کتاب قصه مصور نوجوانان
زنبورعسلی به نام وزوزی
داستان زندگی زنبورهای عسل
نقاشی: نسرین خسروی
چاپ اول، آبان ۱۳۵۸
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
وِزوزی از کندو بیرون آمد و از کنار زنبورهای دیگری که دَم درِ ورودی کندو ایستاده بودند گذشت. زنبورها با بدنهای کوچک و شش پای ظریف، بالهایشان را بهسرعت به بالا و پایین حرکت میدادند. آنها با این حرکات، مثل یک دستگاه تهویه، هوای گرم و کثیف را از کندو خارج میکردند و بجای آن، هوای تازه و صاف را به داخل کندو میفرستادند.
یکی از زنبورهایی که در حال بال زدن بود رو به دیگران کرد و گفت: «تندتر، تندتر، باید تندتر باد بزنیم.»
وزوزی و زنبورهایی که کار تهویه را انجام میدادند تنها گروه زنبورانی نبودند که در این روز آفتابی و گرم بهار ناچار به کار بودند.
در جلوی کندو، زنبورهای دیگری که «نگهبان» گفته میشدند ایستاده بودند. این زنبورها برای جلوگیری از ورود دشمن، با هوشیاری تمام از کندو نگهبانی میکردند. ازاینرو، دشمن خطرناکی چون زنبور زرد گوشتخوار جرئت نمیکرد تا از کندو عسل بدزدد.
اگر هم میخواست وارد کندو شود، افراد نگهبان او را نیش میزدند و لاشهاش را بهسرعت از جلوی کندو دور میکردند. نگهبانها تمام زنبورهای خودی را میشناختند و به آنها اجازه ورود و خروج میدادند.
زنبورهایی که کارشان رساندن گَرده و شهد گل به داخل کندو بود زنبور «کارگر» نامیده میشدند. آنها برای گردآوری شهد گل و گرده، دستهجمعی بهسوی گلها پرواز میکردند.
«من هم کارگرم.» این را وزوزی با آن جثه کوچک و بالهای درازش گفت. او زنبوری بود که تمام زنبورهای دیگر را دوست داشت. بعد از گفتن این جمله، به زنبورهایی که از کندو دور میشدند پیوست.
چه روز قشنگی بود! پرندههای کوچولو در آشیانههایشان چهچه میزدند و چندتایی دیگر در میان شاخ و برگ درختان پرواز میآموختند. بیشتر بوتهها را شکوفههای صورتی، قرمز و سفیدِ زیبا پر کرده بود. دوروبر از گلهای وحشی رنگارنگ پُر شده بود.
وزوزی از روی گلبرگها بالا رفت؛ آنگاه ایستاد و زبانش را درآورد. زبانش خیلی دراز بود و از غَلافی محکم بیرون زده بود. وزوزی زبانش را با فشار به داخل گلی فروکرد و کمی از شَهد آن را مکید. کمی از شهد را خودش خورد و بقیه را، بعدازاینکه از بدن کوچکش عبور داد، به داخل محفظهای ریخت؛ محفظهای که بعدها شهد گل در آن به عسل تبدیل میشد.
وزوزی از گلی به گلی دیگر و از شکوفهای به شکوفه دیگر پرواز میکرد و شهد تمام گلهایی را که مییافت میمکید. هر وقت از گلی بلند میشد، مقداری از گرده آن، بهصورت گَردی زردرنگ، به بدنش میچسبید.
وزوزی یکلحظه ایستاد و گردههای گل را با کُرکهای برُس مانند روی پایش، به داخل دو کیسه نازک و زنبیل شکلی که روی پاهای عقبش قرار داشت، ریخت. در اینجا نیز مقداری از گرده را مانند شهد گل، خودش خورد.
بعد از چندی، عاقبت وزوزی دادش در آمد و گفت: «بیشتر از این نمیتوانم گرده و شهد گل جمع کنم.» بعد، بهآرامی بهطرف کندو پرواز کرد. افراد نگهبان به او اجازه ورود دادند و او گردههای گل را به سایر زنبورهای
کارگر داد تا از آن، نانِ گَرده درست کنند و خودِ شهد گلها را داخل خانهای ریخت. دوباره از کندو خارج شد تا مقدار بیشتری گرده و شهد گل جمعآوری کند.
زنبورهای داخل کندو سرشان شلوغ بود. در میان آنها زنبوری دیدی میشد که جثهاش بزرگتر از سایرین بود. او مادر زنبورها بود و کارش تخمریزی بود. او قبلاً تخمهای زیادی گذاشته بود که از آنها مادری جوان خارج شده بود.
از میان این تخمها گاهی بهجای یک مادر، دو مادر جوان به وجود میآید. ولی قانون کندو این است که باید یک مادر در کندو بماند. ازاینرو، مادرِ دیگر میبایست کندو را ترک کند. مادر قدیمی میدانست که وقتِ آن رسیده تا کندو را ترک کند و به خانه جدید برود. فصل بیرون آمدن زنبورها بهصورت دستهجمعی، رسیده بود.
روزی که وزوزی به کندو برگشت، ولوله و هیجان عجیبی در زنبورها دید. زنبورها به او گفتند: «مادر پیر دارد میرود. تو هم با او میروی؟»
وزوزی جواب داد: «بله، البته که با مادر میروم.»
عاقبت، روز مهاجرت بزرگ فرارسید. مادر پیر کندو را ترک کرد و به دنبال او صدها زنبور به راه افتادند. زنبورها در خارج کندو پروازهای دوَرانی انجام میدادند. صدای وزوز، همچون فریاد شدیدی شنیده میشد. آنها با این کار منتظر بودند که بدانند مادر کجا را برای اقامت انتخاب میکند.
بعد از چندی، مادر بهطرف شاخهی درخت سیبی پرواز کرد و روی آن نشست. آنگاه تعدادی از زنبورها به طرفش پرواز کردند و به او پیوستند؛ بقیه نیز خود را به آنها آویزان کردند. بهتدریج بر تعداد زنبورها اضافه میشد و چندی نگذشت که توده انبوهی از زنبورها به شکل گلابی از درخت آویزان شد.
وزوزی با غرور تمام گفت: «من میخواهم پیشاهنگ باشم؛ کار من این است که خانه جدیدی را برای مادر و زنبورهای دیگر پیدا کنم.»
زمانی چند، زنبورها در هوای آفتابی از شاخه آویزان بودند. بعد وزوزی و عدهای دیگر از زنبورهای پیشاهنگ به اطراف پرواز کردند و برای یافتن جایی مناسب برای زندگی کوشش کردند. وزوزی با فریاد گفت: «کجا بهتر ازاینجا؟ بیایید ببینید چه جایی را پیدا کردم.» چندتایی از زنبورهای پیشاهنگ همراه وزوزی درون سوراخ بزرگی که او داخل تنهی درختی پیدا کرده بود رفتند و اطراف آن را خوب بازرسی کردند. همه قبول کردند که اینجا خانهی واقعاً جالبی است. آنگاه بهطرف انبوه زنبورها پرواز کردند تا آنها را هم در جریان بگذارند.
مادر، درحالیکه زیر انبوه زنبورها مخفی شده بود، گفت: «من را به آنجا ببرید.» سپس، زنبورها بهاتفاق مادر بهطرف سوراخ پرواز کردند.
مادر، بعدازاینکه درون سوراخ رفت و آن را بازدید کرد گفت: «بله، جای خیلی خوبی است. بچههای من باید هرچه زودتر کارهایشان را شروع کنند.»
زنبورها میدانستند که چه کاری را باید شروع کنند. تعدادی از زنبورها عهدهدار خانهتکانی شدند. آنها با حرکات سریع خود تمام ذرات گردوخاک را از سوراخ بیرون ریختند.
چندتایی دیگر بالای سوراخ رفتند و به کمک پاهای جلویی، خود را آویزان کردند. آنگاه زنبورهای دیگر خود را از پاهای عقبی این زنبورها به پایین آویختند و چیزی نگذشت که پردهای از زنبور در داخل سوراخ به وجود آمد.
این زنبورها، پیش از آنکه کندوی قبلی را ترک کرده باشند، تا آنجا که ظرفیت داشتند عسل خورده بودند و حالا میبایست این عسلها را به موم تبدیل میکردند.
بیستوچهار ساعت از آویزان بودن زنبورها میگذشت که ورقههای نازک موم از میان حلقههای شاخی قسمتهای پایین بدن زنبورها شروع به خارج شدن کرد.
وزوزی، که خود را میان زنبورها آویزان کرده بود، گفت: «وقتش رسیده.» بعد، آهسته از روی زنبورهای دیگر بالا رفت تا به سقف رسید؛ جایی را برای خود تمیز کرد؛ موم را از بدنش گرفت و به کمک زیانش آن را به نوعی چسب تبدیل کرد و به برآمدگی کوچکی که در سقف وجود داشت چسباند. به این تربیت، وزوزی اولین سنگ بنای خانه جدید را کار گذاشت و سپس به جای اولش برگشت. زنبورهای دیگر نیز هر یک بهنوبت خود بالا رفتند و مومهای خود را به تکه اولی چسباندند. در این موقع، یکی از زنبورها، با موم، شکلی ششگوش درست کرد و بهاینترتیب، اولین خانه یا منفذ مومی زنبورها درست شد.
درحالیکه شانهی مومی جالبی با تعداد زیادی خانه داشت درست میشد، وزوزی، که همراه عده دیگری از زنبورها به کار مشغول بود، گفت: «همهچیز بهخوبی پیش میرود.»
خانهی کوچک، شش پهلو داشت. هر چه موم شانهی آویزان شده از سقف افزایش مییافت، بر وزن آن هم اضافه میشد. ساختن خانهها از گوشههای شانه شروع و به وسط ختم میشد.
مادر، درحالیکه خسته به نظر میرسید، پرسید: «کار شما کی تمام میشود؟»
یکی از زنبورها در جواب مادر گفت: «مادر فکر میکنم در حال حاضر بهاندازه کافی خانهی آمادهشده داریم.» آنگاه مادر گفت: «پس من کارم را شروع میکنم.»
سپس، برای گذاشتنِ تخم از خانهای به خانه دیگر رفت. اندازه تخمها کوچک و رنگ آنها سفیدِ مایل به آبی بود. زنبورها، که فرزندان مادر بودند، به دور مادر حلقه زدند؛ همگی سرشان بهطرف او بود. آنها هیچگاه به مادر پشت نمیکردند.
در این موقع زنبورها از مادر با بهترین نوع عسل و نان زنبور، که از گردههای گل درست شده بود، پذیرایی کردند. هر وقت مادر کار مهمش یعنی تخمریزی را شروع میکرد، زنبورها با وزوز کردن برایش آواز میخواندند. آنگاهکه مادر مشغول تخمریزی بود، زنبورهای کارگر خانههای بیشتری را برای محافظت تخم، درست میکردند.
تعدادی از زنبورها وظیفهی پرستاری داشتند. آنها غذاهای شیری را در کف خانهها قرار میدادند تا هر وقت نوزادان از تخم خارج شدند از آن تغذیه کنند.
وقتی نوزادان از تخم خارج شدند، شکلِ کِرم کوچکی را داشتند. آنها از غذای شیری آماده تغذیه میکردند. سپس، آنقدر بزرگ شدند تا تمام کَف خانهها را پوشاندند.
در این موقع، زنبورهای پرستار سرپوشی از یک ورقهی مومی روی هر خانه قرار دادند و بهاینترتیب هر نوزاد کوچولو داخل یک خانه زندانی شد. البته نوزاد از این بابت هیچگونه نگرانی از خود نشان نمیداد.
بعدها، نوزاد پیلهای ابریشمی به دور خود تنید و سیزده روز بعد تبدیل به یک زنبور واقعی شد.
زنبور جدید به کمک پرستارها از خانه بیرون آمد. این زنبور یک «زنبور کارگر جوان» بود.
هرروز تعداد بیشتری زنبور جوان، آمادهی انجام کارهای ضروری میشدند.
وزوزی خطاب به زنبورهای جوان گفت: «برای همه شما کارهای زیادی هست که باید انجام بدهید» و واقعاً هم اینطور بود.
تعدادی از زنبورهای جدید برای پیدا کردن گرده و شهد گلها به بیرون پرواز کردند. مقداری از این گرده و شهد بهعنوان غذای زمستان انبار میشد.
زنبورهای دیگر مشغول تمیز کردن خانه بودند. چندتایی هم تمامِ وقت خود را صرف باد زدن، در جلوی سوراخ کردند.
هرچه هوا رو به گرمی میرفت، کار نگهبانها سختتر میشد؛ چون آن روزها زنبورهای گوشتخوار زیاد شده بودند و نگهبانها باید هرلحظه آماده درگیری با آن دشمنان خطرناک میماندند.
«وزوزی» دیگر آن حال و حوصله گذشته را نداشت. هوا سرد شده بود. بیشتر گلها پژمرده بودند؛ گلهایی هم که مانده بودند، دیگر آن تَر و تازگی و شادابی گذشته را نداشتند. «وزوزی» میدانست که این آخرین روزی است که برای پیدا کردن شهد گلها به باغ میآید. وزوزی به گلها گفت: «گلهای عزیزم، حیف که دیگر باید با شما خداحافظی کنم. کار من دیگر تمام شده، باید بروم؛ اما بازهم بهار دیگری هست و گلهای دیگر و زنبورهای جوانی که هرروز به باغ میآیند… خداحافظ …»