کتاب داستان مصور کودکانه
خرگوش زشت
قصههای مزرعه حیوانات
ترجمه و بازنویس: محمدرضا سلیمانی
چاپ: 1362
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
اگر به مزرعه حیوانات بروید و از مقابل درخت بلوط بزرگ بگذرید، در فاصله کمی، تپهای را خواهید دید.
اگر از تپه بالا بروید، پای درخت کاج، سوراخی خواهید دید.
میتوانید حدس بزنید که این سوراخ، خانهی کیست؟
در این سوراخ خانواده خرگوش زندگی میکنند.
داستانی که برایتان تعریف خواهیم کرد درباره یکی از افراد این خانواده -یا به عبارت صحیحتر- در مورد کوچکترین عضو این خانواده است که -در ضمن – تنها پسر خانواده هم محسوب میشود.
او خرگوش خیلی مهربانی است؛ اما دو چیز باعث ناراحتی خودش و دیگران شده است. علت ناراحتی خودش، زشت بودنش است. گوشهای او بیشازاندازه دراز است. حتی از گوشهای خواهرهایش هم درازتر است. رنگ او مثل بقیه خرگوشها خاکستری نیست و پوستی قهوهایرنگ دارد. دندانهایش هم از دندانهای بقیه خرگوشها درازتر است. بله، این چیزها باعث ناراحتی او میشد.
اما خواهرهایش بدون توجه به زشت یا زیبا بودن خرگوش کوچولو، او را دوست داشتند. مسئلهای که باعث ناراحتی دیگران میشد، بازیگوشی بیشازاندازه خرگوش کوچولو بود. خرگوش کوچولو جستوخیز کردن، فریاد زدن و اینطرف و آنطرف پریدن را دوست داشت.
باوجوداینکه او از خواهرهایش کوچکتر بود، هنگام بازی و تفریح، قویتر نشان میداد. اغلب موقع بازی کردن آنها را هل میداد و به زمین میانداخت. اگرچه هیچ منظور بدی از این کار نداشت. باوجوداین باعث رنجش و دلخوری خواهرها میشد.
چند بار نزدیک بود خواهرها از این کار او صدمه ببینند. آنها بارها به خرگوش کوچولو تذکر دادند. بعضی وقتها هم پیش مادر میرفتند و از برادر کوچکشان شکایت میکردند. مادر هر بار از پسر کوچکش میخواست که از این کارها دست بردارد؛ اما معلوم نیست که به چه علت، خرگوش کوچولو تمامی این حرفها را نشنیده میگرفت. شاید فراموش میکرد و شاید دلش نمیخواست دست از کارها و شوخیهای بدش، بردارد.
آن روز هم مثل همیشه خرگوش کوچولو موقع بازی کردن، سربهسر خواهرهایش میگذاشت و آنها را هل میداد. یکی از خواهرها عصبانی شد و فریاد زد:
– برادری به بدی تو در تمام دنیا وجود ندارد.
خرگوش کوچولو یکمرتبه برجای خود میخکوب شد. او علت هر چیز را زشت بودن خودش بهحساب میآورد. فکر کرد خواهرش هم از اینکه چنین برادر زشتی دارد ناراحت و عصبانی است. برای لحظهای چشم در چشم خواهرها دوخت. بعد سر را به زیر انداخت و بهآرامی گفت:
– اشکالی ندارد. فکر نمیکردم که حتی خواهرهایم نیز از من بدشان بیاید. من ازاینجا میروم.
آهسته گام برداشت و ازآنجا دور شد.
خواهر از حرفی که زده بود پشیمان شده بود. خواست از او دلجویی کند؛ اما خرگوش کوچولو ازآنجا رفته بود. خواهرها با یکدیگر صحبت کردند:
– بهتر است در صحبت کردن با برادرمان بیشتر مواظب باشی. آخر این چه حرفی بود که تو زدی؟
– من که منظوری نداشتم.
– من میدانم که تو هیچ منظوری نداشتی، اما متأسفانه برادرمان نمیتواند این موضوع را بفهمد. او علت هر چیزی را بهحساب زشت بودن خود میگذارد.
– حالا باید چکار کنیم؟
– من درست نمیدانم. ولی بهتر است هر چه زودتر این مسئله را حل کنیم.
بعد از این حرفها، دو خواهر به خانه رفتند تا راهحل را از مادرشان بپرسند.
خرگوش کوچولو همینطور غمگین و ناراحت به راهش ادامه میداد. با خود فکر میکرد:
– اگر من خرگوش زیبایی بودم همه مرا دوست داشتند؛ اما چکار کنم که خرگوش زشتی به دنیا آمدهام. حالا اگر هزار کار خوب هم انجام بدهم، بازهم کسی مرا دوست ندارد.
آیا خرگوش اشتباه نمیکرد؟
نزدیک جویباری که از وسط مزرعه حیوانات میگذشت چشم خرگوش کوچولو به سنجابی افتاد. رفتار سنجاب به نظرش عجیبوغریب آمد. معمولاً سنجابها روی درخت زندگی میکنند؛ اما اینیکی روی سنگِ وسط جویبار نشسته بود و مرتب از روی سنگ لیز میخورد و توی آب میافتاد.
خرگوش کوچولو فریاد زد:
– آهای… آنجا مشغول چهکاری هستی؟
سنجاب که دیگر ناامید به نظر میرسید گفت:
– خواهش میکنم مرا ازاینجا نجات بده.
و بازهم توی آب افتاد. وقتیکه با زحمت زیاد از آب بیرون آمد و روی تختهسنگ نشست، با صدای لرزانی گفت:
– مشغول بازی بودم که یکمرتبه روی این سنگ پریدم. هر کاری که کردم، نتوانستم خودم را نگه دارم و توی آب افتادم. حالا خواهش میکنم دست مرا بگیر و از این گرفتاری نجاتم بده.
خرگوش کوچولوی مهربان یک پایش را روی سنگی که سنجاب روی آن گرفتار شده بود گذاشت و با هر زحمتی که بود دست سنجاب را گرفت و او را به خشکی رساند. سنجاب بهمحض رسیدن به خشکی، نفسی بهراحتی کشید و چون سرتاپایش خیس بود شروع به تکان دادن خودش کرد تا خشک بشود. تمام آبها به سروصورت خرگوش کوچولو پاشیده میشد.
خرگوش کوچولو فریاد زد:
– بسه دیگه. مرا خیس کردی.
سنجاب، وحشتزده برگشت و نگاهی به خرگوش کوچولو انداخت – که هرلحظه ممکن بود توی آب بیفتد. سنجاب که حالا صحیح و سالم توی خشکی ایستاده بود با صدای بلند گفت:
– بهتر است از روی آن تختهسنگ کنار بروی. وگرنه توی آب میافتی.
خرگوش کوچولو با شنیدن این حرف، خیز بلندی برداشت و به خشکی پرید.
سنجاب از خرگوش به خاطر کمکی که کرده بود تشکر کرد:
– نمیدانم اگر تو نیامده بودی من تا کی گرفتار میماندم.
و سپس از او دعوت کرد که به خانهی سنجابها بیاید. خرگوش کوچولو خوشحال از پیدا کردن دوست تازهای، این دعوت را پذیرفت.
سنجاب و خرگوش بهطرف خانه سنجاب شروع به دویدن کردند. خرگوش که خیلی بزرگتر از سنجاب بود نمیتوانست بهراحتی او از میان بوتهها و راههای باریک بگذرد و دائماً عقب میماند. سنجاب هرچند لحظه به چند لحظه میایستاد تا خرگوش به او برسد. هنوز به خانه سنجاب نرسیده بودند که او با دیدن ردپایی به روی زمین یکمرتبه برجای خود میخکوب شد. خرگوش کوچولو خواست علت ایستادن را بپرسد که سنجاب با اشاره به او فهماند که بهتر است ساکت باشد و سروصدایی نکند. خرگوش که بهشدت کنجکاو شده بود بهآرامی میپرسید:
– چه اتفاقی افتاده است؟
سنجاب همچنان که ردپا را دنبال میکرد گفت:
– هیس. ساکت باش. الآن خودت همهچیز را میفهمی.
خرگوش منتظر نتیجهی کارِ سنجاب ماند. چند لحظه بعد، سنجاب درحالیکه به سمتی اشاره میکرد گفت:
– بله، خودش است. اشتباه نکرده بودم.
خرگوش کمکم عصبانی شده بود:
– کی خودش است؟ چرا حرف نمیزنی؟
سنجاب با اشارهی دست، سمتی را نشان خرگوش داد و گفت:
– آنجا را نگاه کن. آن حیوانی که میبینی، بدترین و موذیترین موجود دنیاست.
خرگوش به طرفی که سنجاب اشاره کرده بود نگاه کرد. آنجا روباهی ایستاده بود که بهدقت مراقب اطراف بود. چشم روباه به خرگوش افتاد و بهطرف او حرکت کرد. سنجاب با دیدن این صحنه مثل باد شروع به دویدن کرد و ازآنجا گریخت.
خرگوش کوچولوی بیچاره تنها ماند.
موشی که از آن اطراف میگذشت با وحشت فریاد زد:
– فرار کن خرگوش، فرار کن!
اما خرگوش کوچولو بدون حرکت پابرجا ماند.
روباه جلوتر آمد، تعجب، حتی در وجود او هم رخنه کرده بود. خرگوش چرا فرار نمیکرد؟ این را از خرگوش پرسید.
خرگوش جواب داد:
– من علتی برای فرار نمیبینم. من هم دندانهای تیز و بلندی دارم.
روباه نگاهی به دندانهای او کرد. خرگوش درست میگفت. روباه این بار قصد داشت با حیوانات، روابط دوستانهای داشته باشد تا در فرصت مناسب، یکییکی آنها را شکار کند.
خرگوش منتظر حمله بود؛ اما روباه گفت:
– من از دیدن حیوانهای شجاع خیلی خوشحال میشوم. من، تو را بهخوبی میشناسم و از این موضوع هم اطلاع دارم که تو همراه با دو خواهر مهربانت روی تپه، پای درخت کاج زندگی میکنید. حالا هم تصمیم دارم سری به خواهرهایت بزنم.
بعد از گفتن این حرف، روباه راهش را کشید و رفت. او فکر میکرد حیلهاش کارساز شده و خرگوش کوچولو را فریب داده است؛ اما خرگوش کوچولو کموبیش از حقه روباه باخبر بود.
موشهایی که تازه از راه رسیده بودند از خرگوش پرسیدند:
-چهکار میخواهی بکنی؟
خرگوش جواب داد:
– من باید قبل از روباه خودم را به بالای تپه برسانم و آنها را از آمدن روباه باخبر کنم. بهتر است عجله کنم.
خرگوش کوچولو شروع به دویدن کرد. تا آنجائی که میتوانست تند میدوید. موشها هم به دنبال او میدویدند. ولی چون از او کوچکتر بودند، نمیتوانستند به او برسند.
یکی از موشها راه را میانبر زد و بالاخره موش و خرگوش درحالیکه نفسنفس میزدند به بالای تپه رسیدند. یکمرتبه از تعجب خشکشان زد. بالای تپه، روباه را دیدند که زودتر از آنها رسیده بود و با خواهرهای خرگوش کوچولو صحبت میکرد. روباه از خرگوش و موش تندتر دویده بود.
خرگوش کوچولو نزدیک بود حرفهای روباه را باور کند، چون او را دید که با مهربانی با خواهرهایش حرف میزند و لااقل هنوز به آنها آسیبی نرسانده است. خرگوش کوچولو به موش -که با تعجب به روباه نگاه میکرد- گفت:
– من گیج شدهام. روباه حیوان خوب و مهربانی به نظر میرسد. ولی بازهم نباید احتیاط را کنار بگذارم.
بعد درحالیکه فکر میکرد با روباه چه رفتاری داشته باشد بهطرف او رفت. لبخند روباه دوستانه بود؛ اما در نگاهش چیز عجیبی دیده میشد که خرگوش کوچولو نمیتوانست به روباه اعتماد کند. در تمام مدتی که روباه حرف میزد او خاموش و ساکت ایستاده بود. دلش میخواست حرفهای روباه را باور کند، اما چیزی در درونش اجازه این کار را به او نمیداد. پس از مدتی روباه گفت:
– بهتر است سری هم به دوستان دیگرم بزنم. آنها حتماً از دیدن من خوشحال خواهند شد.
ولی نگفت که این دوستان او چه حیواناتی هستند. خرگوش که حالا همه دلخوریهای گذشته را به دست فراموشی سپرده بود به خواهرانش گفت:
– بهتر است کمی بیشتر مواظب خودتان باشید. کاملاً مطمئن نیستم که روباه چه جور حیوانی است؛ اما کمی احتیاط نمیتواند ضرری داشته باشد. من میروم تا این موضوع را با دیگران در میان بگذارم. شاید آنها راهحل مناسبی برای این مشکل داشته باشند.
و به راه افتاد. در میانه راه چیزی شبیه به یک توپ کوچک دید. خواست که توپ را از روی زمین بردارد ولی تا به آن دست زد، چیزی شبیه به یک سوزن توی دستش فرورفت. زود دستش را عقب کشید. خیلی تعجب کرد. در تمام عمرش چیزی مثل این ندیده بود. موشهایی که در آن نزدیکی بودند، خندیدند. خرگوش کوچولو دوباره به سراغ توپ رفت و سعی کرد آن را از روی زمین بردارد؛ اما همان حالت سوزش را، بازهم در دستهایش حس کرد. توپ یکمرتبه از هم باز شد. خرگوش کوچولو با دیدن چشمها و بینی و دهان توپ، جوجهتیغی را شناخت و از او پرسید:
– چرا اینطور خودت را جمع کردهای؟ من اصلاً فکر نمیکردم این توپ کوچولو، تو باشی.
جوجهتیغی گفت:
– من هر وقت احساس خطر کنم خودم را بهصورت توپ درمیآورم و همین باعث میشود که کسی نتواند آسیبی به من برساند.
خرگوش کوچولو پرسید:
– چه چیزی باعث شده که احساس خطر کنی؟
جوجهتیغی گفت:
– مگر تو روباه را ندیدهای؟
خرگوش کوچولو جواب داد:
– چرا دیدهام؛ اما فکر نمیکنم او قصد آسیب رساندن به کسی را داشته باشد.
جوجهتیغی گفت:
– خوب توجه کن. چند ساعت پیش با دیدن روباه خودم را پشت تختهسنگی مخفی کردم. او دوروبر را نگاه کرد و بعد چالهای کند تا حیواناتی را که شکار میکند داخل آن پنهان سازد.
خرگوش کوچولو پرسید:
– پس چرا تابهحال هیچ حیوانی را شکار نکرده است؟
جوجهتیغی جواب داد:
– او این بار تصمیم گرفته است بهظاهر، آنچنان رابطه دوستانهای با حیوانات اینجا داشته باشد که هر وقت یکی از این حیوانات بهطور ناگهانی ناپدید شد، هیچکس کوچکترین شکی به او نکند.
خرگوش سراپا گوش بود. شاید حق با جوجهتیغی باشد. از او پرسید:
– چطور میتوانیم او را ازاینجا بیرون کنیم؟
جوجهتیغی جواب داد:
– با کمک هم میتوانیم بلائی به سر روباه بیاوریم که هرگز فراموش نکند.
خرگوش کوچولو و موشها به او قول هرگونه همکاری دادند.
پرندههایی که بالای سر آنها پرواز میکردند، گفتند:
– اگر کاری از دست ما ساخته است بگوئید تا انجام دهیم.
جوجهتیغی گفت:
– شما هم میتوانید کمک زیادی بکنید.
قورباغه هم که تازه از راه رسیده بود به جمع آنها پیوست. جوجهتیغی نقشهای را با آنها در میان گذاشت. نقشه این بود:
«وقتیکه روباه به آنجا آمد، جوجهتیغی، خودش را بهصورت توپ دربیاورد و با تمام وجود، خودش را بهطرف روباه پرتاب کند. تیغها آنچنان بلائی به سرش بیاورند که درد آن را تا مدتها فراموش نکند و اگر روباه درصدد مقابله برآمد، خرگوش کوچولو و موشها هم با دندانهای تیزشان به او حمله کنند و پرندهها با چنگالها و منقارهای تیزشان بهطرف صورت روباه هجوم بیاورند.»
قورباغه گفت:
– من هم زیر دست و پای روباه میروم تا لیز بخورد و به زمین بیفتد.
تمامی حیوانات قورباغه را موجود خیلی شجاع و فهمیدهای میدانستند. ولی حاضر نبودند او با این کار، جان خود را به خطر بیندازد.
آنها برای اینکه روباه از نقشهای که کشیده بودند باخبر نشود به جستوخیز مشغول شدند. هرکس آنها را میدید فکر میکرد حیوانات بازیگوش موقع مناسبی برای تفریح پیدا کردهاند.
کمی بعد چشمشان به روباه افتاد که از تپهها پائین میآمد. روباه از دیدن جوجهتیغی تعجب کرد. میخواست حرفی بزند که جوجهتیغی به او حمله کرد. روباه جاخالی داد و جوجهتیغی به گوشهای افتاد.
خرگوش مهلت هیچ کاری را به روباه نداد. با سرعت بهطرف او دوید. روباه خودش را به کناری کشید. خرگوش بیچاره با سر به درخت خورد. گیج شده بود. روباه که بالای سر او ایستاده بود میخواست چنگالهایش را در تن خرگوش فروکند که ناگهان سنجاب کوچولو که تازه به آنجا رسیده بود به طرفش حمله کرد. پرندهها و موشها هم به کمک سنجاب آمدند. جوجهتیغی هم بالاخره خودش را جمع کرد و بهصورت گلوله تیغی به گردن روباه
اصابت کرد.
روباه نالهای کرد و پا به فرار گذاشت.
روباه اگر با یکیک این حیوانات روبرو میشد میتوانست همگی آنها را شکست دهد؛ اما اتحاد و اتفاق حیوانات او را به فرار وادار کرد.
کمی بعد خبر فرار روباه در همهجا پیچید. روباه هیچوقت به مزرعه حیوانات برنگشت.
خرگوش کوچولو بهطرف لانه خودشان به راه افتاد. وقتی از دور، مادر را دید شروع به دویدن کرد. ولی بهقدری خسته بود که بهمحض رسیدن، سرش را روی پوست گرمونرم مادر گذاشت و به خواب عمیقی فرورفت. او حتی صدای خواهرهایش را هم که با یکدیگر صحبت میکردند نمیشنید.
یکی از خواهرها گفت:
– ما امروز در مورد برادرمان خیلی اشتباه کردیم. شاید او خرگوش زیبایی نباشد و موقع بازی کردن، کمی باعث ناراحتی ما بشود، اما این موضوع چندان مهم نیست. او امروز نشان داد تا چه حد مهربان و شجاع است.
مادر، با شادی به حرفهای دخترها گوش میکرد. او از داشتن این بچهها احساس غرور میکرد.
کمی بعد، خاموشی سراسر مزرعه حیوانات را فراگرفت؛ اما تا مدتها، صحبت شجاعت آنهایی که روباه را ازآنجا فراری داده بودند، وِرد زبانها بود.
شجاعت به خاطر نیکی به دیگران، همیشه قابلتحسین بوده است.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)