داستان کودکانه و آموزنده
کُتی از پوست الاغ
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
در زمانهای دور پادشاهی زندگی میکرد که خیلی غمگین و ناراحت بود. چون زنی که خیلی دوست داشته یعنی همسرش، مرده بود.
پادشاه دختری داشت که خیلی شبیه همسر بیچارهاش بود. یک روز شاه تصمیم گرفت که دخترش باید ازدواج کند اما شاهزاده خانم به پدرش گفت که نمیخواهد عروسی کند.
سرانجام، شاهزاده خانم پیش مادرخواندهاش که ساحره بود رفت. او گفت که باید از پدرش بخواهد عجیبترین لباس شب که به رنگ نور ماه است را فراهم کند.
چند روز بعد، پدرش برای او لباس باشکوهی که از پَرِ سبک ساخته شده بود آورد که با نخهای نقره، گلدوزی شده بود و شنلی مثل ابر داشت که روی آن را میپوشاند.
پادشاه که خواستهی دخترش را فراهم کرده بود، دوباره از او خواست که ازدواج کند؛ بنابراین، شاهزاده خانم دوباره با پیروی از حرفهای مادرخواندهی ساحرهاش لباسی از پدرش خواست که به رنگ نور خورشید باشد.
پادشاه خواستهی دخترش را فوراً برآورده کرد؛ و چه لباس شب زیبایی بود! بافتهشده از نخهای طلایی که مثل درخشانترین ستارهها میدرخشید. با کوچکترین حرکتی مثل هزاران ستارهی کوچک میدرخشید. صدها مهرهی طلا بر روی آن دوخته شده بود و کمربندی از طلا به همراهش بود.
شاهزاده خانم از پدرش یک پوست الاغ خواست. او هم فوراً برایش پوست الاغ تهیه کرد. پدرش خیلی راضی بود که یکبار دیگر توانسته خواستههای او را برآورده کند … پادشاه بازهم از دخترش خواست ازدواج کند. خوب، حالا او چهکار میتوانست بکند؟
شاهزاده خانم پوست الاغ را پوشید و قصر را ترک کرد و بهعنوان خدمتکار در یک مسافرخانه مشغول به کار شد. یک روز، شاهزادهی جوانی آمد و شاهزاده خانم را که کت الاغ پوشیده بود، شناخت. در بعدازظهر همان روز، شاهزادهی جوان، شاهزاده خانم را بدون پوست الاغ دید و با خودش فکر کرد که او چقدر زیباست.
بعدازآن او هرروز با شاهزاده خانم صحبت میکرد. بهزودی شاهزاده از شاهزاده خانم خواست که با او ازدواج کند، شاهزاده خانم هم فوراً قبول کرد. شاهزاده خانم به همراه شاهزادهی جوان به قصر رفت. پادشاه که از دیدن دخترش خوشحال شده بود، زیباترین و شگفتانگیزترین جشن ازدواج را برای دخترش برگزار کرد
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)