کتاب داستان مصور نوجوانان
هانس خوش شانس
هانس ساده لوح و هانس شجاع
ترجمه: اتحاد
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. پسری بود به نام هانس که از اون پسرهای خوب روزگار بود؛ خوش قلب و مهربون، باگذشت، فداکار و خلاصه همه خوبیهای دنیا یکجا توی این پسر جمع بود. اما این پسر فقط يك عیب کوچولو داشت و اونم سادگی بیش از حدش بود. البته در حقیقت، سادگی و صفا و اطمینان عیب نیست، اما توی دنیایی که بعضی از آدمها همیشه به فکر سود و ضرر خودشونن و در هر فرصتی سعی میکنن سر دیگرون کلاه بگذارن، آدم باید حواسش جمع باشه و گول کسی رو نخوره تا بتونه زندگی کنه، وگرنه کلاهش پس معرکه است.
خلاصه، هانس این عیب کوچيك رو داشت. به همین دلیل به هانس «ساده لوح» معروف بود.
مدت هفت سال بود که هانس از پیش پدر و مادرش به يك شهر دیگه اومده بود، برای یک پیرمرد مهربون کار میکرد و حالا خیال داشت به شهر خودشون برگرده و پدر و مادرش رو به بینه. این بود که يك روز رو کرد به پیرمرد و گفت:
«من هفت ساله که با صداقت و درستی دارم واسه شما کار میکنم. حالا دیگه دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و میخوام به شهر خودمون برم.»
پیرمرد گفت «خیلی حیف شد. ولی خُب چاره ای نیست و تو باید به دیدن پدر و مادرت بری. ولی قبل از رفتن صبر کن مزد این هفت سالت رو بهت بدم.»
بعد هم رفت و یک کیسه پر از طلا آورد و داد به هانس و گفت: «بگیر. این هم مزد کار توست و هم پاداش خوبی و صداقتت.»
هانس هم کیسه طلا رو گرفت و از پیرمرد تشکر کرد و پیاده بهطرف شهرش به راه افتاد. مدتی که راه رفت رسید به يك مرد اسب سوار که داشت واسه خودش آواز میخوند و میرفت. هانس وقتی چشمش به اسب سوار افتاد آهی کشید و زیر لب گفت:
«خوش به حالش. کاشکی منم یه اسب داشتم که این همه راه رو پیاده نمیرفتم.»
اسب سوار که متوجه آه کشیدن هانس شد جلو اومد و رو کرد به هانس و گفت:
«چیه پسر جون چرا آه میکشی؟»
هانس با غصه گفت: «هیچی آقا. داشتم با خودم میگفتم کاشکی منم یه اسب داشتم. آخه من دارم میرم به شهر خودم که خیلی از این جا دوره، تازه باید این همه راه، این کیسه سنگین رو هم با خودم بکشم.»
مرد اسب سوار که تازه متوجه کیسه شده بود. پرسید: «مگه توی اون کیسه چیه که انقدر سنگینه؟»
هانس با سادگی گفت «این کیسه پر از طلاست، اونا رو بهجای مزدِ هفت سال کار از اربابم گرفتم.»
مرد اسب سوار کمی فکر کرد و گفت: «طلا، هان؟ خیله خُب، اینکه کاری نداره. چونکه تو پسر خوبی هستی من میتونم اون کیسه سنگین رو از تو بگیرم و اسب خودم رو بدم به تو تا تو راحت بتونی بری به شهرت.»
هانس با خوشحالی قبول کرد و کیسه پر از طلا رو داد به اسب سوار و اسب رو گرفت. درحالیکه توی دلش فکر میکرد معامله پرسودی کرده و حالا دیگه هم از شر سنگینی کیسه راحت شده و هم اینکه مجبور نیست پیاده به خونه بره.
خلاصه، وقتیکه مرد اسب سوار اسبش رو واسه هانس گذاشت و رفت، هانس که تا اون وقت سوار اسب نشده بود جستی زد و پرید روی اسب. اسبم که از قضا اسب چموشی بود، مثل برق از جا پرید و مثل باد شروع به دویدن کرد و چند قدم اون طرف تر، هانس رو محکم به زمین زد و خودشم همونطور به دویدن ادامه داد و رفت.
دست بر قضا چند متر دورتر مردی داشت گاوش رو از صحرا میآورد و وقتی ماجرا رو دید پرید وسط جاده و جلوی اسب رو گرفت و نگهش داشت.
هانس که به شدت دست و پاش درد گرفته بود به زحمت از زمین بلند شد و لنگون لنگون بهطرف مرد گاوچرون رفت و به خاطر کمکی که بهش کرده بود ازش تشکر کرد. مرد گفت:
«پسر جون تو که اسبسواری بلد نیستی چرا سوار اسب میشی؟»
هانس گفت: «آخه میخوام برم به شهر خودمون که از اینجا خیلی دوره. ولی خوب، معلوم میشه این اسب خیلی چموشه. راستی خوش به حال شما که گاو دارین. چون گاو نه آدم رو به زمین میزنه و نه اینکه واسه آدم دردسری داره، تازه کلی هم فایده داره. آدم میتونه از شیرش استفاده کنه و ماست و کره و پنیر و انواع و اقسام لبنیات درست کنه.»
مرد هم با حقهبازی گفت: «خب اینکه کاری نداره جونم. من گاوم رو میدم به تو که از شیر و ماست و پنیرش استفاده کنی و هیچ وقت گرسنه نمونی. تو هم اسب رو بده به من»
هانس هم فوری قبول کرد و اسب رو با گاو عوض کرد و به راه افتاد. توی راه از اینکه معامله به این خوبی انجام داده بود خوشحال بود و پیش خودش فکر میکرد که دیگه لازم نیست برای غذاخوردن، پول خرج کنه.
خلاصه با این فکر و خیالها به راه افتاد و رفت و رفت تا وسط راه تشنهاش شد و هر طرف رو نگاه کرد جایی به چشمش نخورد که بره و کمی آب به خوره. یکدفعه به یاد گاو افتاد و با خودش گفت: «چرا زودتر نفهمیدم. اینکه غصه نداره. من گاو دارم و گاوم شیر. پس میتونم از گاو شیر بدوشم و بخورم و رفع تشنگی بکنم»
بعد بلافاصله کلاهش رو برداشت و بهجای کاسه گذاشت زیر گاو و شروع کرد به دوشیدن گاو؛ اما هر چی سعی کرد نتونست حتی يك قطره شیر از گاو بدوشه.
کمکم حوصله گاو سر رفت و يك لگد محکم به هانس زد و پرتش کرد اون طرف. در همین احوال قصابی داشت از اون طرفا رد میشد که چشمش افتاد به هانس.
«چی شده پسر جون؟»
هانس تمام ماجرا رو برای قصاب تعریف کرد. قصاب هم با زرنگی، اول کمی آب به هانس داد و بعد گفت:
«تو چقدر ساده ای! این گاو ازبسکه پیره داره میمیره. تو میخوای ازش شیر بدوشی؟»
هانس با سادگی گفت: «پس شما میگین چیکار کنم؟»
قصاب گفت: «هیچی! گاوت رو بده به من تا ببرمش قصاب خونه و بکشمش. منم این خوك رو میدم به تو.»
دوباره هانس قبول کرد، گاو رو داد و خوك رو گرفت و با خوشحالی به راه افتاد. توی راه با خودش گفت:
«آخیش خدا رو شکر. از شر اون گاو پیر و مردنی راحت شدم. حالا واسه خودم یه خوك دارم که میتونم بکشمش و با گوشتش صد جور غذا درست کنم.»
همونطور که داشت با خودش حرف میزد و میرفت رسید به مردی که یه بز داشت. هانس سلام کرد. مرد هم جواب داد و پرسید:
«حالت چطوره پسر جون؟ از کجا میای؟ به کجا میری؟»
هانس تمام ماجرائی رو که بر سرش گذشته بود برای مرد تعریف کرد. مرد که متوجه شد با چه آدم صاف و ساده ای طرفه فوراً گفت:
«ای داد بیداد. خیلی بد شد!»
هانس گفت: «چی بد شد؟»
«آخه همین امروز که داشتم از این ده میگذشتم شنیدم که یه نفر یه دونه خوك از مردم ده دزدیده. مردم هم حالا داران دربهدر دنبال دزد میگردند. تمام راهها رو بستن. حالا اگه تو رو با این خوك ببینن خیال میکنن تو همونی هستی که خوك رو دزدیده و میگیرنت و زندانت میکنن.»
هانس دست پاچه شد و با التماس گفت «ای پدرم هی. حالا شما میگین من چیکار کنم؟»
مرد هم با حقهبازی گفت: «والا چون تو پسر خوبی هستی تنها کاری که میشه کرد، اینه که تو خوك رو بدی به من ببرم توی خونم قایمش کنم تا وقتیکه آبها از آسیاب بیفته. منم در عوض، این بز قشنگ و مامانی
رو میدم به تو.»
یک بار دیگه هانس فوری قبول کرد و بز رو گرفت و خوك رو داد به مرد حقه باز و به راه افتاد. توی راه از اینکه از مخمصهی بزرگی جون سالم به در برده بود خدا رو شکر کرد و پیش خودش فکر کرد هم خطر از سرش گذشته و هم یه دونه بزِ شیرده و چاقوچله گیرش اومده. با خودش گفت:
«راست راستی که شانس آوردم. میتونم از شیرش استفاده کنم و هر وقت هم دلم خواست میکشمش و گوشتش رو میخورم و دنبه شو ذخیره میکنم و از پوستش هم واسه خودم متکا درست میکنم.»
توی همین افکار بود که رسید به مردی که داشت چاقو تیز میکرد. مرد چاقو تیز کن از هانس پرسید:
«بهبه، عجب بز قشنگی داری. ببینم این بز رو از کجا آوردی؟»
هانس گفت: «اونو با يك خوك عوض کردم»
چاقوتیزکن گفت: «خوب، خوك رو از کجا آوردی؟»
هانس گفت: «خوك رو با یه گاو عوض کردم»
چاقو تیز کن گفت: «بهبه، باریکلا، گاو رو از کجا آوردی؟»
هانس گفت: «گاو رو با یه اسب عوض کردم»
چاقوتیزکن گفت: «آفرین، مرحبا، زنده باد، حالا بگو ببینم اسب رو از کجا آوردی؟»
هانس گفت «اسب رو با یه کیسه طلا عوض کردم»
چاقوتیزکن با تعجب گفت «طلا؟! طلا از کجا آوردی؟»
هانس که از این سؤال و جواب کردن خیلی راضی و خوشحال بود گفت: «من هفت سال واسه یه نفر کار کردم، اونم یه کیسه طلا به من داد»
مرد چاقوتیزکن که متوجه شده بود هانس، پسر ساده لوح و زودباوریه به فکر افتاد که بز رو با حقه از چنگ هانس در بیاره، به همین خاطر سری تکون داد و گفت:
«حیف! آدمی مثل تو که انقدر زرنگه باید حسابی پول دار باشه، ولی حیف که تو وسیلهی پول درآوردن نداری!»
هانس که شیفته حرفهای چاقوتیزکن شده بود با شوقوذوق پرسید: «ببینم، شما نميدونين وسيلهی پول درآوردن رو از کجا میشه گیر آورد؟»
چاقوتیزکن سنگ چاقوتیزکنی شو نشون هانس داد و گفت: «وسیله پول درآوردن یه چیزیه مثل این که من دارم. این که میبینی يك سنگ معمولی نیست. من به کمک این برای مردم، چاقو و قیچی و قندشکن تیز میکنم، اونا هم به من پول میدن. حالا چونکه میبینم تو پسر خوبی هستی، این سنگ رو میدم به تو تا تو هم پولدار بشی. در عوض تو هم بزت رو بده به من»
هانس با خوشحالی گفت «باشِد، قبول میکنم.»
بعد بز رو داد به مرد چاقوتیزکن و سنگ رو گفت و به راه افتاد. توی راه رسید سر چاهی و دولا شد توی چاه رو نگاه کنه که سنگ از توی جیبش افتاد توی چاه. هانس هم بهجای اینکه ناراحت بشه خوشحال شد و با خودش گفت «خدا رو شکر! حالا دیگه مجبور نیستم سنگ رو با خودم حمل کنم.» بعد هم خوشحال و خندون بهطرف خونهشون به راه افتاد.
همونطور که سوت زنون میرفت رسید به خونهشون و در زد. مادرش در رو باز کرد. هانس سلام کرد و وقتیکه چشم مادرش و بقیهی افراد خانواده به هانس افتاد با خوشحالی بغلش کردند و باهاش روبوسی کردند. پدرش ازش پرسید:
«خوب پسر جون، تعریف کن ببینم. این همه مدت کجا بودی. چه میکردی؟»
هانس هم از سیر تا پیاز ماجرای هفت سال کار و بعد هم معاملههایی رو که در بین راه کرده بود واسه پدر و مادرش تعریف کرد. وقتیکه حرفش تموم شد پدرش با ناراحتی گفت:
«تو از اولشم ساده لوح بودی. ولی من فکر میکردم تو این هفت سال عوض میشی و سر عقل میای.»
هانس گفت: «مگه من کار بدی کردم که شما از دستم عصبانی شدین؟»
مادرش گفت: «چند روز پیش یه نفر ازاینجا رد میشد. از ما خواهش کرد یکشب بهش جا بدیم تا بخوابه و صبح بره پی کارش. شب برامون تعریف کرد که سر راهش به يك جوون احمقِ ساده لوح برخورده و اسبش رو در عوضِ يك كيسه طلا داده به اون جونون و گفت که به نظر اون، کسی که یک اسب رو در مقابل يك كيسه طلا بخره، يك احمق به تمام معنی یه. ما اولش مطمئن نبودیم که این آدم احمق تویی، ولی حالا دیگه مطمئن شدیم. تو با سابق هیچ فرقی نکردی؟»
هانس سگرمههاش تو هم رفت و با ناراحتی گفت: «حالا شما میگین من چیکار کنم؟»
پدرش گفت: «مردی که طلاها رو از تو گرفته بود میگفت تنها راه عاقل شدن و زرنگ شدنِ تو اینه که که به قصر جادوگر بری و راز اونو یاد بگیری تا بتونی طلاهایی رو که از دست دادی دوباره به دست بیاری و مثل بقیهی آدمها زرنگ و شجاع بشی».
هانس گفت «شماها خیال کردین. من نه تنها آدم باهوشی هستم، خیلی هم زرنگم. واسه اینکه اینو به شما ثابت کنم همین فردا صبح راه میافتم و میرم به قصر جادوگر»
هانس اینو گفت و رفت گرفت خوابيد.
صبح خیلی زود لباساشو پوشید و با پدر و مادرش روبوسی کرد و بهطرف قصر جادو به راه افتاد. پدر و مادرش هم که از تصمیم هانس خوشحال بودند اونو بدرقه کردند و واسش آرزوی موفقیت کردند.
خلاصه، هانس روزها و شبها بدون خستگی راه میرفت و گهگاه وسط راه، جایی رو واسه استراحت و خواب پیدا میکرد و باز چند ساعت بعد به راهش ادامه میداد. کمکم مدتی که راه رفت به يك جنگل بزرگ و ترسناك رسید. وارد جنگل که شد همه چیز به نظرش وحشتناك رسيد. جنگل پر بود از صدای خش و خش برگها و شاخههای درختها، صدای زوزه حيوونای وحشی و از این قبیل صداها. این جنگل بهقدری انبوه بود که بعضی وقتها هانس مجبور بود واسه پیش رفتن، شاخهها رو بشکنه و بعضی جاهای جنگل انقدر تاريك بود که هانس بیچاره، حتی جلوی پاشو نمیدید. گهگاه یکدفعه جلوی پاش یه چیزی تکون میخورد و هانس با وحشت میدید که یه دونه مار زنگی از جلوی پاش فرار کرد. چندین بار ازبسکه جنگل تاريك و وحشتناك بود هانس تصمیم گرفت که برگرده، ولی باز به خودش میگفت:
«نه من نباید بترسم، اگه برگردم بازم مردم بهم میگن ترسو، میگن ساده لوح و احمق، من باید حتماً به قصر جادوگر برم و راز جادوگر رو یاد بگیرم.»
و به این ترتیب باز به راهش ادامه میداد.
تا اینکه بالاخره به انتهای جنگل رسید و قدم به يك بيابون پهناور گذاشت. از جنگل که بیرون اومد چشمش به قصری افتاد که بالاي يك تپه بلند قرار داشت. هانس با امیدواری از تپه بالا رفت تا رسید به نزدیکی قصر و فکر کرد که دیگه سختیها به پایان رسیده و میتونه وارد قصر بشه؛ اما کمی که جلو رفت تازه متوجه شد که دورتادور قصر رو يك خندق گود و وحشتناك کشیدن. هانس بیچاره به هر طرف چشم انداخت؛ اما راهی واسه عبور از خندق ندید. با ناامیدی شروع به دور زدن خندق کرد تا بالاخره در پشت قصر، چشمش افتاد به یه دونه پل چوبی باریك و پوسیده. پل انقدر نازك بود که یه نفر بهسختی میتونست ازش عبور کنه و ضمناً ازبسکه پوسیده بود به نظر میرسید که هر لحظه ممکنه بشکنه. هانس مدتی ایستاد و فکر کرد. ولی بالاخره تصمیم گرفت هر جوری که شده از پل رد بشه. پیش خودش فکر کرد:
«من این همه راه رو اومدم و این همه سختی رو تحمل کردم. حالا اگه بترسم و برگردم مردم چی میگن؟ پس باید کاری رو که شروع کرده ام به پایان برسونم.»
خلاصه پا گذاشت روی پل و یواش یواش جلو رفت. هر قدمی که جلو میرفت پل ترکی برمیداشت و صدایی میکرد. هانس بیچاره از ترس عرق کرده بود و هر لحظه مرگ رو جلوی چشمش میدید؛ اما هر جوری بود از پل گذشت و به در قصر رسید. با زور زیاد در رو باز کرد و وارد قصر شد. توی قصر درست مثل جنگل تاريك بود و علاوه بر این، تمام گوشه و کنارش پر بود از تار عنکبوت. چند قدم که جلو رفت سروصدای وحشتناکی بلند شد. هانس اولش متوجه نشد این صداها از کجا میآد ولی کمکم فهمید که این صداها، صدای جغدهایی یه که از شنیدن صدای پای هانس به پرواز در اومده بودند. هانس با هر زحمتی که بود از توی راهروهای پیچ در پیچ گذشت و هر چند قدم که میرفت، توی تاریکی میایستاد و به اطرافش نگاه میکرد تا شاید چیزی یا کسی رو ببینه؛ اما با اون همه تاریکی، هیچ چیز معلوم نبود. بعد هانس به صدای بلند فریاد میزد که:
«آهای جادوگر حروم زاده! اگه راست میگی خودتو به من نشون بده. من اومدم اینجا که حسابمو باهات تسویه کنم.»
اما خبری نمیشد و هانس دوباره به راهش ادامه میداد. تا اینکه در یکی از دفعاتی که هانس، جادوگر رو صدا میکرد، یکدفعه از پشت سرش صدای خنده وحشتناکی بلند شد و هانس فوراً برگشت و زیر نور کمی که از پنجره به داخل میتابید، با قیافهی وحشتناک جادوگر روبرو شد. جادوگر پیر چنان قیافه ترسناک و کریهی داشت که از دیدنش مو به تن شجاع ترین آدمها سیخ میشد. صورتش پیر بود و پر از چین و چروک. چشمهای درشتش پر از خون بود و دست های استخوانیاش درست مثل دست اسکلت ها بود. قبای بلندی پوشیده بود که آستینهای گشادی داشت. خلاصه در مجموع، از دور شبیه جغد بود.
هانس سعی کرد به خودش قوت قلب بده. جادوگر همین طور قهقهه میزد و میخندید. بالاخره با صدا وحشتناکی گفت:
«هان، پسرهی خیره سر، چطور جرات کردی که وارد قصر من بشی؟ مگه نمیدونی که هر کی وارد این قصر بشه دیگه جون سالم به در نمیبره؟»
هانس فوراً گفت: «من اومدم اینجا که ثابت کنم آدم شجاعی هستم و از هیچکس و مخصوصاً از تو نمیترسم.»
جادوگر با عصبانیت گفت: «ای نمک به حروم حالا بهت نشون میدم.»
اما تا اومد تکون بخوره هانس از فرصت استفاده کرد و فوری پرید روی جادوگر و خواست خفهاش کنه که جادوگر از دستش فرار کرد و رفت به یکگوشه و فوراً وردی خوند و مبدل شد به یک اژدهای عظیمالجثه که همین طوری از دهنش آتیش بیرون میاومد. بعد قهقههای زد و گفت:
«خوب حالا اگه جرات داری بیا و منو خفه کن.»
هانس توی دلش گفت: «ایدلغافل! حالا چیکار کنم. من که زورم به این اژدها نمیرسه.»
بعد کمی فکر کرد و حقهای به خاطرش رسید. با لحن تمسخرآمیزی رو کرد به اژدها و گفت:
«دِهه! این که کار سختی نیست. این حقه اژدها شدن رو همه بلدند. از اون گذشته، تو اصلاً قیافهات خودبهخود شبیه به اژدها هست. اگه راست میگی و جادوگر ماهری هستی، یه ورد بخون و خودتو تبدیل کن به یک مگس.»
جادوگر که از این حرف هانس به شدت عصبانی شده بود گفت: «تو چی فکر کردی؟ من به هر شکلی که بخوام میتونم در بیام. حالا نشونت میدم. حالا تماشا کن.»
بعد بلافاصله وردی خوند و به شکل یک مگس در اومد. هانس هم که از قبل خودشو آماده کرده بود، پرید و با پا کوبید توی سر مگس و مگس چرخی به دور خودش زد و افتاد و مُرد و بلافاصله دوباره تبدیل شد به جادوگر. هانس کمی صبرکرد و وقتی مطمئن شد که جادوگر مُرده جلو رفت و دسته کلیدی رو که به کمر جادوگر آویزون بود برداشت و شروع کرد به گشتن توی قصر. چونکه شنیده بود جادوگر آدمهای زیادی رو توی قصر زندانی کرده و حالا تصمیم داشت زندانیها رو نجات بده.
از چند راهرو گذشت. ولی خبری از زندان ندید. بعد به یک راه پله رسید که به زیرزمین میرفت. راهپلهی مارپیچ رو گرفت و رفت پائین تا رسید به زیرزمین و با تعجب دید که زیرزمین نورانیه؛ اما هر چه به اطراف نگاه کرد اثری از چراغ ندید. خوب که نگاه کرد متوجه شد که نور از کف زیرزمین میتابه. جلو رفت و دقت کرد و دید که کف زیرزمین پر از جواهرات گوناگونه و هانس با خوشحالی شروع کرد به جمعکردن جواهرات و تا میتونست جيبهاشو پر از طلا و جواهر کرد؛ اما یکدفعه به یاد زندانیهای قصر افتاد و دوباره جستجو رو شروع کرد و از پله ها بالارفت و تمام راهروهای قصر رو گشت و باز رسید به یک پلکان دیگه و رفت بالا تا رسید به یک راهروی دیگه که پر بود از سلول های زندان که درِ همه باز بود و توی اونا هیچکس نبود.
همینطور که هانس دونه دونه توی سلول ها سرک میکشید یک دفعه متوجه دختر زیبایی شد که توی یکی از اونا، روی تخت دراز کشیده و داره گریه میکنه. درو که باز کرد دخترک از ترس جستی زد و از تخت پريد رفت یه گوشه و بدنش شروع کرد به لرزیدن. هانس جلو رفت و با مهربونی گفت:
«نترس دختر جون! من نمیخواهم به تو آزاری برسونم. من جادوگر رو کشتم و حالا اومدم که تو را نجات بدم.»
اما دختر همینجوری هانس رو نگاه میکرد و جیک نمیزد.
هانس شروع کرد به تعریف کردن تمام سرگذشتش، از اول تا آخر. ولی دختر بازهم چیزی نگفت و به هانس نگاه میکرد. تازه هانس متوجه شد که دخترک لاله و حدس زد که جادوگر باید اونو طلسم کرده باشه.
خلاصه، دست دختر رو گرفت و از زندان آورد بیرون. وقتیکه میخواست از قصر خارج بشه یادش افتاد که انگشتر جادوی جادوگر رو برنداشته. فوراً برگشت و انگشتر رو از انگشت جادوگر درآورد و با دختر از قصر خارج شدند و یکییکی بااحتیاط از پل گذشتند و وقتی به اون طرف پل رسیدند یکدفعه ساختمون قصر با صدای وحشتناکی خراب شد و پشت سرشون تبدیل شد به یک کُپه خاک. در همین لحظه طلسم جادوگر شکست و دخترک زبون باز کرد و رو کرد به هانس و گفت:
«ای جَوون! من ازت خیلی ممنونم که منو از دست جادوگر نابکار نجات دادی. من دختر یک مرد ثروتمند بودم که سالها پیش به طلسم جادوگر گرفتار شدم و حالا خوشحالم از اینکه میتونم بعد از سالها دوباره روی پدر و مادرم رو ببینم.»
هانس گفت: «غصه نخور دختر جون! من تو رو به خونه و خونوادت میرسونم.»
بعد وردی خوند و به انگشتر دستی کشید و به شکل یک اسب در اومد، دختر هم سوار اسب شد و اسب به تاخت بهطرف خونه پدر و مادر دختر رفت و در یکچشم به هم زدن رسیدند به خونه دختر.
پدر و مادر دختر تا چشمشون افتاد به دخترشون از خوشحالی اشک توی چشمشون جمع شد و دخترشون رو بغل کردند و باهم روبوسی کردند و خواستند باهم بِرن توی خونه که دختر به یاد هانس افتاد و برگشت و دید که هانس -که حالا وردی خونده بود و به شکل اولش دراومده بود- همونجا ایستاده رو کرد به پدر و مادرش و گفت:
«راستی اگه این جَوون نبود من هیچوقت از بند جادوگر خلاص نمیشدم.»
پدر و مادرش پرسیدند که این جوون کیه؟ و دختر هم شروع کرد به تعریف کردن تمام ماجرا و بعد همگی رفتند به خونهی پدر و مادر دختر.
توی خونه، هانس -که حالا مرد ثروتمندی بود- از دختر خواستگاری کرد و پدر و مادر دختر هم از جون و دل با ازدواج اون دو تا موافقت کردند و بعد هم عروسی مفصلی بر پا شد و هانس و دختر زیبا باهم زن و شوهر شدند.
بعد از چند روز، هانس به یاد پدر و مادرش افتاد و دست زنش رو گرفت و به شهر خودشون رفت. وارد شهر که شد دید که همه مردم شهر به استقبالش اومدند، معلوم شد که حالا همه از ماجرای رشادتهای هانس خبر دارند و توی شهر خودش به «هانس شجاع» معروف شد.
و به این ترتيب، هانس که تونسته بود به همه و خُصوصاً پدر و مادرش ثابت کنه هم شجاع و نترسه و هم باهوش، سالیان سال در کنار زنش و پدر و مادرش و مردم شهرش بهخوبی و خوشی زندگی کرد.