کتاب داستان مصور نوجوانان
زال و سیمرغ
به روایت م. آزاد از متن شاهنامهی فردوسی
ایپابفا: سایت قصه و داستان کودکان و نوجوانان
به نام خدا
سام، پسر نریمان، جهانپهلوان بود – پهلوان هفتکشور. خاندان سام همه از پهلوانان بودند؛ جهانپهلوانان، جنگاورانی بودند توانا، و به دادگری و بخشش و بخشایش بر زابلستان فرمان میراندند؛ و زابلستان همان سیستان است.
فرمانروایی از پدران به پسران میرسید – پسرانی که، چون پدران، بلندبالا بودند و نیرومند و شایستهی فرمانروایی.
و چنین بود که در هر دوران، به هنگام زادنِ نخستین فرزندِ هر جهانپهلوان، مردم زابلستان شادیها میکردند و خبر به دیگر شهرهای ایرانزمین میبردند. هفت روز و هفت شب همهی شهرها را آذین میبستند – همهجا جشن بود و همهجا شادی؛ زیرا که فرزند جهانپهلوان، فرزند همهی مردم بود؛ فرمانروای فردای زابلستان بود.
سامِ نریمان فرزندی نداشت؛ سالهای سال از فرمانروایی سام گذشته بود و فرزندی نیاورده بود.
تورانیانِ دشمن، شادیها میکردند؛ همهجا میگفتند که سام بیفرزند خواهد ماند و پس از او، نه دیگر نام و نشانی از خاندانش برجا خواهد ماند، و نه هرگز جهانپهلوانی از ایرانزمین بر خواهد خاست!
این آرزوی بزرگ تورانیان بود و اندوه بزرگ ایرانیان.
مردم زابلستان، نگران و اندوهگین، دست به نیایش بردند و نیازها کردند تا آفریدگار، فرزندی به سامِ پهلوان ببخشد.
و سام نریمان -که از غم بیفرزندی دلآزرده بود – از شادی دشمنان و اندوه دوستان، رنج بسیار میبرد؛ در نگاهِ یارانِ جهانپهلوان سخنی بود که بر لب نمیآوردند.
سرانجام موبد پیر با سام گفت:
– ای فرمانروای بزرگ، همسری دیگر بگُزین تا فرزندی بیاوری، و آرزوی همهی ایرانیان را برآوری.
و سام اگر میخواست، میتوانست شهزادگانِ هفتکشور را به همسری برگزیند؛ اما، جهانپهلوان، همسری داشت ماهروی و سیاه موی و بلندبالا؛ که تنها از او امید فرزند داشت و نیک میدانست که آن زنِ خورشید روی برومند، فرزندی برومند و خورشید روی خواهد آورد.
سرانجام روز بزرگ شادی فرارسید. جهانپهلوان از بانوی خود شنید که چشمبهراه فرزندی است. از این مژده شادیها کرد و به انتظار نشست.
روزها، در چشم سام، به آهستگی میگذشتند؛ و هر ماه – سالی مینمود. مادر و دایهها، از ماهها پیش، برای کودک، جامههای دیبا دوخته، و گهوارهای شاهانه پرداخته بودند. زنان شبستان سام – دایهی پیر، دایههای جوان و خدمتکاران – شادمانه و آرزومند، همه چشمانتظار بودند و گوشبهزنگ؛ تا زودتر از دیگران مژدهی زادنِ فرزند را به جهانپهلوان برسانند و مژدگانی بستانند.
دایهی پیر به شادی میگفت: بانوی من، پهلوانبچهای در شکم دارد!
و دیگر زنان نجوا میکردند که همسر جهانپهلوان، دو کودک خواهد آورد!
و مادر، تپشهای یک قلب را احساس میکرد و جنبشهای یک تن را؛ و هرروز سنگینتر میشد. تنش از این بار گران، آزار میدید. اما شاد بود که بهزودی پهلوانبچهای میزاید، و مایهی شادمانی و سربلندی سام نریمان میشود.
نه ماه همچون نه سال گذشت و سرانجام، روز زادنِ فرزندِ جهانپهلوان نزدیک شد.
در شبستان، های و هویای بود و آیند و روَندی:
خدمتکاران در پشت در، گوش نشسته بودند و دایهی پیر، گرم کار بود. هر ساعت، چون روزی گذشت – و ناگهان فریاد نوزاد در تالار پیچید. مادر، خسته اما خرسند، نجوا کرد؛
– پسر است؟
دایهی پیر آهسته گفت:
– آری.
در صدایش شادی نبود، فریاد نبود.
و دایهها و خدمتکاران، پشت درها جز نجوایی آرام نشنیدند. مادر بهسوی گهواره خم شد، ناگهان نالهای کرد و اشک بر گونههایش نشست. دایهی پیر میلرزید، و هفت زن بر گهواره خم شده بودند و زمزمه میکردند: سپیدموست، مثل پیران!
– سپیدمو و سیاهچشم، من نه مانند این کودک دیدهام، نه شنیدهام!
– اما… ببینید چه تنی دارد؛ نقرهی خام است؟
– و چه اندامی… چون پهلوانان!
دایهی پیر گفت:
– درها را ببندید. کسی لب از لب باز نکند؛ هیچکس با جهانپهلوان چیزی نگوید تا خوب اندیشه کنیم.
هفت روز با پنهانکاری و گفتوگو گذشت و هفت زن، درمانده و ناتوان بر گهواره خم شده بودند. هیچکس نمیدانست چه باید کرد. سرانجام دایهی پیر گفت:
– چارهای نیست؛ باید جهانپهلوان را آگاه کرد.
اما هیچکس نپذیرفت که نزدیک سام برود و با او سخن بگوید. همه از خشم سام، بر جان خود بیم داشتند مگر دایهی پیر که جهاندیده بود و دانا، و سام نریمان را نیک میشناخت. دایهی پیر به نزد سام رفت. سام، خاموش و اندیشناک، بر تخت نشسته بود. دایه، نخست، او را درود و آفرین گفت:
– بر سام نریمان، درود! جهانپهلوان، فرخنده روز باد و دلشاد! بختش بیدار و دشمنانش خوار! ای فرمانروای بزرگ! شادباش که به آرزوی خود رسیدی: بانوی خورشید چهرِ جهانپهلوان پسری آورده است. پهلوانبچهای شیردل که با همهی کودکی، نشان از دلیری پدر دارد. زیباست و برومند، و در سراپای او، یک اندام زشت نیست. تنش مانند نقرهی پاک، سپید ست و درخشان؛ چهرهاش، مانند بهار، زیباست؛ و موهایش، چون تنش، سپید است و این تنها عیب و آهوی اوست …
سام، ناگهان از جا برخاست، و فریادزنان پرسید:
– چه میگویی… سپیدموست؟
و دایه، آرام، گفت:
– هرچه هست، بخشش آفریدگار است، پهلوان! به دادهی خدا خشنود باش!
سام از تخت فرود آمد و با شتاب بهسوی شبستان به راه افتاد. دایه به دنبالش دوید و گفت:
– جهانپهلوان! اندیشه کن، خوب اندیشه کن؛ خشمگین مشو!
سام، بر سر گهوارهی نوزاد رسید، بر گهواره خم شد: کودکی دید مو سپید، چشمسیاه، سپید اندام … با گونههای سرخِ شَنگَرفی.
به موهای کودک دست کشید و زمزمه کرد:
– شگفتا! سیاهچشم و سپیدموست!
و با خود اندیشید: شاید گناه کردهام – گناهی بس بزرگ!
پس دست به آسمان برد و گفت:
– خدایا! تو بزرگ و بخشایندهای. از گناه من چشم بپوش و مرا پیش دوست و دشمن چنین رسوا مکن.
پشت سام از اندیشهی سرزنشهای دیگران لرزید، با خود گفت:
– فردا که بزرگان و پهلوانان به دیدارم بیایند و بپرسند «این بچه چرا سپیدموست و سیاهچشم» چه بگویم؟ بگویم بچهی دیو ست؟ پلنگ دورنگ است یا پریزاده؟ بزرگان جهان، بر من میخندند و در برابر من و پشت سر من، سرزنشم میکنند و چیزی نمیگذرد که جهان پر از گفتوگوی این بچه دیو میشود و من رسوا و بدنام … از این بدنامی و ننگ باید از ایرانزمین به جایی دیگر بروم، و دیگر برنگردم.
جهان، پیش چشمِ سام، سیاه شده بود، خون در تنش میجوشید، میلرزید و فریاد میکشید
– نه … این فرزند من نیست … بچه دیو است… زادهی اهریمن است!
با شرم و خشم از کودک رو برگرداند – زود… زود این بچه دیو را بردارید و به جایی بگذارید که هرگز، چشم هیچکس بر او نیفتد!
فریاد سام، در شبستان پیچید؛ و از فریاد پرخشمش، دلهای همه لرزید. همه خاموش بودند – همه غمگین: سرهای همه پایین: هیچکس، از ترس، سر برنداشت. هیچکس از جا نجنبید و چیزی نگفت. مادر کودک، از شرم، چهرهاش را با دو دست پوشانده بود و آرام گریه میکرد.
به فرمان سام، دو مَردِ سوار در تاریکی شب از شهر بیرون آمدند و بهسوی کوه البرز روان شدند. روزها و شبها، مانند برق و باد، اسب تاختند – رفتند و رفتند… از دشتهای بزرگ و پهناور گذشتند و از رودها و کوهها. و سحرگاهِ یک روز به پای البرز کوه رسیدند:
کوهی بلند از سنگ خارا، دور از مردم، به آنجا که آشیانهی سیمرغ بود. دو مرد از اسب پیاده شدند و کودک را بر تختهسنگی گذاشتند و رفتند.
آن پهلوانزادهی بیگناه، شب و روز، گرسنه و بیپناه، در باد و باران بر تختهسنگی افتاده بود. زمانی از گرسنگی سرانگشتش را میمکید و زمانی بلند گریه میکرد و صدایش در کوه میپیچید…
دو شب و دو روز گذشت. روز سوم، سیمرغ برای شکار از آشیانه بیرون آمد و بر بالای کوه البرز پرواز کرد. کوه و دشت و جنگل و رود در زیر بالهای بلند سیمرغ، گسترده بود. سیمرغ در دامنهی البرز کودکی شیرخوار را دید که بر تختهسنگی برهنه و بیپناه افتاده است کودک با صدای بلند گریه میکرد و صدایش در کوه میپیچید. خداوند چنان مهری به سیمرغ داد که از شکار کودک چشم پوشید؛
سیمرغ از آسمان به زیر آمد و کودک را از آن سنگِ سخت برداشت و بهسوی آشیانهاش پرواز کرد تا او را به بچههایش نشان بدهد.
بچه سیمرغهای گرسنه، چشمبهراه سیمرغ بودند تا برایشان غذا بیاورد. از گرسنگی بیتابی میکردند که سیمرغ از راه رسید و کودک را در میان آشیانه بر زمین گذاشت. بچه سیمرغها، به خیال شکار، پیش دویدند. سیمرغ بانگ زد:
– فرزندان من، چه میکنید. این کودک بیگناه را ببینید؛ من او را گرسنه و بیپناه بر تختهسنگی، تنها یافتم. دل من بر او سوخت – به این نوزاد بیگناه که رنگ سپید را از سیاه نمیشناسد، چه ستمی روا داشتهاند! نه مادری، نه دایهای؛ و نه گهواره و بستری! کاش مادرش پلنگ بود؛ نه آدمیزاد – که پلنگ هم بچهاش را تنها و بیپناه رها نمیکند!
بچه سیمرغها از چهرهی زیبای کودک چشم برنمیداشتند، و با پرهای نرمشان موهای نقرهای او را نوازش میکردند و لبخند میزدند. در دل آنها چنان مهری به کودک پدید آمده بود که گرسنگی از یادشان رفت…
سیمرغ، شادی کنان از آشیانه بیرون آمد و چیزی نگذشت که با خوردنیهای فراوان بازگشت؛ این پاداشِ مهربانی آنها بود. سیمرغ که دید مهمانِ بی شیرشان انگشت میمکد، تکهای نرم و نازک از گوشت شکار برید و در دهانش گذاشت تا آبش را بمکد.
سیمرغ، کودک را «دَستان زَند» نامید و بچه سیمرغها او را «دَستان» میخواندند. دستان کوچک هر چه بزرگتر میشد، زیباتر میشد و برومندتر.
سیمرغ به او زبان آدمیان آموخت؛ و دانشهای بسیار.
دستان گاهی بر بال سیمرغ مینشست و به گردش و شکار میرفت و گاه بر بالای کوه، نزدیک آشیانه، چشمبهراه سیمرغ و بچه سیمرغها میماند.
سالهای سال گذشت.
روزی سه مرد مسافر – از کاروان به دورمانده و راهگمکرده – از دامن البرز کوه گذشتند. ناگهان یکی از آنان، قله را نشان داد و بانگ زد:
– دوستان! دوستان، آشیانهی سیمرغ!
و هر سه به بالا نگاه کردند؛
آشیانهی سیمرغ سر بر آسمان برده بود، در کنار آشیانه جوانی را دیدند زیبا و بلندبالا همچون سام نریمان: جوان، پوست پلنگی بر کمر بسته بود و کمانی سنگین بر دوش میکشید، بروبازویش مانند کوهی از سیمِ ناب بود و موهای سپید و بلندش، مانند شالی از نقرهی پاک، از پشت تا کمر میرسید.
سه مرد مسافر شهر به شهر رفتند و ازآنچه دیده بودند، با مردم سخن گفتند. نشانههای آن پهلوان سپیدموی در همهی شهرها پراکنده شد و به گوش سام نریمان رسید…
یاد فرزند، داغ دلِ جهانپهلوان را تازه کرد و شب، پریشان و اندوهگین به خواب رفت.
در خواب دید که مردی از سرزمین هندوستان، سوار بر اسب تازی، بهسوی او میشتابد … سوارِ سرافراز چون به نزدیک سام رسید مژده داد که فرزندش زنده است.
سام از خواب بیدار شد و همان زمان، موبدان دانا را به نزد خویش خواند و آن خواب را بر ایشان بازگفت، و همچنین داستان آن سه مرد کاروانی را؛ آنگاه پرسید:
– ای موبدان! شما از این خواب چه درمییابید و از این داستان چه میدانید؟ نیک بیندیشید و با من بگویید که آن کودک خُرد، هنوز زنده است یا از گرمای تابستان و سرمای زمستان از میان رفته؟
موبدان دانا، از پیر و جوان، جهانپهلوان را سرزنشها کردند که: شیر و پلنگ بر خاک و سنگ و ماهی و نهنگ در آب، بچههای خود را پرورش میدهند و خدا را ستایش میکنند؛ اما تو پیمانِ آفریدگار بخشنده را شکستی و آن کودک بیگناه را، در کوه رها کردی و موی سپیدش را مایهی بدنامی دانستی. ای پهلوان! بدان که موی سپید، ننگی نیست. گناه از توست: اکنون از آفریدگار پوزش بخواه، و برای آنکه بدانی آن کودک، زنده است، به جستجوی او برخیز – زیرا کسی را که یزدان نگه دارد، از گرما و سرما تباه نمیشود.
پس سام با موبدان گفت:
– اکنون بروید و بیاسایید تا فردا، در جستجوی فرزند، سوی البرز کوه رویم.
نیمهشب شد. سام که در بیداری ناآرام بود و پریشان، سر بر بستر گذاشت و به خواب رفت.
بار دیگر در خواب دید که از پشت کوهِ هند، درفشی پیدا شد؛ و آنگاه جوانی زیبا را دید که پیشاپیشِ سپاهی انبوه گام برمیداشت.
در سمت چپ جوان، موبدی روان بود و در سمت راستش خردمندی نامآور… چون به نزدیک سام رسیدند، یکی از آن دو مرد پیش آمد و باخشم به او گفت:
– ای مردِ بیپروای بداندیش، تو شرم از خدا نداشتی! اگر برازندهی دایگی فرزند تو، مرغی ست؛ دیگر از مردی و پهلوانی تو چه سود! و اگر موی سپید برای مرد عیبی ست و آهویی، تو هم باید از همه دوری کنی؛ زیرا که موی سر و ریشت مانند برگ بید، سپید شده است و هرروز، پوست تنت به رنگی تازه درمیآید! فرزند تو، اگر پیش تو خوار بود، آفریدگار او را نگه داشت و پرورش داد؛ زیرا که از خدا، دایهای مهربانتر نیست و تو مردی سنگدل و بیمهری!
جهانپهلوان، مانند شیر نری که به دام بیفتد، نعرهای کشید و از خواب پرید. همینکه از جا برخاست، بزرگان و سران سپاه را فرمان داد تا آماده شوند و همان شب بهسوی البرز کوه شتافت…
سام و همراهان، شب و روز اسب تاختند تا به پای البرز کوه رسیدند. کوهی دیدند از سنگ خارا که سر بر آسمان داشت و بر قلهی کوه، آشیانی بود بلند – همچون کاخی بر اوج آسمان – نه ساختهی دست انسان و نه از آب و خاک. آشیانی در هم بافته از چوب سخت صندل و شاخهی عود و آنجا آشیانهی سیمرغ بود.
سام، جوانی بلندبالا و سپیدمو را دید که بر بالای کوه، در کنار آشیانه ایستاده؛ پیشانی بر خاک مالید و یزدان را ستایش کرد. آنگاه خواست از کوه بالا رود؛ اما هر چه کرد، راهی به قله نیافت. سام، دست به آسمان بلند کرد و گفت:
– ای آفریدگار! ای که از خورشید و ماه و ستارگان برتری! اگر این کودک فرزند من است، و نه فرزند اهریمن، مرا یاری کن تا از کوه بالا روم.
سیمرغ از فراز کوه نگاه کرد، سام و همراهانش را دید و دانست که سام، آنهمه راه را برای دیدن فرزند آمده؛ نه از مهر سیمرغ! پس با فرزند سام گفت:
– ای دستان! بدان که پدر تو، سامِ یل، پهلوان جهان – که در میان بزرگان، سرافراز ست – در جستجوی تو به این کوه آمده است که فرزند اویی و مایهی آبروی پدر؛ اکنون رواست که ترا بردارم و به نزد او بَرم.
دستانِ جوان از شنیدن سخنان سیمرغ، سخت اندوهگین شد و دانههای اشک بر گونهاش نشست.
دستان اگرچه آدم ندیده بود، از سیمرغ، سخن گفتن آموخته بود و دانشهای بسیار؛ پس به سیمرغ گفت:
۔ مگر از دیدار من سیر شدهای که بدین گونه با من سخن میگویی؟ ای سیمرغ! آشیانهی تو تخت رخشندهی من است و پرهای تو تاج شاهانهی من – مرا به تخت و تاج نیازی نیست.
سیمرغ گفت: ای دستانِ زند! اگر تو تاجوتخت و آیین شاهان ببینی، شاید این آشیانه دیگر به کارت نیاید. پس روزگار را آزمایش کن. آرزویم همه این است که نزد من بمانی؛ من از بودن تو در این آشیانه شادمان میشوم؛ لیکن پادشاهی سزاوار توست.
پس سیمرغ پری از بال خود کند و به دستان داد و گفت:
– این پر را همیشه همراه داشته باش. اگر دیدی بر تو سخت گرفتند و با تو به تلخی سخن گفتند، تکهای از آن را بر آتش بگذار تا من به نزد تو بیایم و تو را به آشیانه بازگردانم. ای فرزند! مهر دایهات را از دل بیرون مکن و بدان که مهر تو همیشه در دل من است.
سیمرغ، دل جوان را با این سخنها شاد کرد و آنگاه او را برداشت و به آسمان برد و نزد سام بر زمین گذاشت. سام به فرزند نگاه کرد و از شوق فریادی کشید و اشک در چشمانش حلقه بست. پس در پیش سیمرغ سر خم کرد و او را آفرین گفت:
– ای شاه مرغان! درود بر تو که یار درماندگانی و دشمن بداندیشان، پس جاودانه نیرومند بمان!
سیمرغ از زمین برخاست و بهسوی آشیانه پرواز کرد و چشم سام و همراهانش در پی او خیره ماند.
سام، آنگاه، سراپای جوان را برانداز کرد و با خود گفت: «راستی که سزاوار تخت کیانی ست؛ چه برومند است و چه زیبا!»
دل سام از شادی چون بهشت شد و گفت:
– ای فرزند! مرا ببخشای و دیگر از گذشته یاد مکن، من از کردهی خویش پشیمانم و با خدای بزرگ پیمان بستهام که همیشه تو را گرامی بدارم و هر چه بخواهی، همان کنم،
پس تنِ فرزند را در قبایی پهلوانی پوشاند و از کوه فرود آمد.
چون به دشت رسید، فرمان داد تا برای فرزندش جامهای شاهانه آوردند و بر تن او کردند. آنگاه سام «دَستانِ زَند» را «زالِ زَر» نامید.
سپاه زابلستان شادمانه به پیشباز آمدند و زال زر را بر پیلی سپید سوار کردند و بهسوی شهر زابل شتافتند…
فریاد شادی مردم و خروش کوس و کَرنا، و طبل و زنگ هندی به آسمان برمیخاست. درفشها و جامههای رنگارنگِ کودکان و زنان و مردان جوان، همچون رنگینکمانی زنده، از شهر بهسوی دشت میگسترد.
مردم زابلستان به پیشباز زال آمده بودند و شهر زابل، با برج و باروهای بلندش، در پرتو زرین بامدادی، از دور بهسوی زالِ جوان آغوش گشوده بود…