کتاب داستان مصور کودکانه
شش برادر و یک خرگوش
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری در کشور ژاپن، چند برادر بودند که باهم زندگی میکردند. برادر بزرگتر «اوکونوشی» نام داشت. او مرد شجاع و مهربانی بود.
روزی همه برادرها تصمیم گرفتند برای خواستگاری دختر حاکم به شهر دیگری، آنطرف دریا بروند. برادرها راه افتادند. اوکونوشی همهی بارها را داخل کیسهای گذاشت و کیسه را بر دوش گرفت؛ اما برادرهای کوچکتر، بیخیال، شروع به دویدن کردند، آنها رفتند و رفتند تا اینکه به خرگوش عجیبی رسیدند.
موهای بدن خرگوش ریخته و پوست آن به رنگ قرمز در آمده بود. خرگوش داشت گریه میکرد. برادرها دور او جمع شدند؛ و شروع کردند به سربهسر گذاشتن خرگوش.
– «چرا موهایت ریخته؟ چرا اینطوری مثل لبو سرخ شدهای؟»
خرگوش گفت: «من از اول سفید و زیبا بودم، اما حالا موهایم ریخته. نمیدانم چه کنم.»
برادرها که میخواستند خرگوش را اذیت کنند، گفتند: «اگر میخواهی خوب شوی، برو توی آب دریا. بعد برو در آفتاب بایست تا خشک شوی!»
خرگوش بیچاره رفت داخل آب دریا و خودش را شست، بعد رفت کنار آفتاب ایستاد تا خشک شد؛ اما سوزش بدنش بیشتر شد. خرگوش روی چمنها افتاد و گریه کرد. در همان زمان، برادر بزرگتر سَر رسید. صدای گریه خرگوش را شنید. او را بلند کرد و پرسید: «چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ وای پوست بدنت که خیلی قرمز شده! معلوم است خیلی درد داری!»
خرگوش درحالیکه اشکهایش را پاک میکرد، شروع به صحبت کرد.
– «من در آنطرف دریا زندگی میکردم. زندگی خوب و راحتی داشتم، اما یک روز هوس کردم بیایم اینطرف، راه افتادم. آمدم و آمدم تا رسیدم به ساحل دریا. دیدم نمیتوانم از دریا رد شوم. مدتی ایستادم و فکر کردم. ناگهان چشمم افتاد به کوسههایی که داخل دریا شنا میکردند. فکر کردم و نقشهای کشیدم تا کوسهها را گول بزنم. میخواستم با این فکر از دریا رد شوم.»
– رفتم جلوتر و یکی از کوسهها را صدا کردم. کوسه آمد جلو و سرش را از آب بیرون آورد. پرسیدم: «آهای کوسه! خبر داری که تعداد ما خرگوشها، از شما کوسهها بیشتر است؟»
کوسه با تعجب گفت: «راست میگویی؟ فکر نمیکنم اینطور باشد. دریا پر از کوسه است. مگر تعداد شما خرگوشها چندتاست؟»
من گفتم: «تعداد ما نهصد و نودونه تاست. اگر بخواهید میتوانم شما را بشمارم!»
کوسه گفت: «چطوری ما را میشماری؟ تو که نمیتوانی بیایی داخل دریا!»
گفتم: «تو برو و همه کوسهها را خبر کن. بگو همه جمع شوند و ازاینجا تا آنطرف ساحل دریا صف بکشند. آنوقت من شما را میشمارم.»
کوسه رفت و همه را خبر کرد، کوسهها جمع شدند و صف بستند، از اینطرف تا آنطرف دریا، آنوقت من با خوشحالی شروع کردم به دویدن از روی بدن کوسهها.
روی بدن کوسهها میپریدم و جلو میرفتم و یکییکی آنها را میشمردم. رفتم و رفتم تا به ساحل آنطرف رسیدم. خیلی خوشحال بودم. نقشهام گرفته بود و توانسته بودم کوسهها را گول بزنم. یکی دو کوسه مانده به آخر، ناگهان خندیدم و گفتم: «آهای کوسهها! من شما را گول زدم!»
کوسهها صدایم را شنیدند و ناگهان همه زیر آب رفتند، من در آب افتادم. کوسهها دورم جمع شدند و همهی موهای بدنم را کندند.
همهی موهای تنم ریخته بود و پوست تنم میسوخت. آمدم روی شنهای ساحل. داشتم گریه میکردم که برادرهای تو رسیدند. آنها دور من جمع شدند و گفتند: «اگر داخل دریا بروم و بعد در آفتاب خودم را خشک کنم. موهایم درمیآید و دوباره مثل اول خرگوش سفیدی میشوم.» من حرف آنها را گوش دادم؛ اما پوست بدنم بیشتر سوخت. حالا نمیدانم چهکار کنم.
اوکونوشی گفت: «گول زدن دیگران کار خیلی بدی است. تو دروغ گفتی و کوسهها را گول زدی، برای همین مجازات شدی. اگر راست میگفتی و از آنها خواهش میکردی، حتماً تو را به اینطرف ساحل میآوردند. حالا برو داخل آب رودخانه. خودت را بشور، بعد مقداری گُلِ نِی جمع کن و روی آنها بخواب. حتماً پوست بدنت خوب میشود و مثل اول، خرگوش سفیدی میشوی.»
خرگوش خوشحال شد. رفت داخل آبِ شیرین رودخانه، بدنش را شست و بعد کنار نیزار مقداری گُل نِی جمع کرد و روی گلهای نی خوابید.
کمکم خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد، دید موهای سفیدی تمام بدنش را پوشانده، خرگوش به هوا پرید و به اوکونوشی گفت: «ممنونم! میدانم که برای خواستگاری دختر حاکم میروی، دعا میکنم خانوادهی حاکم تو را بهعنوان داماد خود قبول کنند.»
وقتی اوکونوشی، به جلو خانهی حاکم رسید، دید خیلی شلوغ است. تعدادی جوان در آنجا جمع شده بودند، ازجمله برادرهایش. همه به خواستگاری دختر حاکم آمده بودند؛ اما حاکم هیچکدام را قبول نکرده بود. اوکونوشی نزد حاکم رفت و ماجرای سفرش را برای او گفت. حاکم خندید و گفت: «تو جوان شجاع و مهربانی هستی که به آن خرگوش کمک کردی، تو همان کسی هستی که من دنبالش هستم.»
همان روز مراسم ازدواج اوکونوشی با دختر حاکم برگزار شد و همه جشن گرفتند.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)