کتاب داستان مصور کودکانه
شنل قرمزی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی و روزگاری در یک دهکده کوچک، دختر کوچولویی بود که همه دوستش دانستند. او در قلب مردم جا داشت. مادربزرگ دخترک که به بچهها خیلی علاقه داشت، در روز تولد او، شنل زیبایی به او هدیه کرد؛ یک شنل قرمز پررنگ با کلاهی قشنگ.
دخترک وقتی شنل را دید با خوشحالی فریاد زد: «به! خیلی ممنون مادربزرگ!» او از شنل خیلی خوشش آمده بود. از آن روز به بعد هر وقت دختر کوچولو شنل را میپوشید و از خانه بیرون میآمد، مردم به او میگفتند: «تو با این شنل قرمزت چقدر قشنگی!»
دختر کوچولو دیگر بدون شنل از خانه بیرون نمیرفت. این شد که مردم دهکده اسم او را گذاشتند «شنل قرمزی».
یک روز مادر شنل قرمزی به او گفت: «دخترم، مادربزرگت سرما خورده است. به دیدن او برو و یک شیشه آبپرتقال با چند تا کلوچه برایش ببر.»
بعد هم سفارش کرد: «حواست را جمع کن. توی راه بازیگوشی نکن. از جاده دور نشو، با غریبهها هم حرف نزن»
– چشم مامان.
شنل قرمزی این را گفت و با خوشحالی از خانه بیرون دوید.
او تازه پا به جنگل گذاشته بود که یک گرگ بدریخت بهطرفش آمد و گفت: «کجا با این عجله؟»
شنل قرمزی خندید و جواب داد: «پیش مادربزرگ، آخر او مریض شده است.»
این را گفت و دوباره به راه افتاد؛ اما گرگ، از پشت سر دخترک، دهان گشادش را باز کرد تا او را بخورد که یکدفعه صدای فریادی بلند شد: «ایست!»
این صدای هیزمشکنی بود که آنطرفتر ایستاده و تبرش را بالای سر نگه داشته بود. گرگ فریاد هیزمشکن را شنید، ترسید و فرار کرد.
شنل قرمزی که اصلاً نفهمیده بود هیزمشکن جان او را نجات داده است به راهش ادامه داد.
شنل قرمزی به دشتی پر از گل رسید و با خود گفت: «چه قشنگ!» و ادامه داد: «اگر من یک دسته از این گلها را بچینم و برای مادربزرگم ببرم، خیلی خوشحال میشود.»
اما گرگ ناقلا که گوشهایش را تیز کرده بود، این حرف را شنید. با خودش گفت: «باید زودتر از دخترک، خودم را به کلبه برسانم و مادربزرگش را به چنگ بیاورم! اینطوری میتوانم هر دو را بخورم.»
وقتی شنل قرمزی مشغول گل چیدن بود، گرگ، باعجله بهطرف خانه مادربزرگ به راه افتاد. گرگ، خیلی زود به در خانه مادربزرگ رسید.
– تقتق
گرگ با صدایی مثل صدای دختربچهها گفت: «منم، شنل قرمزی»
مادربزرگ، در را باز کرد؛ اما یکدفعه چشمش به گرگ افتاد که با چشمهای تیز و براقش به او نگاه میکرد:
– هوورررر الآن تو را درسته قورت میدهم!
گرگ گرسنه، این را گفت و مادربزرگ را یکلقمه کرد و خورد. بعد، یکی از لباسخوابهای او را پوشید، زود توی تختخواب جست زد و منتظر شنل قرمزی شد.
کمی بعد، صدای ترانهای قشنگ و خوشآهنگ به گوش گرگ رسید.
بعد هم صدای در بلند شد: «تقتق»
گرگ با صدای مهربانی که همه را گول میزد گفت: «بیا تو»
شنل قرمزی داخل کلبه شد و پرسید: «چطورید مادربزرگ؟ حالتان بهتر شده؟»
گرگ این بار با صدای کلفت و عجیبی گفت: «آه دخترم، بالاخره آمدی؟ منتظرت بودم.»
شنل قرمزی گفت: «وای مادربزرگ! صدایتان بدجوری خراب است.»
– گلودرد دارم عزیزم.
– بیچاره مادربزرگ! عیبی ندارد، عوضش من این گلها را برای شما چیدهام. این کلوچهها و آبپرتقال را هم مامان داده که برایتان بیاورم.
گرگ گفت: «تو چقدر مهربانی شنل قرمزی! جلوتر بیا تا صورتت را ببینم.»
شنل قرمزی به تختخواب نزدیک شد. چشمش به لباسخواب مادربزرگ افتاد، بعد، از تعجب تکانی خورد و فریاد کشید: «وای مادربزرگ چه گوشهای بزرگی دارید!»
– چهبهتر عزیزم، چون با آنها صدای تو را بهتر میشنوم.
– وای مادربزرگ! چه چشمهای بزرگی دارید؟
– چهبهتر عزیزم، چون با آنها صورت زیبای تو را بهتر تماشا میکنم.
– وای مادربزرگ! چه دهان بزرگی دارید؟
– چهبهتر عزیزم، چون با آن تو را بهتر میخورم.
یکدفعه گرگ، مثل فنر، از تختخواب بیرون پرید.
– کمک!
شنل قرمزی میخواست با جیغ و فریاد، دیگران را خبر کند، اما گرگ او را یک لقمه بزرگ کرد و قورت داد.
– هووم م م م، چه خوب بود! شکمم پر سد. حالا دیگر خوابم میآید.
گرگ، به پشت، روی تختخواب افتاد و شروع کرد به خروپف کردن.
صدای بلند خُرخُر گرگ در جنگل پیچید و به گوش یک شکارچی رسید.
شکارچی فکری کرد و گفت: «این صدا از کلبه میآید.»
بعد خودش را به کلیه رساند. آهسته و بااحتیاط، در را باز کرد. گرگ را دید که روی تختخواب افتاده و شکمش مثل بادکنک باد کرده است. نالههای ضعیفی از توی شکم گرگ شنیده میشد.
– کمک! کمک! ما را بیرون بیاورید!
این صدای شنل قرمزی و مادربزرگش بود.
شکارچی با خودش گفت: «حالا فهمیدم! این حیوان بدجنس، دو نفر را قورت داده است. آنها هنوز زنده هستند، باید نجاتشان بدهم.»
مرد شکارچی یک قیچی تیز آورد. با آن شکم گرگ را خِرچ خِرچ برید و باز کرد. یکدفعه شنل قرمزی و مادربزرگش بیرون پریدند. هر دو باهم گفتند: «آه آقای شکارچی، خیلی ممنون که ما را نجات دادی!»
گرگ، هنوز در خواب بود!
مرد شکارچی گفت: «چه حیوان بدجنسی! باید او را ادب کنیم تا دیگر از این غلطها نکند.»
همه باهم از بیرون کلبه، مقداری سنگ آوردند، با آنها شکم گرگ را پر کردند. بعد مادربزرگ، نخ و سوزن آورد و شکم گرگ را دوخت.
– بیایید گوشهای پنهان شویم و ببینیم که او چکار میکند.
آنها بیرون از خانه، پشت سبزهها و بوتهها پنهان شدند و منتظر ماندند تا گرگ، از خواب بیدار شود.
گرگ، بیدار شد و گفت: «بهبه، چه خواب خوبی بود!»
ولی یکدفعه احساس کرد شکمش آنقدر سنگین شده که بهسختی میتواند حرکت کند.
– چرا شکم من اینقدر سنگین شده است؟
گرگ دستش را روی شکمش گذاشت و از کلبه بیرون آمد.
– چرا اینقدر تشنهام؟!
روی چاه آب خم شد تا سطل را به پایین بفرستد، اما سنگهای شکمش، خودِ او را بهجای سطل، پایین فرستادند. گرگ، غرق شد. همه از مردن گرگ، خوشحال شدند
حال مادربزرگ، خوب شد. آنها با کلوچهها و آبپرتقالی که شنل قرمزی از خانه آورده بود جشن کوچکی به راه انداختند.
– هورا! هی!
در این جشن به آنها خیلی خوش گذشت.
وقت برگشتن به خانه رسید. مادربزرگ سفارش کرد: «شنل قرمزی، یکراست به خانه برگرد. توی راه بازیگوشی نکن. از جاده دور نشو، با غریبهها هم حرف نزن. فقط به حرف آقای شکارچی گوش کن.»
شنل قرمزی گفت: «چشم مادربزرگ» و بعد، سرحال و خوشحال، با آقای شکارچی بهطرف خانهشان به راه افتاد.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)