داستان زیبای
به من بگو پدر
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
گنجشکها روی درخت نخلِ حیاط جیکجیک میکردند. فاطمه (س) خواست پدر را صدا بزند و بگوید: «پدر جان»؛ اما به یاد مردم مدینه افتاد. آنها پدرش را با نامهای گوناگون صدا میزدند. خداوند هم برای اینکه آنها پیامبر عزیزش را با احترام صدا بزنند یک آیه فرستاد: «آنگونه که هم دیگر را صدا میزنید پیامبر را صدا نزنید.»
پس فاطمه (س) از روز دیگر خواست که پدر را به رسول خدا صدا بزند که پیامبر گفت:
«ای دختر مهربان! این آیه درباره تو و فرزندانت فرستاده نشده است. تو از من هستی و من از تو. این آیه درباره آدمهای مغرور است.»
چشمهای فاطمه درخشید. حضرت محمد (ص) ادامه داد:
«دخترم به من بگو پدر. از پدر گفتن تو قلبم شاد میشود و خدا هم از این کار تو خشنود میگردد.»
در گوشهای از شهر، پیرزن تنهایی زندگی میکرد. پیامبر (ص) گاهی به او سر میزد. این پیرزن از مال دنیا حتی یک گلیم پاره هم نداشت. هر وقت پیامبر به دیدار پیرزن میرفت او بالاپوشش را روی زمین پهن میکرد تا پیامبر خدا روی آن بنشیند. پیامبر کنار پیرزن مینشست و با او گفتوگو میکرد. یک روز که پیامبر به سراغ پیرزن رفت او دیگر نبود. او بهسوی خدا رفته بود. پیامبر دوستانش را صدا کرد. آنان باهم بر سر مزار پیرزن رفتند و برایش دعا کردند.
خوش به حال پیرزن که پیامبر او را دوست میداشت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)