کشید و از آبگیر دورش کرد؛ اما در وسط راه، سوسک طلایی بزرگی بندانگشتی را دید و با خود گفت:

«وای! چه دختر کوچولوی قشنگی، بهتر است او را به خانه‌ام ببرم و از او خواستگاری کنم تا همسرم بشود.»

سوسک طلایی پایین آمد و بندانگشتی را گرفت و با خود برد

سوسک طلایی پایین آمد و بندانگشتی را گرفت و با خود برد. او رفت و رفت تا به جنگل رسید. نزدیک خانه‌اش روی شاخه درختی نشست و همسایه‌هایش را خبر کرد: «بیایید همسر آینده مرا ببینید!»

اما همسایه‌های سوسک طلایی که خیلی حسود بودند و دلشان نمی‌خواست سوسک طلایی همسری به آن زیبایی داشته باشد، گفتند: «این دختر زشت را از کجا پیدا کرده‌ای؟ نگاه کن او حتی شاخک هم ندارد.»

سوسک طلایی وقتی حرف همسایه‌هایش را شنید، بندانگشتی را برداشت و به وسط جنگل برد و او را همان‌جا رها کرد و برگشت. حالا بندانگشتی وسط جنگل تنها شده بود. او از میوه‌های جنگلی می‌کَند و می‌خورد و از شبنم روی برگ‌ها به‌جای آب می‌نوشید تا اینکه تابستان و پاییز گذشت و زمستان رسید. برگ درختان زرد شد و ریخت، دیگر میوه‌ای نبود که بخورد. سرما و برف و باران‌ هم باعث شده بود که نتواند، بخوابد. برای همین زندگی برای بندانگشتی خیلی سخت شده بود.

بندانگشتی که لباس زمستانی نداشت، از شب تا صبح می‌لرزید و خواب به چشمانش نمی‌رفت.

هر چه از زمستان می‌گذشت، برف و باران و سرما بیشتر می‌شد. بندانگشتی که لباس زمستانی نداشت، از شب تا صبح می‌لرزید و خواب به چشمانش نمی‌رفت.

روزی از روزها بندانگشتی راه افتاد و در جنگل گشت تا به سوراخ موش صحرایی رسید. بندانگشتی در زد و موش صحرایی پیری در را باز کرد. او با دیدن بندانگشتی گفت: «وای خدای من! دخترک بیچاره. در این سرما چه می‌کنی؟ بیا داخل خانه من!»

موش صحرایی پیر، بندانگشتی را به داخل خانه‌اش برد و به او غذا داد

موش صحرایی پیر، بندانگشتی را به داخل خانه‌اش برد و به او غذا داد و لباس گرم به تنش پوشاند. بندانگشتی هم به او کمک می‌کرد و برای او قصه‌های شیرین تعریف می‌کرد.

در همسایگی موش صحرایی، موش کور زندگی می‌کرد. روزی موش صحرایی می‌خواست به دیدن موش کور برود. او بندانگشتی را همراه کرد و دوتایی به دیدن موش کور رفتند. موش کور، خانه بزرگی داشت و انبارهایش پر از غذا بود. او با دیدن بندانگشتی گفت: «چه دختر زیبایی! بهتر است از او خواستگاری کنم تا همسر من بشود.»

موش کور از بندانگشتی خواستگاری کرد. ولی بندانگشتی از موش کور خوشش نمی‌آمد

موش کور از بندانگشتی خواستگاری کرد. ولی بندانگشتی از موش کور خوشش نمی‌آمد و اصلاً او را دوست نداشت. ولی در آن سرما جایی نداشت که برود. برای همین مخالفتی نکرد. موش کور فکر کرد که بندانگشتی هم با این کار موافق است.

از آن روز به بعد، موش صحرایی و بندانگشتی، هر هفته به دیدن موش کور می‌رفتند. یک روز وقتی بندانگشتی در یکی از دالان‌های موش کور دنبال چیزی می‌گشت، پرستوی کوچولویی را دید که از سرما یخ زده و روی زمین افتاده بود. بندانگشتی دلش سوخت، دست روی بدن پرستو گذاشت و فهمید که پرستو زنده است و قلبش هنوز می‌زند. بندانگشتی پرستو را برداشت و او را در جای گرمی گذاشت و برایش آب و دانه برد. کم‌کم حال پرستو خوب شد و توانست پروبال بزند. زمستان گذشت و با آمدن بهار، پرستو، گاهی از خانه بیرون می‌رفت و پرواز می‌کرد.

پرستو از بندانگشتی تشکر کرد و ازآنجا رفت.

پرستو از بندانگشتی تشکر کرد و ازآنجا رفت.

با آمدن تابستان و گرم شدن هوا، سبزه‌ها روییدند. روزی از روزها موش صحرایی به بندانگشتی گفت: «حالا که زمستان تمام شده و موش کور منتظر است که با تو ازدواج کند، بهتر است لباس عروسی برای خودت بدوزی.»

بندانگشتی که جایی را نداشت و کسی را نمی‌شناخت، خودش مشغول دوختن لباس شد. از صبح تا شب سوزن می‌زد و لباس می‌دوخت؛ اما اصلاً دلش نمی‌خواست به خانه موش کور برود. همیشه به یاد پرستو می‌افتاد و در دل آرزو می‌کرد، کاش همراه او رفته بود. وقتی دوختن لباس عروسی تمام شد. بندانگشتی آن را پوشید و از لانه موش صحرایی بیرون رفت تا با گل‌ها و پروانه‌ها خداحافظی کند.

. وقتی دوختن لباس عروسی تمام شد. بندانگشتی آن را پوشید و از لانه موش صحرایی بیرون رفت تا با گل‌ها و پروانه‌ها خداحافظی کند.

بندانگشتی داشت با گل‌ها و پروانه‌ها حرف می‌زد که ناگهان چشمش به آسمان افتاد و پرستو را دید. پرستو به‌طرف او می‌آمد. وقتی بندانگشتی را دید پایین آمد و کنار بندانگشتی نشست. آن‌ها از دیدن یکدیگر خیلی خوشحال شدند. بعد از چند دقیقه پرستو گفت: «من دارم به سرزمین‌های گرم می‌روم. نمی‌خواهی با من بیایی؟»

بندانگشتی خوشحال شد. بر پشت پرستو نشست و به شهر رفتند.

در شهر، بندانگشتی با پسر جوانی که هم قد و اندازه خودش بود ازدواج کرد

در شهر، بندانگشتی با پسر جوانی که هم قد و اندازه خودش بود ازدواج کرد و سال‌های سال باهم خوب و خوش زندگی کردند.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ ۳۰ تیر ۱۴۰۱ بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *