کتاب داستان مصور کودکانه
شاهزاده خانمی از ماه
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی و روزگاری در گوشهای از این دنیای بزرگ، پیرمرد و پیرزنی در دهکدهای قشنگ زندگی میکردند. پیرمرد، «خِیزَران شکن» بود. او هرروز به نیزار بزرگی میرفت. در آنجا خیزرانهایی را -که نیهایی به بزرگی یک درخت بودند- قطع میکرد و به خانه میآورد. زنش از شاخههای خیزران چوبدستی میساخت و با برگ و پوست آن، سبدها و زیراندازهای قشنگ میبافت.
روزی پیرمرد در نیزار، خیزران عجیبی دید؛ خیزرانی بزرگ و زیبا که مثل چراغ روشن و نورانی بود.
– عجب! همین حالا قطعش میکنم.
پیرمرد، خیزران را با تبر قطع کرد و یکدفعه از تعجب فریادی کشید و عقب رفت. دختر کوچولویی که مثل ماه زیبا بود، از توی نی به پیرمرد لبخند میزد!
پیرمرد گفت: «چه دختر شیرین و بامزهای! همینالان او را به کلبه میبرم. وای! زنم چقدر خوشحال میشود!»
بعد دخترک را خیلی آرام بغل کرد و باعجله به کلبهاش برگشت. پیرمرد و پیرزن، فرزندی نداشتند.
– سلام … اینجا را ببین! هدیهای از خدا! این خانم کوچولو را توی نی پیدا کردم.
پیرزن، اول انگشتش را به دندان گرفت و ماتش برد. بعد دستهایش را بهطرف آسمان گرفت و گفت:
«خدا را شکر. ما همیشه دعا میکردیم که فرزندی داشته باشیم و امروز خداوند ما را به آرزویمان رساند.»
پیرزن و پیرمرد بهاندازهی تمام دنیا خوشحال شده بودند. همان روز از یک مرد روحانی خواهش کردند که اسمی برای دخترشان انتخاب کند و او دخترک را «کاگویا هی مه» نامید. همه از این اسم خوششان آمد.
کاگویا با مهر و محبتِ زن و شوهر بزرگ میشد. او روزبهروز نورانیتر و زیباتر میشد؛ اما مشکلی که پیرمرد و پیرزن را نگران میکرد این بود که آنها فقیر بودند و زندگی برایشان سختتر شده بود. زن و شوهر نمیتوانستند لباس خوبی برای کاگویا تهیه کنند. این شد که پیرزن، لباس عروسیاش را که یادگار جوانیاش بود به کاگویا هدیه داد. دختر از ته دل خوشحال شد. او همیشه مواظب بود که یادگاری مادرش کثیف و پاره نشود.
کاگویا آنقدر مهربان و زیبا بود که هرروز مثل ماه به همهجا نور میپاشید.
پیرمرد و پیرزن هرروز بهسختی کار میکردند تا شاید بتوانند لباس قشنگی برای کاگویا تهیه کنند. روزی پیرمرد مثل همیشه به نیزار رفت. وقتیکه خیزرانی را قطع کرد، یکدفعه سکههایی درخشان و طلایی از آن بیرون ریخت.
– شُکر، خدا را شکر!
کاگویا با خودش برکت و روزی هم آورده است
پیرمرد همان روز به بازار رفت و لباس زیبایی برای دخترش خرید. وقتیکه پیرزن کاگویا را در آن لباس قشنگ دید از خوشحالی فریاد زد:
«وای! چقدر زیبا! مگر میشود توی این دنیا چیزی به این زیبایی وجود داشته باشد!»
آنها که دیگر ثروتمند شده بودند، مقداری از آن سکههای طلا را هم به مردمان فقیر و بیچیز بخشیدند.
کمکم زنها و دخترها از گوشه و کنار شهر برای دیدن کاگویا به کلبه میآمدند. کاگویا هرروز نورانیتر و زیباتر میشد. دیگر در همهجای شهر، حرف از مهربانی و زیبایی دخترک بود. او در آن شهر، نظیر نداشت. همهی مادرها دلشان میخواست کاگویا عروس آنها شود.
روزی پنج نفر از مردهای مشهور و ثروتمند شهر برای خواستگاری کاگویا به خانه پیرمرد و پیرزن آمدند. یکی از آنها به پیرمرد گفت:
«امیدوارم قبول کنید که کاگویا همسر من شود.»
دیگری گفت: «من دختر شما را خوشبخت خواهم کرد.»
و آنیکی گفت: «این من هستم که میتوانم کاگویا را خوشبخت کنم نه شماها»
کمکم بین مردها بگومگو شد. پیرمرد بیچاره نمیدانست که باید چکار کند، کمی فکر کرد و بعد کاگویا را از اتاق دیگر صدا زد.
کاگویا که صورتش از خجالت مثل گل، سرخ شده بود، به اتاق آمد. چشم مردها گرد شد و دهانشان بازماند.
پیرمرد گفت: «کاگویا، نظر تو چیست؟»
کاگویا نگاهش را به زمین دوخت و گفت: «هرکدام از شماها که خواستههای مرا برآورده کند، میتواند همسر من شود.»
مردها خوشحال و یکصدا گفتند: «حاضریم!»
کاگویا از هرکدامشان چیزی خواست و آنها آماده شدند تا بهطرف یکی از کشورها حرکت کنند.
قرار شد مرد اول که کارش خریدوفروش سنگهای قیمتی بود، برای تهیهی یک کاسه سنگی معروف که خیلی هم درخشان بود به هندوستان برود. مرد که هم چاق بود و هم تنبل، با زحمت به راه افتاد؛ ولی هندوستان خیلی دور بود. برای همین، تصمیم مرد عوض شد و او بهجای هندوستان به کوهستانی نزدیک شهر رفت و سه سال در آنجا پنهان شد. ناگهان روزی کاسهای سنگی و معمولی در آنجا پیدا کرد. همان روز، کاسه را به خانه کاگویا برد و گفت: «بفرمایید. این هم کاسه سنگی معروف، سه سال تمام روز و شب، تمام هندوستان را زیرورو کردم. حالا دیگر بدون معطلی با من ازدواج کنید.»
کاگویا با دیدن کاسهی سنگی خندهاش گرفت و گفت: «این کاسه سنگی خیلی کثیف است. اگر راست میگویید، پس چرا درخشان نیست؟ تازه، شما اگر سه سال در هندوستان بودهاید پس چرا پوست صورتتان در آفتاب نسوخته و اینقدر سفید است؟!»
زبان مرد قفل شد.
مرد دوم که کارش تجارت بود، سوار کشتی شد تا به چین برود و شاخه درختی را که گلهایی از جنس جواهر داشت پیدا کند. او که خیلی خسیس بود، بهجای چین به جزیرهای نزدیکِ شهر رفت. در آنجا از هنرمندان جزیره دعوت کرد تا شاخه درختی بسازند که گلهایش از جواهرات تقلبی و دروغی باشد. پس از مدتی شاخه جواهر تقلبی ساخته شد و مرد آن را به خانه کاگویا پرد.
«بفرمایید! یک شاخه درخت با گلهایی از جواهر. نمیدانید چه زحمتهایی کشیدم!»
چشم کاگویا خیره شد. او نمیتوانست جواهر ساختگی را تشخیص بدهد. برای همین سکوت کرد. درست همان موقع سروصدای هنرمندانی که شاخه جواهرات تقلبی را ساخته بودند بلند شد: «آهای مرد! پول ما را بده!»
مرد با ترس و خجالت از جایش پرید و مثل باد فرار کرد.
سومین مرد باید پوست موش آتشی را که تنها در کشور مراکش وجود داشت، تهیه میکرد. او که تنها بلد بود پول خرج کند، یکی از خدمتکارانش را فرستاد تا پوست را با هر قیمتی که شده بخرد و بیاورد. بعد از چند ماه، خدمتکار، پوست را با پول زیاد خرید و از مراکش آورد. مرد سوم دستی به پوست کشید و با خوشحالی گفت: «هوم! این همان پوست است. حالا دیگر کاگویا مال من میشود.»
مرد سوم فوری به خانه کاگویا رفت.
– بفرمایید. این هم پوست موش آتشی. این هدیه را از من قبول کنید.
کاگویا رو به مرد کرد و گفت: «اگر جنس این پوست، اصل باشد، در آتش نمیسوزد.» و پوست را در آتش انداخت؛ اما شعله آتش زبانه گرفت و پوست، سوخت و خاکستر شد. مرد سوم با ناراحتی از خانه کاگویا رفت.
چهارمین خواستگار باید از دریا میگذشت و گردنبند اژدها را که از پنج مروارید بزرگ درست شده بود، پیدا میکرد. دریا کمی طوفانی بود، اما مرد با غرور، سوار کشتی شد و حرکت کرد. کمی که پیش رفتند، طوفان شدت گرفت و کشتی در دست موجهای پرزور و بیرحم، بالا و پایین شد. چند نفر به دریا پرتاب شدند. ولی چون کشتی هنوز راه زیادی نرفته بود، بقیه با هر زحمتی که بود خودشان را نجات دادند. مرد چهارم از کار خودش پشیمان شد و از ترس، دیگر سوار کشتی نشد.
خواستگار پنجم باید صدفی را که در لانهی پرستویی زیر سقف یک عبادتگاه پنهان شده بود، پیدا میکرد. او لانه پرستو را پیدا کرد. بعد، توی سبدی که با طناب و قرقره بالا کشیده میشد، نشست و طناب را کشید و بالا رفت. هنوز به زیر سقف نرسیده بود که پرستو به او حمله کرد و تند و تند با نوک به سروصورتش کوبید. مرد فریادی از درد کشید و به عقب پرید. یکدفعه سبد وارونه شد و مرد از آن بالا به زمین افتاد و مجروح شد.
دیگر هیچکدام از پنج مرد در فکر ازدواج با کاگویا نبودند.
روزی پیغامی از طرف امپراتور رسید. او در آن پیغام، از کاگویا خواستگاری کرده بود. پیرمرد و زنش با خوشحالی گفتند: «شاید داریم خواب میبینیم؛ یعنی راستراستی کاگویا همسر امپراتور خواهد شد؟! آه، چه خوشبختی بزرگی!»
اما کاگویا اصلاً خوشحال نشد. او هر شب ماه را تماشا میکرد و غمگین و غمگینتر میشد. پیرمرد و زنش خیلی نگران شده بودند و روز و شب غصه میخوردند. در نیمه هرماه، وقتیکه ماه آسمان به شکل قرصی گرد و درخشان درمیآمد، غصههای کاگویا هم به اوج میرسید.
شبی از شبهای پاییز که قرص ماه گرد و کامل شده بود. کاگویا به تماشای ماه نشست و با گریه گفت: «دیگر وقت رفتن است. این بار دیگر ماه مرا به خانهاش دعوت میکند.»
پیرمرد که حرفهای کاگویا را شنیده بود، با نگرانی پرسید: «این چه حرفی است که میزنی؟!» و پیرزن ادامه داد: «عزیز دلم چرا اینقدر گریه میکنی؟!»
کاگویا همانطور که اشک میریخت، گفت: «من دیگر باید حقیقتی را به شما بگویم. من از ماه آمدهام. مرا به زمین فرستادهاند تا کارهایی را انجام دهم و برگردم. حالا دیگر وقت برگشتن رسیده است. بهزودی عدهای میآیند و مرا با خود به ماه میبرند.»
– یعنی ما را میگذاری و میروی؟!
– جدایی از شماها مرا خیلی غمگین میکند ولی چکار میشود کرد؟ کار من در اینجا تمام شده است و باید برگردم.
همان شب پیرمرد با چشمی گریان به کاخ امپراتور رفت. با احترام، در پیش پای امپراتور زانو زد و ماجرای کاگویا را از اول تا آخر برای او تعریف کرد. بعد هم از امپراتور خواهش کرد که راه چارهای پیدا کند.
امپراتور قول داد که از کاگویا محافظت کند. او فوری به سربازهایش دستور داد که خانه پیرمرد را محاصره کنند.
گروه بزرگی از سربازان امپراتور -که همه مسلح و آماده دفاع بودند- مثل دیواری بزرگ، دور خانه پیرمرد حلقه زدند. یکدفعه صدایی ظریف و زیبا از آسمان به گوش رسید. زنهایی سوار بر تکه ابری بزرگ بهسوی زمین در حال پرواز بودند.
عدهای از سربازها مثل شیر از دیوارهای خانه بالا رفتند و از بام خانه بهسوی تکه ابر تیر انداختند و نیزه پرتاب کردند. یکدفعه در یکلحظه، نور خیرهکنندهای همهجا را مثل روز روشن کرد. چشمهای سربازها از شدت نور خیره شد و همه پا به فرار گذاشتند.
زنها به خانه پیرمرد و پیرزن و کاگویا رسیدند. قفل خانه خودبهخود باز شد. زنها با احترام به کاگویا گفتند: «به استقبال شما آمدهایم.»
دختر مهربان برای آخرین بار با پیرزن و پیرمرد خداحافظی کرد و گفت: «پدر و مادر عزیزم. در این سالها خوشبخت بودم. خواهش میکنم دیگر گریه نکنید، از این به بعد، در نیمهی هرماه، وقتیکه ماه در آسمان، گرد و درخشان میشود، از من یاد کنید.»
کاگویا این را گفت و بر ابر سوار شد. برای پیرمرد و پیرزن دست تکان داد و گفت: «پدر جان، مادر جان، خدانگهدار.»
بعد، ابر به حرکت در آمد و بهسوی ماه بالا رفت. ابر بزرگ در آسمان، هرلحظه کوچک و کوچکتر میشد و بالا میرفت تا اینکه به نرمی در آغوش ماه فرورفت. از آن به بعد، پیرمرد و زنش در نیمه هرماه، بیرون از خانه مینشستند و با حسرت به ماه خیره میشدند و از دخترشان یاد میکردند؛ دختر مهربان و زیبایی که از آسمان آمد و به زندگی آنها نور و برکت بخشید و به آسمان برگشت.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)