کتاب قصه مصور کودکانه
ملکه برفی
بازنویس: شاگاهیراتا (ژاپنی)
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، روزی شیطان آینهای جادوئی ساخت که همهچیز را زشت نشان میداد. او هرروز با آینهاش بازی میکرد. یک روز فکری بسیار بد به ذهنش رسید و هوس کرد خدا را در آینه ببیند. اما همینکه آینه را به سمت آسمان گرفت آینه با صدای ترسناکی شکست و تکهتکه شد. تکههای آینه از آسمان به زمین ریخت و هر تکه در گوشهای افتاد. بعضی از تکهها به قلب آدمها رفتند و آنها را شیطانی کردند.[restrict]
در شهر کوچکی پسری به نام «کای» و دختری به نام «گیلدا» همسایه بودند و با مهربانی باهم بازی میکردند. آنها باهم باغچهای درست کرده بودند که در آن گل رز میکاشتند. بعدازظهر یکی از روزها که گیلدا و کای باهم بازی میکردند کای گفت: «نگاه کن گیلدا! از آسمان چیزی نورانی میبارد» و سپس به آسمان نگاه کرد. ولی ناگهان فریاد زد: «آه قلبم، آخ چشمم.»
گیلدا با نگرانی پرسید: «چیزی شده کای؟»
اما کای که انگار عوض شده بود با سردی جواب داد: «ساکت! برو دنبال کارت و با من کاری نداشته باش.» سپس بلند شد و همه گلهای رز را از جا کند و بعد به خانه خودشان رفت و در را به روی گیلدا بست و از آن روز به بعد با گیلدا قهر کرد.
وقتی زمستان آمد کای تنهائی برفبازی میکرد. روزی زنی سفیدپوش که «ملکه برفی» بود پیش کای آمد. کای بدون فکر، سورتمه خود را به اسب آن زن بست و باهم از شهر بیرون رفتند و بعد به سمت آسمان پرواز کردند.
گیلدا که نگران کای بود برای پیدا کردنش به راه افتاد. او با ناراحتی کنار رودخانه رفت و گفت: «ای رودخانه مهربان! من کفشهایم را به تو میدهم. در عوض تو هم کای را به من بده.»
سپس سوار قایق کوچکی شد و رفت و رفت تا به قصر یک پیرزن جادوگر رسید. گیلدا ماجرا را برای پیرزن تعریف کرد.
پیرزن گفت: «آن پسرک بهطرف شمال میرفت. عجله نکن. کمی خستگی در کن، بعد میروی.»
سپس با مهربانی موی سر گیلدا را شانه کرد. شانه جادویی بود و فکر کای را از سر گیلدا بیرون کرد. پیرزن چون تنها بود این کار را کرد تا گیلدا پیش او بماند. یک روز که گیلدا در باغچه پیرزن با گلهای رز بازی میکرد تیغی در انگشتش رفت. طلسم جادو باطل شد و گیلدا یادش آمد که باید دنبال کای برود. او به سمت سرزمین شمالی حرکت کرد. برف بهشدت میبارید. وقتی گیلدا از میان جنگل میگذشت یکدفعه سروکله چند دزد و راهزن پیدا شد. آنها میخواستند دخترک را بکشند. اما دختر رئیس دزدها گفت: «دست نگه دارید. او که گناهی نکرده است. از این به بعد او مال من و دوست من است.»
دختر رئیس راهزنها گیلدا را به اتاقش برد. گیلدا هم همه ماجرای خود و کای را برایش تعریف کرد. دخترک دلش برای گیلدا سوخت و گفت: «حتماً کای سوار سورتمه ملکه برفی شده است. قصر ملکه برفی ازاینجا خیلی دور است. ولی من گوزنی دارم که میتواند تو را به آن قصر برساند.»
گیلدا سوار گوزن شد و با سرعت به سمت قصر تاخت. گوزن از سرزمینهای بسیار میگذشت تا به سرزمین شمالی رسید و گیلدا را جلوی خانه کوچکی پیاده کرد. همان موقع پیرزن مهربانی از خانه بیرون آمد و به گیلدا گفت: «قصر ملکه برفی در سرزمین برفی قرار دارد. خواهر من آنجاست. نامهای برایش مینویسم. وقتی آنجا رسیدی نامه را به دستش بده.»
گیلدا دوباره سوار گوزن شد و با سرعت زیاد بهطرف قصر حرکت کرد. هوا تاریک شده بود که ناگهان چند اژدهای سفید وحشتناک به آنها حمله کردند. گیلدا از خدا کمک خواست که یکدفعه از نفس گرم گیلدا فرشتههای کوچولوی شمشیرزن بیرون آمدند و هر سه اژدها را نابود کردند.
سرانجام گیلدا به قصر ملکه برفی رسید. او وارد قصر شد. از راهرو گذشت و یکدفعه چشمش به کای افتاد و با خوشحالی فریاد زد: «کای! کای!»
اما کای که صورتش مثل یخ، سرد بود جوابی نداد.
دل گیلدا شکست و گفت: «کای، چطور مرا نمیشناسی؟» و شروع به گریه کرد. اشک گرم گیلدا روی سینه سرد کای چکید و تکههای آینه شیطان را که در قلب و چشم او فرورفته بود بیرون آورد. این بار کای با مهربانی و تعجب به گیلدا نگاه کرد و هر دو شروع به گریه کردند. با اشک آنها قصر یخی آب شد و گیلدا دست کای را گرفت و گفت: «باید ازاینجا برویم.» اما ملکه سر رسید و گفت: «کای نمیگذارم فرار کنی.»
گیلدا باز شروع به دعا خواندن کرد. قصر یخی حسابی آب شد و ملکه برفی فهمید از او کاری ساخته نیست. ملکه گفت: «مهر و محبت گیلدا جادوی مرا در هم شکست.»
گیلدا و کای با ملکه برفی خداحافظی کردند و سوار گوزن شدند و به شهر خودشان بازگشتند و تصمیم گرفتند دوباره دوستی و محبت را به خانهشان بازگردانند.
[/restrict](این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)