داستان کودکانه و آموزنده
لوک و توپ متحرک
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه و داستان کودک و کتاب کودک
به نام خدا
وقتیکه مادربزرگ و پدربزرگ لوک از تعطیلات برگشتند، برایش جدیدترین توپ متحرک را آوردند!
لوک خیلی خوشحال بود.
او تصمیم گرفت برود و آن را به دوستانش نشان دهد، پس به پارکی که همدیگر را میدیدند، رفت و با غرور فریاد زد: «آلن، نگاه کن، پدربزرگ و مادربزرگم برام توپ متحرک آوردن!»
آلن داد زد: «خیلی خوبه!»
مارک با صدای بلند گفت: «بیا بازی کنیم.»
لوک گفت: «اوه، نه، این توپ متحرکه، همهی شما فقط باید نگاه کنید.»
و تکه چوب را روی زمین گذاشت و کش نرم آن را پرتاب کرد. بعد، لوک با راکت شروع به ضربه زدن و بازی با توپ کرد.
بقیه خیلی زود از تماشای بازی خسته شدند و یکییکی، پارک را ترک کردند. وقتیکه لوک کاملاً تنها شد برای رفتار بدی که با دوستانش داشت احساس ناراحتی کرد. او رفت و به دوستانش گفت: «بیاین باهم بازی کنیم … یه بازی خوب چهارنفره …»
تام گفت: «خیلی خوبه!»
مارک گفت: «حالا انتخاب کنیم که کدوم طرف بایستیم.»
آلن پرسید: «چطور می تونیم امتیاز بیاریم؟»
لوک از اینکه اینهمه دوست داشت تعجب کرده بود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)