کتاب داستان مصور کودکانه
تام سایر، پسر ماجراجو
به روایت شاگا هیراتا
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری، پسربچهای بود به نام «تام سایر». او که پدر و مادرش را از دست داده بود، با عمهاش زندگی میکرد. تام دوستی داشت به نام هاکلبری فین. هاک هم بچهی فقیری بود، همیشه در کوچهها ول میگشت و کارهای عجیبی میکرد. روزی هاک گربه سیاهی را به تام نشان داد و گفت: «اگر نیمههای شب با این گربه سیاه به قبرستان برویم و با آب باران دستمان را بشوییم و سه بار دور خود بچرخیم، زگیلهای روی دستمان از بین میرود.»
تام که پشت دستهایش پر از زگیل بود، از هاک خواست که نیمهشب او را همراه خود به قبرستان ببرد.
نیمههای شب بود که هاکلبری فین به درِ خانهی عمه پولی رفت. تام که منتظر او بود، آهسته از خانه بیرون رفت. آنها در تاریکی تا قبرستان رفتند. قبرستان خیلی تاریک و ترسناک بود. تام و هاک در میان علفهای بلند نشسته بودند که ناگهان سروصدایی شنیدند. سه نفر در تاریکی جلو آمدند، خاکهای قبری را کنار زدند و تابوتی را بیرون آوردند. ولی ناگهان بین آنها دعوا شد.
اول، جوانی که دکتر صدایش میکردند با پیرمردی که «ماف پاتِر» نام داشت دعوایش شد. دکتر با چوب به سر پیرمرد زد و او بیهوش بر زمین افتاد.
دکتر که عصبانی بود، داد کشید: «شماها چه میگویید؟»
جو سرخپوست که جوانی قویهیکل بود، جلو دکتر ایستاد و گفت: «یادت هست چند سال پیش، مرا به زندان انداختی؟ حالا حسابت را میرسم.» جو مُشتی به صورت دکتر زد. بعد هم چاقوی ماف پاتر را برداشت و بهطرف او حمله کرد و چاقو را در سینه دکتر فروکرد و او را کشت.
جو سرخپوست وقتی دید دکتر کشته شده است، ترسید. چاقو را برداشت بهطرف پاتر رفت. او هنوز بیهوش بود. جو، چاقو را در دست پیرمرد گذاشت و فرار کرد.
همهجا حرف از کشته شدن دکتر جوان بود. مردم چاقوی ماف پاتر را کنار جسد پیدا کرده بودند، یکی هم او را دیده بود که در جوی آب خودش را شسته است. به همین خاطر فکر میکردند او قاتل است.
این حرفها تام و هک را ناراحت میکرد. چون آنها همهچیز را دیده بودند و میدانستند که پیرمرد، بیگناه است و قاتل، جو سرخپوست است؛ اما تام میترسید که این حرفها را به کسی بگوید. میترسید جو سرخپوست او را بکُشَد.
عاقبت روز محاکمهی پاتر فرارسید. همه مردم در دادگاه جمع شده بودند. بالاخره تام سایر به دادگاه رفت تا همهچیز را به قاضی بگوید؛ اما بازهم میترسید و صدایش میلرزید.
تام گفت: «نصف شب بود. من و هاک رفته بودیم قبرستان، پشت درختی مخفی شده بودیم. گربهی سیاه دست هاک بود. ما دیدیم که اول دکتر با چوب، پاتر را زد و او افتاد و بیهوش شد. بعد جو سرخپوست چاقوی پاتر را برداشت و به دکتر حمله کرد. چاقو در سینهی دکتر جوان فرورفت و او بر زمین افتاد. جو که دید دکتر را کشته است، ترسید. کمی دور و برش را نگاه کرد. بعد چاقوی ماف پاتر را برداشت و در دست او قرار داد، مقداری خون دکتر را به دست و لباسهای پیرمرد مالید تا مردم فکر کنند که او قاتل است. وقتی جو این کارها را کرد، راهش را کشید و در میان تاریکی گم شد.»
وقتی حرفهای تام سایر به اینجا رسید، ناگهان جو سرخپوست از جایش بلند شد، بهطرف پنجره دادگاه رفت، شیشه را شکست و بیرون پرید.
حالا دیگر همه میدانستند که جو سرخپوست، قاتل است. کلانتر همهجا دنبال او میگشت. تام میترسید که روزی جو به سراغ او بیاید و او را بکشد. برای همین دعا میکرد که هرچه زودتر، کلانتر، جو را دستگیر کند.
روزی از روزها که تام و هاک برای بازی به خانه خرابهای رفته بودند، ناگهان سروصدایی شنیدند. آنها در طبقه بالا مخفی شدند و منتظر ایستادند. دو نفر وارد خانه شدند. یکی از آنها جو سرخپوست بود. تام و هاک از ترس زبانشان بند آمد.
جو کمی در آنجا گشت، بعد بیل و کلنگ برداشت و جلو بخاری را کند تا کیسه پولشان را مخفی کند؛ اما ناگهان یک صندوق پر از سکههای طلا پیدا کرد. او با دیدن آنهمه طلا تعجب کرد. جو با دوستش حرف زد و قرار شد طلاها را ببرند و در جای دیگری مخفی کنند تا بعداً آنها را تقسیم کنند. وقتی آنها از خانه بیرون رفتند، تام و هاک از سوراخی آنها را نگاه کردند. مسیر آنها بهطرف رودخانه بود.
تام و هک از خانه بیرون رفتند و دنبال جو راه افتادند. آنها از رودخانه گذشتند و از تپهای بالا رفتند. بالای تپه، خانهی پیرزنی بود. شوهر پیرزن که مُرده بود، قبلاً قاضی دادگاه بود. جو سرخپوست به دوستش گفت: «میخواهم انتقام قاضی را از پیرزن بگیرم. نصف شب، بهترین فرصت است.»
بچهها برگشتند تا کمک بیاورند. آنها رفتند و کلانتر را خبر کردند. کلانتر به خانه پیرزن رفت و در آنجا به کمین نشست؛ اما جو و دوستش از دست آنها فرار کردند.
بازهم کلانتر دنبال جو سرخپوست بود تا او را دستگیر کند. افراد کلانتر همهجا دنبال او میگشتند. در نزدیکی شهر و بالای کوه، غاری بود که خیلی وحشتناک بود. روزی یکی از افراد کلانتر، جو سرخپوست را دید که داخل غار گیر افتاده است. کلانتر را خبر کردند، او آمد و جو را دستگیر کرد.
تام و هاک فهمیدند که در این مدت، جو در این غار مخفی شده است. همه مردم از دستگیری جو خوشحال بودند؛ اما تام و هک فکرهای دیگری در سرشان بود.
چند روز که گذشت، تام به هاک گفت: «حالا با خیال راحت میتوانیم برویم سراغ آن گنج.»
هاک گفت: «کدام گنج، کجا برویم؟» تام گفت: «یادت هست آن روز در آن خانه خرابه، جو، صندوقی پر از سکههای طلا پیدا کرد و آن را با خود برد؟ به نظر من او طلاها را در غار پنهان کرده است.»
تام و هاک بهطرف غار راه افتادند. آنها از یک راه مخفی به داخل غار رفتند و همهجا را گشتند و صندوق سکهها را پیدا کردند. حالا دیگر آنها حسابی پولدار شده بودند.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)