داستان زیبا و آموزنده
دردسر مورچهی شکمو
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
قصه قبل از خواب برای کودکان
به نام خدا
روزی روزگاری، یک مورچه برای جمعکردن دانههای جو از راهی عبور میکرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد. ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیوارهی سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دستوپایش لیز میخورد و میافتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:
«ای مردم، من عسل میخواهم. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یکدانه جو به او پاداش میدهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز میکرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت: «مبادا برَوی… کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت: «نگران نباش، من میدانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت: «اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند.»
مورچه گفت: «من از زنبور نمیترسم، من عسل میخواهم.»
بالدار گفت: «عسل چسبناک است، دستوپایت گیر میکند.»
مورچه گفت: «اگر دستوپا گیر میکرد هیچکس عسل نمیخورد.»
بالدار گفت: «خودت میدانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دستبردار، من تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام میشود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت: «اگر میتوانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمیتوانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت میکند خوشم نمیآید.»
بالدار گفت: «ممکن است کسی پیدا شود و تو را برساند. ولی من صلاح نمیدانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمیکنم.»
مورچه گفت: «پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید: «یک جوانمرد میخواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت: «بیچاره مورچه، عسل میخواهی؟ حق داری، من تو را به آرزویت میرسانم.»
مورچه گفت: «آفرین، خدا عمرت بدهد. به تو میگویند «جانور خیرخواه!».
مگس، مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ، نزدیک کندو رساند و رفت.
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت: «بهبه، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزهای، خوشبختی از این بالاتر نمیشود. چقدر مورچهها بدبختاند که جو و گندم جمع میکنند و هیچوقت به کندوی عسل نمیآیند.»
مورچه قدری ازاینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ایدلغافل! میان حوضچهی عسل رسیده و دستوپایش به عسل چسبیده و دیگر نمیتواند از جایش حرکت کند.
هر چه برای نجات خود کوشش کرد نتیجهای نداشت. آنوقت فریاد زد: «عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمیشود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش میدهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و باعجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است.
دلش به حال او سوخت و رفت که او را نجات دهد. پس از تلاش بسیار توانست مورچه را نجات دهد.
بعد به او گفت: «نمیخواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم. ولی بعدازاین، مواظب باش پیش از گرفتاری، نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمیتواند دوست و خیرخواه او باشد.»
بچههای عزیز، مورچه هم که به نتیجه کارش رسیده بود، با شرمندگی راه خانهاش را گرفت و رفت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)