کتاب داستان مصور کودکانه
گلپر، ماه و رنگینکمان
قشنگترین بچهی دنیا
تصاویر از: سارا ایروانی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
گلپر در یک آبادی زندگی میکرد. این آبادی پر از بچه بود. بچه هایی که باهم بازی میکردند و ترانه میخواندند.
یک روز که رگبار باران باریده بود، گلپر چیزی را در آسمان دید: یک رنگینکمان بود و چه زیبا! بچه ها با اشارهی دستِ گلپر به رنگینکمان نگاه کردند. چه رنگهایی، چه رنگینکمانی! همهی بچه ها شاد بودند، اما گلپر شاد نبود.
مگر یک رنگینکمان چه داشت که بچه ها به آن نگاه میکردند؟ او میتوانست از هر رنگینکمانی زیباتر باشد. گلپر با خودش فکر کرد:
«چطور است از رنگینکمان بخواهم بیاید پایین تا من ازش پیراهنی بسازم و تن کنم.»
گلپر به پشت بام رفت و با صدای بلندی گفت:
«رنگینکمان! پایین بیا. میخواهم از تو پیراهنی بسازم و بپوشم.»
رنگینکمان که بچه ها را دوست میداشت و به خاطر آنها در آسمان نشسته بود پایین آمد. آنقدر پایین آمد که گلپر دستش را دراز کرد و نصف رنگینکمان را برید.
رنگینکمان گریه کرد، اما گلپر اشکهای او را ندید و خوشحال، پیش مادرش رفت و از او خواست که برایش پیراهنی از رنگینکمان بدوزد.
مادر، پیراهن را دوخت و تنِ گلپر کرد. گلپر پیش بچه ها رفت، اما هیچ کس به او نگاه نکرد. رنگینکمان بریدهشدهی آسمان، بچه ها را غصهدار کرده بود. اما گلپر اشکهای بچه ها را نمیدید.
او پیراهن قشنگی از رنگینکمان به تن داشت و با خودش میگفت:
«چطور است دستهایم را پر از النگو کنم تا هروقت آنها را تکان میدهم صدایش در آبادی بپیچد!»
اما النگوهای نقرهای را از کجا میشود پیدا کرد؟
شب، گلپر ماه را در آسمان دید که بزرگ بود و طلایی. خوشحال دور خودش چرخی زد و دیر وقت شب، وقتی همه در خواب بودند، گلپر به پشت بام رفت و با صدای بلندی گفت:
«ماه! پایین بیا. میخواهم از تو برای خودم النگو بسازم و دستم کنم.»
ماه که بچه ها را دوست میداشت و به خاطر آنها در آسمان نشسته بود، پایین آمد. آنقدر پایین آمد که گلپر دستش را دراز کرد و تکه ای از آن را برداشت.
صبح که شد، گلپر تکهی ماه را به مادرش داد. مادر آنها را پیش زرگر برد و زرگر برای گلپر النگو ساخت.
حالا در آبادی هیچ کس زیباتر از گلپر نبود. گلپر مرتب دستش را تکان میداد و صدای النگوها در آبادی میپیچید.
اما چرا هیچ کس با گلپر حرفی نمیزد؟
گلپر با رنگینکمان پیراهنش در آبادی میگشت و النگوهایش را به صدا درمیآورد، اما هیچ فایدهای نداشت. هیچ کدام از بچه ها با گلپر حرف نمیزدند. بچه ها، غصهدار ماهی بودند که یک تکه اش کم شده بود.
گلپر با خودش فکر کرد: «هیچ مهم نیست که کسی با من حرف نمیزند. حالا میدانم چه کار کنم!»
آن وقت دوباره به پشت بام رفت و به ماه گفت:
«نزدیکتر بیا و یک عروسک به من بده تا تنها نباشم.»
ماه نزدیکتر آمد و گلپر تکه ای دیگر از تن او برداشت و برای خودش عروسکی ساخت. اما چه عروسکی! زارزار گریه میکرد و غصه میخورد و حرف نمیزد.
گلپر دور و برش میگشت و از عروسک میپرسید:
«آخر چرا گریه میکنی! چرا حرف نمیزنی! تو با من دوستی، با قشنگ ترین بچهی روی زمین!»
اما عروسک همینطور غصه میخورد و گریه میکرد و گلپر میترسید با او دعوا کند. میترسید عروسک راهش را بگیرد و برود پیش ماه.
گلپر روز به رنگینکمان نگاه کرد و شب به ماه. و چه آسمانی؟ چه رنگینکمانی و چه ماهی!
گلپر ترسیده بود.
عروسک دوباره گریه کرد و در میان گریه گفت: «هیچ بچه ای دوست ندارد ماه را تکه پاره ببیند و رنگینکمان را نصفه. ماه و رنگینکمان مال همهی بچه هاست.»
گلپر بیآنکه به آسمان نگاه کند پیراهن رنگینکمان و النگوهایش را درآورد به عروسک داد تا برود و رنگینکمان و ماه آسمان را به شکل اولش درآورد.
عروسک، پیراهن و النگوها را گرفت. خوشحال شد و در روزِ روشن از نردبان بالا رفت تا اول رنگینکمان را درست کند. عروسک وقتی رنگینکمان را درست میکرد گلپر و بچه های دیگر را دید که از آن پایین، برایش دست تکان میدادند و خوشحال بودند و میخندیدند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)