داستان زیبا و آموزنده
آش چغندر پربرکت
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
پیرمرد و پیرزنی با دو نوه کوچکشان در مزرعهای زندگی میکردند. پیرمرد هرسال در مزرعهاش چیزی میکاشت. آن سال هم تصمیم گرفت چغندر بکارد. پیرمرد و پیرزن و نوههایش مثل هرسال، زمین را آماده کردند و تخم چغندر را پاشیدند. چیزی نگذشت که مزرعه، سرسبز شد. برگ چغندرها بزرگ و بزرگتر شدند.
یک روز پیرزن هوس کرد آش چغندر بپزد. پیرمرد گفت: «همین حالا میروم برایت یک چغندر رسیده میآورم.»
پیرمرد به مزرعه رفت و چغندری را انتخاب کرد. بعد هم برگهای آن را گرفت و کشید؛ اما چغندر بیرون نیامد. پیرمرد که خسته شده بود شروع کرد به خواندن:
«چغُندرَک، آی شیرینک،
بیا بیا بیرون بیا
از دل خاک بیرون بیا.»
اما بازهم چغندر بیرون نیامد. پیرمرد، پیرزن را صدا کرد. پیرزن آمد. پیرمرد برگهای چغندر را گرفت. پیرزن شال کمر پیرمرد را گرفت. باهم کشیدند و یکصدا خواندند:
«چغندرک، آی شیرینک،
بیا بیا بیرون بیا
از دل خاک بیرون بیا.»
اما فایدهای نداشت. چغندر از خاک بیرون نیامد که نیامد. پیرزن نوههایش را صدا کرد و نوههای پیرمرد و پیرزن به کمک آنها آمدند. پیرمرد، برگهای چغندر را گرفت. پیرزن، شال کمر پیرمرد را گرفت. پسرک دامن مادربزرگش را گرفت و دخترک گوشه کت برادرش را، کشیدند و یکصدا خواندند:
«چغُندرَک، آی شیرینک،
بیا بیا بیرون بیا
از دل خاک بیرون بیا.»
چغندر بالاخره از خاک در آمد. از آنطرف، پیرمرد و پیرزن و پسرک و دخترک به زمین افتادند؛ اما وقتی چشمشان به چغندر افتاد از خوشحالی فریاد کشیدند:
«وای چه چغندری! شیرینکی! چه قدر بزرگ!»
زودتر از آنکه فکرش را بکنید سروکلهی همسایههای پیرمرد و پیرزن پیدا شد. همه از دیدن چغندر، به آن بزرگی، تعجب کرده بودند.
آن روز، پیرمرد یک دیگ بزرگ آش چغندر پخت و بین همسایهها پخش کرد. چه آش چغندر پربرکتی.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)