قصه-شب-برای-کودکان-شیر-خودخواه

داستان زیبا و آموزنده: شیر خودخواه || عاقبت غرور

داستان زیبا و آموزنده

شیر خودخواه

قصه شب مادربزرگ برای کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. جنگل بزرگی بود که در آن حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. در آن جنگل، شیر خودخواهی بود که همیشه از خودش تعریف می‌کرد. حیوانات جنگل کم‌کم از شیر خسته شدند و تصمیم گرفتند کاری کنند که شیر، دیگر خودخواه نباشد. آن‌ها دورهم جمع شدند تا فکر کنند و شیر را از خودخواهی دربیاورند.

کلاغ گفت: «فهمیدم. بهتر است زمین را بکنیم و روی چاله‌ای را که کنده‌ایم با برگ بپوشانیم. در کنار چاله هم گوشت خوشمزه‌ای بگذاریم. وقتی شیر آمد گوشت را بخورد، در چاله بیفتد!»

همه با این فکر موافق بودند. چاله‌ی بزرگی درست کردند، یک تکه گوشت خوشمزه هم کنار چاله گذاشتند. بعد پشت درختی پنهان شدند.

شیر، با غرور فراوان به‌طرف گوشت رفت. اما وقتی پایش را روی برگ‌ها گذاشت توی چاله افتاد. حیوانات به‌طرف چاله رفتند و به شیر گفتند: «تو که باهوش بودی! چه طور در چاله افتادی؟»

شیر با غرور گفت: «درست است، من خیلی باهوش هستم. اما چاله را ندیدم. حالا زودتر مرا از چاله بیرون بیاورید.»

حیوانات گفتند: «نه چون هنوز خودخواهی با تو کاری نداریم.»

حیوانات ازآنجا رفتند و دوباره جمع شدند و به فکر چاره‌ی دیگری افتادند.

گنجشک گفت: «به نظر من بهتر است آدم بزرگی درست کنیم و کنار چاله بگذاریم تا شیر از آن بترسد.»

همه با صدای بلند گفتند: «قبول است.»

بعد دست‌به‌کار شدند و پس از مدتی آدم بزرگی درست کردند و کنار چاله بردند. شیر خواب بود. وقتی بیدار شد و آدم را دید خیلی ترسید. برای همین داد زد و کمک خواست.

خرگوش به‌طرف چاله رفت و گفت: «تو که شجاع بودی! چرا ترسیدی؟ این یک آدم چوبی است.»

شیر با خجالت گفت: «معذرت می‌خواهم. آخَر من خیلی مغرور بودم.»

آن‌وقت حیوانات، شیر را بیرون آوردند و زندگی خوشی را آغاز کردند.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *