داستان کودکانه و آموزنده
مرغی که تخم طلا میگذاشت!
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
روزی روزگاری کشاورزی بود که همیشه از مرغهایش شکایت میکرد. چون آنها هرروز تخم نمیگذاشتند. او حتی غذای آنها را با دانههای مخصوصی که کمک میکرد مرغها بیشتر تخم بگذارند عوض کرد. اما این کار هم اثری نداشت. مرغهای بیچاره همهی تلاش خود را میکردند. اما کشاورز راضی نمیشد.
یکی از روزها، وقتی کشاورز بین پوشالها و کاهها به دنبال تخممرغ میگشت، شیء درخشانی دید: یک تخم زیبای طلا! او مرغی داشت که تخمهای طلایی میگذاشت!
او مرغ را در آغوش گرفت، و فکر میکرد که دارد خواب میبیند و در رؤیاست؛ اما نه! این مرغ واقعی بودا مرغ کوچولو واقعی بود!
کشاورز، مرغ را از بقیه جدا کرد و درجایی گذاشت که گرمونرم و آرام بود! او تمام سعیاش را میکرد که جای مرغ راحت باشد!!
او همیشه به مرغ غذا میداد و هر کاری میکرد تا مرغ، تخمهای طلایی زیادی بگذارد.
بعد مرغ را بلند میکرد و در بین پوشالها میگشت و امیدوار بود هر دفعه که نگاه میکند تخمهای بیشتری پیدا کند.
مرغ کوچولو خیلی صبور بود. اما یکی از روزها دیگر نتوانست تحمل کند.
مرغ تصمیم گرفت بهجای تخمهای طلایی، مثل همهی مرغها، تخم معمولی بگذارد.
کشاورز خیلی عصبانی شد. اما مرغ کوچولو گفت که از این به بعد دیگر تخم نمیگذارد! بقیهی مرغها هم گفتند اگر او با آنها مهربان نباشد، همین کار را میکنند.
به نظر میرسید که مزرعه تعطیل شده است. کشاورز فهمید که باید با مرغانش بهتر رفتار کند. او این درس را یاد گرفت که هیچوقت نباید از دیگران -که بهسختی کار میکنند و سختکوش هستند- سوءاستفاده کند. آنها ممکن است قویتر ازآنچه او فکر میکند، باشند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)