داستان زیبا و آموزنده
دوستان یکدل و مهربان
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در کنار بیشه کوچکی، حیوانات در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی میکردند.
آنها در روز به بازی و شادی مشغول بودند و شبها هم برای فردا برنامهریزی میکردند. آنها در سختیها باهم متحد میشدند و هیچوقت یکدیگر را تنها نمیگذاشتند و در حل مشکلات باهم همفکر میشدند؛ اما مشکل بزرگی وجود داشت که شادابی و نشاط آنها را تبدیل به غم و غصه میکرد. مشکل این بود که در نزدیکی بیشه خانهی شکارچی بود که هرروز برای شکار به آنجا میآمد؛ اما تا زمانی که حیوانات باهم بودند شکارچی نتوانسته بود چیزی شکار کند، چون حیوانات آنجا زیرک و باهوش بودند و همدیگر را در هنگام خطر یاری میکردند تا کسی اسیر دام شکارچی نشود.
اما چشمتان روز بد نبیند، یک روز صبح شکارچی تفنگ خود را برداشت و به سمت برکه به راه افتاد. وقتی رسید، اطراف را خوب نگاه کرد. آهویی را دید. آهو غافل از شکارچی مشغول آب خوردن بود، شکارچی او را نشانه گرفت. خرگوش که پشت درخت قایم شده بود، متوجه قضیه شد، به سمت مرد پرشی زد و باعث شد که تیر خطا رفت. آهو هم فرصت را از دست نداد و فرار کرد. شکارچی که خیلی عصبانی شده بود خرگوش را دنبال کرد تا حسابش را برسد اما نتوانست او را بگیرد. چون خرگوش قصهی ما خیلی زبروزرنگ بود.
شکارچی خیلی خسته شده بود، کنار درختی نشست تا کمی استراحت کند. ناگهان صدایی شنید، لابهلای بوتهها چیزی حرکت میکرد. بوتهها را کنار زد، چشمش به یک جوجهتیغی افتاد. با خودش گفت: «من که نتونستم چیزی شکار کنم، این جوجهتیغی را میگیرم و در بازار میفروشم و با پولش نان و غذا میخرم…»
شکارچی، جوجهتیغی بیچاره را داخل کیسهاش انداخت، در کیسه را محکم با طناب بست و به سمت خانهاش به راه افتاد. کلاغ که روی شاخهی درخت نشسته بود همهچیز را دید. قارقار کنان رفت که به بقیه دوستان خبر دهد تا به کمک جوجهتیغی بروند. وقتی همه از این ماجرا باخبر شدند خیلی ناراحت شدند. نقشهای کشیدند. قرار شد خرگوش و موش و کلاغ و آهو برای نجات جوجهتیغی بروند.
آنها شکارچی را تعقیب کردند. شکارچی داخل خانهاش شد و کیسه را روی میز گذاشت و خواست برود و کمی استراحت کند. چون خیلی خسته بود. کلاغ با نوک خود به پنجره ضربه زد و پنهان شد. شکارچی پنجره را باز کرد، اما چیزی ندید، او فراموش کرد که پنجره را ببندد. برگشت و چرت زد. در همین موقع موش و خرگوش از فرصت استفاده کردند و از پنجره، داخل خانه شدند و زود طناب کیسه را جویدند. جوجهتیغی که از دیدن دوستانش خیلی خوشحال شده بود، بلافاصله آهسته از کیسه بیرون آمد و همراه دوستانش فرار کرد. آنها دوباره به برکه برگشتند.
همهی حیوانات از اینکه جوجهتیغی نجات پیدا کرده بود خوشحال بودند و دور او حلقه زدند. آنها دوباره به بازی و تفریح مشغول شدند و از اینکه توانسته بودند با کمک هم، دوستشان را نجات دهند شادی میکردند. همچنین به این فکر افتادند که با یک نقشه خوب شکارچی را از آمدن به بیشه بترسانند.
به نظر شما حیوانات چه تدبیری اندیشیدند؟
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)