داستان زیبا و آموزنده
کاکا پینهدوز در روز سمپاشی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
ملخک و کاکا پینهدوز روی درخت خوابیده بودند.
از طرف رودخانهها صدایی شنیده میشد. هوا روشن شده بود. نسیم خوبی میوزید؛ اما همراه نسیم، بوی تندی حس میشد. ملخک یواشیواش لای چشمهایش را باز کرد. چیزی ندید. روی پاهای بلندش ایستاد. چند نفر را دید که با دستگاهی، روی برگ درختها تلمبه میزنند و بهطرف او میآیند. آدمها نزدیکتر شدند. از بوی تندِ سمپاشی، چشمهای ملخک اشکآلود شد و نزدیک بود نفسش بند بیاید. مجبور شد پرواز کند و از درخت دور شود.
وسط راه یاد کاکا پینهدوز افتاد که به خواب خوش فرورفته بود. با خودش گفت: «ایداد و بیداد! چرا مهمانم را تنها گذاشتم و فرار کردم! من باید کنار او میماندم. حس حشرهدوستی من کجا رفته است؟!»
ملخک تصمیم گرفت برگردد. به اینطرف و آنطرف نگاه کرد؛ اما کاکا پینهدوز را ندید. درختی را هم که رویش خوابیده بودند گم کرد. هی بالهایش را به هم زد، وزوز کرد، اما از کاکا پینهدوز جوابی نشنید. روی زمین رفت و با دستهای کوتاه و پاهای بلندش بالا جست و پایین جست؛ اما کاکا پینهدوز روی زمین هم نبود. ملخک ناامید شد. پرواز کرد و نالهکنان دور شد.
کاکا پینهدوز از سروصدای آدمها و بوی بد سمپاشی بیدار شد. خواست مثل هرروز ورزش کند. دور و برش را نگاه کرد. ملخک را ندید. ترسید و ورزش را فراموش کرد. بوی تندی آزارش میداد. صدا کرد:
«ملخک آی ملخک دوست عزیز کجا هستی؟ کجا رفتی؟ چرا تنهایم گذاشتی؟»
اما جوابی نشنید. بیاختیار اشک از چشمهای کاکا پینهدوز سرازیر شد. وقتی دید بعضی شتهها و حشرهها بهسرعت فرار میکنند و بعضی دیگر بیحال و بیحرکت میشوند بیشتر ترسید. فهمید که اتفاق بدی افتاده است. افتانوخیزان از درخت پایین آمد؛ اما وسط راه توی یک اتاقکِ کوچکِ نیمهتاریک افتاد. گوشهای کز کرد و نشست.
کاکا پینهدوز در امان بود.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)