داستان مصور طنز برای کودکان لورل و هاردی و تمرین ورزش یوگا

داستان مصور طنز برای کودکان: لورل و هاردی و تمرین ورزش یوگا

داستان مصور طنز برای کودکان لورل و هاردی و تمرین ورزش یوگا

کتاب داستان مصور طنز برای کودکان

لورل و هاردی و تمرین ورزش یوگا

داستان مصور طنز برای کودکان لورل و هاردی و تمرین ورزش یوگا

نویسنده: جورج تامسون
نقاشی: دیوید پین
مترجم: حمیدرضا اصلانی
چاپ: مهر 1361
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک و کتاب کودک

به نام خدا

یک روز «استان» تصمیم گرفت که «یوگا» یاد بگیرد. بنابراین به شهر رفت و از یک کتاب‌فروشی کتابی خرید که در این مورد اطلاعات زیادی در اختیار او می‌گذاشت.

یک روز «استان» تصمیم گرفت که «یوگا» یاد بگیرد. و از یک کتاب‌فروشی کتابی خرید

شاد و خندان با کتابش به‌طرف خانه دوید و فوری تمام لباس‌هایش را به‌جز شورت و زیرپوش درآورد تا لباس‌هایش خراب نشود و شروع کرد به تمرین.

فوری تمام لباس‌هایش را به‌جز شورت و زیرپوش درآورد

«استان» با خودش گفت: «خیلی جالبه! شرط می‌بندم بعد از خواندن این کتاب و یادگرفتن فن یوگا وقتی الی منو ببینه که دارم عملیات جالبی انجام می‌دم ذوق‌زده بشه!»

به‌زودی به کمک کتاب، یاد گرفت که چگونه دست‌ها و پاهای خودش را به شکل‌های عجیب‌وغریب به هم بپیچد.

به‌زودی به کمک کتاب، یاد گرفت که چگونه دست‌ها و پاهای خودش را به شکل‌های عجیب‌وغریب به هم بپیچد.

درست در همان لحظه که «استان» آرزو می‌کرد «الی» عملیات او را ببیند «الی» وارد اتاق شد. ولی «الی» بیشتر وحشت‌زده شد تا حیرت‌زده!

درحالی‌که نفسش بند آمده بود، گفت: «اوه، بیچاره دوست من! چه بلایی سرت آمده که این‌جوری بدنت به‌هم‌پیچیده؟ ترا خدا تکان نخور وگرنه یکی از دست و پاهات می‌شکنه!»

چه بلایی سرت آمده که این‌جوری بدنت به‌هم‌پیچیده؟

با صدای عجیبِ «استان» ناگهان وضعیت خودش را تغییر داد. «الی» با نیشخند گفت: «فکر می‌کنم خیلی هم از من ممنون بشی که ترا از این وضعیت خلاص کنم.»

«استان» فریاد زد: «نه، واقعاً نمی‌خوام!»

«فکر می‌کنم خیلی هم از من ممنون بشی که ترا از این وضعیت خلاص کنم.»

و قبل از این‌که «استان» فرصت حرف زدن پیدا کند، «الی» شروع کرد به توسری زدن به او، و مرتب او را هل می‌داد و به‌زور، این‌طرف آن‌طرف می‌کشید و مشت می‌زد و به این وسیله می‌خواست دوست خودش را از این گره کور نجات دهد!

«استان» درحالی‌که با کتاب، محکم به سر «الی» می‌کوبید، با ترش‌رویی گفت: «کاملاً حالم خوب بود! داشتم یوگا تمرین می‌کردم!»

«استان» درحالی‌که با کتاب، محکم به سر «الی» می‌کوبید، با ترش‌رویی گفت: «کاملاً حالم خوب بود

«الی» درحالی‌که قسمت برآمده سرش را می‌خاراند، گفت: «خب، به نظر می‌اومد توی تله افتادی.»

استان جواب داد: «اوه! من تو تله گیر نکرده بودم، هرکسی حتی آدم چاقی مثل تو می‌تونه این عمل ساده را که من تمرین می‌کردم انجام بده!»

هرکسی حتی آدم چاقی مثل تو می‌تونه این عمل ساده را که من تمرین می‌کردم انجام بده

«استان» درحالی‌که «الی» را وادار به نشستن می‌کرد، گفت: «ببین! اولین کارِت اینه که روی کف اتاق بشینی، و هردو پای خودتو پشت گردنت بذاری!» و قبل از این‌که «الی» بداند که چه اتفاقی دارد می‌افتد پاهایش مثل پاهای «استان» به‌هم‌پیچیده شده بود!»

! اولین کارِت اینه که روی کف اتاق بشینی، و هردو پای خودتو پشت گردنت بذاری

«الی» فریاد زد: «چه جوری از این وضع خلاص بشم؟»

استان با تأسف گفت: «آه، دوست عزیز! این کتاب فقط یاد میده که آدم چه جوری پاهاشو پشت سرش قلاب کنه! یه کتاب دیگه لازمه که راه باز کردن پاها را یاد می‌ده!»

«استان» مجبور شد «الی» را در همان حال رها کند و به شهر برود تا آن کتاب را بخرد. ولی وقتی به آنجا رسید، کتاب‌فروشی بسته بود!

وقتی به آنجا رسید، کتاب‌فروشی بسته بود!

«الی» درحالی‌که «استان»، او را در همان حال گرفته بود و با خودش می‌برد پرسید: «منو کجا داری می‌بری؟»

«استان» درحالی‌که نفس‌نفس می‌زد گفت: «یه جایی می‌برمت که ببینی چه جوری میشه از این گره خوردگی خلاص شد!»

یه جایی می‌برمت که ببینی چه جوری میشه از این گره خوردگی خلاص شد!»

و به همین دلیل بود که «استان» دوست سنگین‌وزن خودش را در دست گرفته بود تا او بتواند کتابِ پشت ویترین را که در آن راه‌های عملیات یوگا را نشان می‌داد بخواند!

«استان» دوست سنگین‌وزن خودش را در دست گرفته بود

نیازی به گفتن نیست که وقتی «الی» دست‌وپاهایش را باز کرد، «استان» را تا خانه تعقیب کرد!

پایان 98

 

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *