کتاب قصه مصور کودکانه
هاچ، زنبورعسل
ترجمه: سبا بابایی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
هاچ زنبورعسل بود. او در کندو – که خانه زنبورهای عسل بود- زندگی میکرد. کندو در گوشهای از جنگل ساخته شده بود. هاچ اولش خیلی کوچولو بود و برای همین هیچوقت از کندو بیرون نرفته بود؛ اما بالاخره روزی به او اجازه دادند که همراه با زنبورهای دیگر برای جمعآوری عسل به گلستان برود.
هاچ آن روز خیلی خیلی خوشحال شد. خاله جانش هم خیلی چیزها درباره دنیای بیرون از کندو به او یاد داد. خاله جان گفت: «بیرون ازاینجا پرندههای کوچولویی با صدای قشنگ آواز میخوانند و حشرههای جورواجوری زندگی میکنند. در آنجا گلهایی مثل گل رز و لاله میبینی که شیرههای شیرین دارند. تو باید سعی کنی که شیره گلها را بمکی و از آن عسل درست کنی. البته خیلی هم نباید خیالت راحت باشد، چون گاهی با خطر روبهرو میشوی. یادت باشد هر وقت خطری برایت پیش آمد با سوزنی که داری خودت را نجات بده.»
صبح روز بعد، هاچ از خواب بیدار شد. بهقدری خوشحال بود که نمیدانست چکار کند. آن روز اولین بار بود که از کندو بیرون میرفت. آسمان شرق، کمکم روشن میشد. وقتیکه همه کارها مرتب شد، زنبورهای عسل بالهایشان را به صدا درآوردند و بهطرفی که خورشید ازآنجا طلوع میکرد پرواز کردند. هاچ و خواهرش هم درحالیکه خاله جان برایشان دست تکان میداد همراه با دیگر زنبورها پرواز کردند. هاچ در آسمان بزرگ با خوشحالی بال میزد. با خودش گفت: «وای! آسمان چقدر بزرگ است. از این بالا گلستان و دهکده و رودخانه، خیلی کوچک دیده میشود.»
او همهچیز را فراموش کرده بود و فقط در آسمان، تاب میخورد و آواز میخواند و میخندید. یکدفعه حواسش را جمع کرد. متوجه شد که از خواهرش و دسته زنبورها جدا شده است. هاچ گم شده بود. با خودش گفت: «حالا چکار کنم؟ خواهرم کجاست؟»
کمی جلوتر رفت و از آن بالا جایی پر از گُل و درخت دید. خیال کرد آنجا همان گلستانی است که قرار بود زنبورها به آنجا بروند. پایین رفت؛ اما هرچه گَشت خبری از گروه زنبورها نبود. هاچ روی گل لاله نشست و خستگی درکرد. از گل، بوی خوب عطر شیره به بینیاش رسید. هاچ که خیلی تشنه بود شیره را سر کشید و با خودش گفت: «هوم، چقدر خوشمزه!»
تازه میفهمید که بیرون از کندو چقدر چیزهای خوب و قشنگی هست. دیگر دلش نمیخواست پیش خواهرش برگردد. نمیخواست هرروز برای جمعآوری عسل زحمت بکشد. با خودش گفت: «تنها زندگی کردن در گلستان، خیلی بهتر از زندگی در آن کندوی بوگندوست! دیگر میتوانم هر جا که دلم خواست بروم و هرچقدر که دلم خواست از شیره گلها بمکم. هیچکس نمیتواند مرا به کاری مجبور کند.»
هاچ هرچه را که میدید برایش تازه بود. آن روز بهقدری بین گلها و علفها پرواز و جستوخیز کرد تا آفتاب غروب کرد و کمکم همهجا تاریک شد. هاچ تنها شد و از سرما شروع به لرزیدن کرد. از کارش پشیمان شده بود. فکر کرد: «اگر الآن توی کندو بودم در یک اتاق گرمونرم با بقیه شام میخوردم!»
با قوقولیقوقوی خروسِ سحرخیز و آواز پرندهها، خورشید طلوع کرد و هاچ از خواب بیدار شد. سوسکی طلایی که اسمش عمو سوسکه بود جلو آمد و به هاچ گفت: «صبحبهخیر ای زنبورعسل بامزه! این گل، شیره خوشمزهای دارد و برای صبحانه امروز تو عالی است.»
هاچ جواب داد: «شما چقدر مهربانید! خیلی ممنون، چه صبح خوبی!»
بعد با آبی که روی برگ درخت جمع شده بود صورت و دهانش را شُست. بعد هم شیره گل رُز را نوشید و از عمو سوسکه تشکر کرد. عمو گفت: «شما زنبورعسل باادبی هستید.»
هاچ گفت: «من برای زندگی در کندو و خدمت به ملکه زنبورعسل خیلی چیزها آموزش دیدهام.»
وقتیکه هاچ سیر شد، از عمو سوسکه خداحافظی کرد و به آسمان پَر کشید و رفت تا به برکهای رسید. با خستگی پایین آمد و روی یک برگِ نِی نشست. چیزی نگذشت که مگسی به اسم «هانس» پروازکنان آمد و گفت: «از جای من برو کنار!»
هاچ عصبانی شد و گفت: «کی گفته اینجا جای توست؟»
هانس گفت: «برای هر حشره، جای مشخصی تعیین شده است. این، قانونِ دنیای ما حشرههاست.» اما هنوز حرفش تمام نشده بود که سنجاقکی به اسم «شونوک» سر رسید و هانس را گرفت و خورد. هاچ درحالیکه از خشم میلرزید گفت: «ای بیرحم!»
شونوک وقتیکه حسابی سیر شد به هاچ گفت: «سنجاقک، مگس را میخورد و این قانون دنیای حشرههاست.»
یکدفعه با صدای به هم خوردن آب، قورباغهای از توی برکه بالا پرید و زبانش را دراز کرد تا سنجاقک را بگیرد، اما شونوکِ موذی پرید و فرار کرد. خورده شدن سنجاقک هم قانون دنیای حشرهها بود.
حالا دیگر هاچ از ماجراهای دنیای اطرافش خیلی میترسید. یکدفعه صدای «کمک! کمک!» از توی علفزار به گوشش رسید. با عجله خودش را به آنجا رساند. سوسکِ بزرگ و شاخداری که سوسک درختی بود و «کورت» نام داشت، به پُشت، روی زمین افتاده بود و نمیتوانست برگردد.
هاچ گفت: «دلم میخواهد به تو کمک کنم ولی چه فایده؟ زورم که نمیرسد!» اما فوری فکری به سرش زد. نوک عَلف را گرفت و به کورت داد. کورت علف را محکم گرفت و با کمک آن به حالت اولش برگشت. بعد، از هاچ تشکر کرد و گفت: «هیچوقت کمکت را فراموش نمیکنم.»
هاچ از او خداحافظی کرد. آفتاب غروب کرده بود و شب از راه میرسید. هاچ از وسط درختها میگذشت تا جایی برای خواب پیدا کند. ناگهان بالهایش در تارعنکبوت گیر کرد و گرفتار شد. عنکبوتِ وحشتناکی دندانش را تیز کرده بود و به او نزدیک میشد و میگفت: «بهبه، چه شام خوشمزهای!»
هاچ با تمام زورش سعی کرد تا فرار کند. ولی فایده نداشت. یکدفعه صدایی به گوشش خورد. کورت برای نجات هاچ آمده بود. او با بالهای محکمش تارعنکبوت را پارهپاره کرد. هاچ روی زمین افتاد و عنکبوت فرار کرد. هاچ از کورت تشکر کرد. کورت هم در جوابش گفت: «خوشحالم که توانستم خوبی تو را جبران کنم.»
وقتیکه کورت رفت، هاچ دوباره تنها شد. دوروبرش سیاه و تاریک بود. تنها نور ماه، اطراف را روشن کرده بود. هاچ نمیدانست کجا برود. ناگهان همهجا به لرزه درآمد و زنبور سیاه و بدترکیب و بزرگی به هاچ هجوم آورد و او را اسیر کرد و گفت: «هوم، به نظرم زنبورعسل خوشمزهای باشد. اگر او را پیش ملکه ببرم جایزه خوبی به من میدهد. بیا برویم زنبور جانم!»
هاچ فریاد میزد: «کمک! کمک!» اما فریاد، فایده نداشت. دیگر کورت، سوسک درختی هم به کمک هاچ نیامد.
زنبور بزرگ، هاچ را به کندوی خودشان برد و به زندان انداخت. جنازه حشرههای زیادی در آنجا افتاده بود. هاچ با ترس به خودش گفت: «حتماً مرا میخورد، چون به حرف خاله جان گوش نکردم. وای، بدبخت شدم!»
هاچ از تنبلیِ خودش پشیمان شده بود. در همین فکرها بود که صدای پچپچ چند زنبور بدترکیب به گوشش خورد. یکی از آنها گفت: «فردا صبح به کندوی زنبورعسل حمله میکنیم و همهشان را میکشیم.»
هاچ خیلی ناراحت شد و با خودش گفت: «باید هرچه زودتر خودم را به کندوی خودمان برسانم و این خبر بد را به ملکه برسانم. وگرنه اتفاق بدی میافتد، ولی… آخه من چطوری ازاینجا فرار کنم؟!»
با ناامیدی سعی کرد میله آهنی زندان را تکان بدهد ولی مگر میتوانست؟ یکلحظه به یاد نصیحت خاله جانش افتاد که گفته بود: «هر وقت خطری برایت پیش آمد با سوزنی که داری خودت را نجات بده.» این شد که دیوار نرم زندان را با سوزن سوراخ کرد. بعد کمکم سوراخ را بازتر کرد تا اینکه توانست از آن فرار کند. هاچ با سرعت بهطرف کندوی زنبورهای عسل پرواز کرد. بین راه به خودش گفت: «اگر پیش از طلوع آفتاب، این خبر مهم را به ملکه نرسانم همه زنبورهای عسل کشته میشوند!»
توی تاریکی به درختها میخورد و به زمین میافتاد و زخمی میشد. ولی اصلاً استراحت نمیکرد. همینطور پرواز کرد و پرواز کرد تا موفق شد به کندوی خودشان برسد. فوری پیش ملکه رفت و خبر حمله زنبورهای سیاه و بزرگ را به او رساند. ملکه بدون معطلی سربازهایش را جمع کرد و با صدای بلندی گفت: «ای سربازان شجاع! شما در جنگل به کمین بنشینید و زنبور بزرگ را غافلگیر کنید و از بین ببرید.»
سربازها همه باهم بهسوی آسمانِ شب پرواز کردند و پشت برگهای درختها منتظر شدند. دُرُست در موقع طلوع آفتاب، حمله لشکر زنبور بزرگ شروع شد؛ اما قبل از اینکه آنها بتوانند کاری کنند، زنبورهای عسل به آنها حمله کردند. زنبورهای بزرگ، انتظار این حمله ناگهانی را نداشتند، برای همین چیزی نگذشت که همه از بین رفتند.
زنبورهای عسل از این پیروزی بزرگ خوشحال شدند. ملکه زنبورها به هاچ گفت: «هاچِ عزیز! تو کندوی ما را نجات دادی و ما از تو متشکریم.»
هاچ به خاطر تنبلی و فرارش از کندو از ملکه عذرخواهی کرد. ملکه با مهربانی گفت: «حالا متوجه شدی که کار کردن بر طبق مقررات، باعث خوشبختی تو خواهد شد. البته گاهی ماجراجویی هم لازم است. چون چیزهای تازهای به ما یاد میدهد؛ اما زندگی بدون مقررات، خطرهای زیادی به دنبال دارد.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)