قصه-کودکانه-اسب-و-گرگ

قصه کودکانه و آموزنده: اسب و گرگ

قصه کودکانه
اسب و گرگ

قصه کودکانه قبل از خواب کودکان
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک و کتاب کودک

به نام خدا

هنگام بهار، اسب‌ها اسطبل خود را ترک می‌کنند و بیشترِ وقت خود را در فضای باز می‌گذرانند.

در این زمان، یک گرگ گرسنه که در اطراف می‌گشت شانس آورد و یک اسب زیبا دید. اما ازآنجایی‌که اسب، خیلی بزرگ بود و گرگ نمی‌توانست به‌تنهایی آن را بکشد، گرگ تصمیم گرفت آن را گول بزند.

گرگ گفت: «دوست من، من تمام گل‌ها و گیاهان این علفزار و اثرات درمانی اونارو می‌شناسم. اگر برات مشکلی پیش اومد به من بگو تا من تو رو درمان کنم.»

اما اسب به‌خوبی می‌دانست که گرگ می‌خواهد او را گول بزند.

اسب گفت: «اگه راستشو بخوای، یه خاری توی پای من هست که خیلی دردناکه! فکر می‌کنی بتونی به من کمک کنی؟»

گرگ نمی‌توانست شانسش را باور کند!

او گفت: «بله، حتماً دوست من!» و جلوتر آمد؛ «من کاری می‌کنم که خیلی زود بهتر بشی!» و خم شد و تظاهر کرد که دارد به سم اسب نگاه می‌کند و…! اسب یک لگد محکم به چانه‌ی پشمالوی گرگ زد!

گرگ وقتی چانه‌ی شکسته‌اش را پانسمان می‌کرد نالید و گفت: «درسته که می‌گن هرکسی نقطه‌ی قوتی داره! من اگه فقط به حرف پدرم گوش کرده بودم و دهنم رو بسته بودم، هرگز مجبور نبودم که خودم رو درمان کنم!»

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *