داستان زیبا و آموزنده
سنجاب قهوهای تنبل
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. وسط یک جنگل پردرخت و پوشیده از گل و گیاه، یک باغ گردو بود که هرسال، با گردوهای خوشمزهی زیاد، برای استفادهی ساکنان جنگل و حیوانات، به بار مینشست.
در میان آنها بیشترین استفاده را سنجابهای قهوهای میبردند. در بالای درختان گردو، سنجابها در تنه درخت سوراخهایی میساختند و داخل آن زندگی میکردند. هر سنجاب برای خود خانوادهای داشت که باهم زندگی میکردند. در زمان تابستان علاوه بر اینکه به تغذیه خود فکر میکردند به فکر زمستان سخت هم بودند. یعنی علاوه بر استفاده روزانه، مقداری از گردوها را در زیرِ زمین ذخیره میکردند و در فصل زمستان به سراغ آنها میرفتند.
فصل تابستان برای سنجابها اوج فعالیت بود و هرکدام برای ذخیره زمستان فکری میکردند؛ ولی در میان آنها سنجابی بود که فقط به فکر خوشگذرانی بود. او فقط از گردوهای خوشمزه میخورد و در سایه درختان میخوابید. هر چه بقیه سنجابها به اون میگفتند: «کمی به فکر زمستان باش و توشهای برای خود ذخیره کن» سنجاب تنبل هیچ اهمیتی نمیداد و گوشش به این حرفها بدهکار نبود. روزها به بازیگوشی مشغول بود و میگفت: «اینهمه گردو تمامشدنی نیست و هر چه بخوام می تونم از این گردوها استفاده کنم.»
روزهای آخر تابستان، سنجابها همه سخت مشغول کار بودند و آخرین آذوقهها را برای خودشان ذخیره میکردند. ولی سنجاب قهوهای تنبل نشسته بود و فقط آنها را نگاه میکرد و به کارشان میخندید و میگفت: «این کارهای شما بیهوده است. چرا اینهمه زحمت به خودم بدهم؟»
کمکم روزهای آخر تابستان هم رو به پایان بود.
برگهای درختان رو به زردی میرفت و برگریزان شروع میشد. روزها کوتاه و کوتاهتر میشد. آفتاب هم دیگر گرمای تابستان را نداشت و هوا داشت رو به سردی میرفت. سنجاب تنبل حتی لانهای برای خودش انتخاب نکرده بود که زمستان سرد را در آنجا سر کند. شبها سرد و سردتر میشد و او نمیتوانست راحت بخوابد. به همین خاطر کمی برگِ خشکِ درختان را جمعآوری میکرد و در میان شاخههای درختان شبها را میگذراند. روزها هم خیلی سرد شده بود و غذایی برای سنجاب پیدا نمیشد.
همه سنجابها داخل لانههای گرم خود زمستان سرد را سپری میکردند.
سنجاب تنبل دنبال غذا بود، حتی دانه لوبیای کوچک که بتواند شکم خود را سیر کند، اما برف همهجا را سفیدپوش کرده بود و سنجابهای دیگر، از غذاهایی که در تابستان ذخیره کرده بودند استفاده میکردند.
سنجاب تنبل بسیار پشیمان بود و به درِ خانه هر سنجاب میرفت، برای جا و غذا، کسی به او کمک نمیکرد. چون هر سنجاب فقط بهاندازه خودش جا و غذا داشت و چیز اضافهای نداشت.
سنجاب تنبل توی برفها داشت یخ میزد که یکی از سنجابها از خانهاش بیرون آمد و سنجاب تنبل را کشانکشان به داخل لانه خود برد و کمی مغز گردو به او داد و در گوشهای از خانه که خیلی گرم بود خواباند. بعد از چند ساعت بدن سنجاب تنبل که از سرما بیحس شده بود به حرکت در آمد و تا آخر زمستان در لانه همان سنجاب فداکار ماند. او همانجا تصمیم گرفت که تابستانها سخت کار کند تا از این به بعد در زمستان، آسایش داشته باشد و مزاحم دیگران نشود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)