کتاب قصه مصور کودکانه
شاهزاده و گدا
نوشته: مارک تواین
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
«تام کانتی» در یکی از محلههای پَست و فقیرنشین لندن متولد شد. خانواده ششنفره «کانتی» از پدر و مادر و مادربزرگ پیر و سه فرزند تشکیل میشد. «تام» کوچکترین و تنها پسر خانواده بود. پدرش «جان کانتی» مرد خشن و بی کارهای بود، «تام» و دو خواهرش را به گدایی و دلهدزدی وادار میکرد. شبهنگام اگر دستخالی به خانه برمیگشتند، آنها را به باد کتک میگرفت و از خوردن شام محرومشان میکرد.[restrict]
تام و خواهرهایش هرروز صبح از خانه بیرون میآمدند و تا غروب در خیابانهای شلوغ و کثیف شهر به ولگردی و گدایی میپرداختند. جان کانتی و مادربزرگ هم در بندرگاه پرسه میزدند تا پول و غذایی به دست بیاورند. «تام» که نوجوان رؤیایی و خیالبافی بود، هنگام بازی با بچهها دوست داشت نقش شاهزادهها را بازی کند. بچههای محله با مسخرگی او را شاهزاده تام صدا میکردند.
تام که از سختگیری و خشونت پدر به تنگ آمده بود، روزی از روزها تصمیم به فرار گرفت. از محله کثیف «پودینگ لین» بیرون آمد و در حاشیه رودخانه به راه افتاد. رفت و رفت تا به محلههای اعیانی شهر رسید. او که همه سیزده سال عمرش را در محلههای پست و فقیرنشین شهر سپری کرده بود هرگز فکر نمیکرد که در فاصله چند کیلومتر از محله کثیف و نکبت زده «پودینگ لین» شکل دیگری از زندگی جریان داشته باشد. مردمان تمیز و شیکپوشی که از کنارش میگذشتند با چنان نگاه شگفتزده و تنفرآمیزی براندازش میکردند که انگار موجودی عجیب از یک سرزمین بیگانه را پیش رو دارند.
«تام» با نگاه مات و مبهوت از کنار خانههای مجلل گذشت و در برابر قصری باشکوه بر زمین میخکوب شد. در آنسوی دیوار مرمرین که با میلههای نقرهفام و درخشان احاطه شده بود، نوجوان سیزدهسالهای با لباس باشکوه بر ایوان قصر ایستاده بود. نگاه کنجکاو و پر اشتیاقش در میان شاخ و برگ انبوه درختان باغ میچرخید. برق شادی و شیطنت کودکانهای از چشمهای درشت و درخشانش میجهید. برای لحظهای کوتاه به چشمهای «تام» زل زد. یک حس مبهم و راز آمیز روح دو نوجوان را به هم نزدیک میکرد. «تام» آنقدر از خود بیخود شده بود که نفهمید چه وقت از دروازه قصر گذشته است. ضربه سخت و دردناکی روی گردنش فرود آمد و فریاد خشمناک نگهبان در سرش پیچید:
– «ای پسرک ولگرد، داری چه غلطی میکنی؟ زود گورت را ازاینجا گم کن!»
«تام» نالهکنان از جا برخاست. هنوز از دروازه قصر دور نشده بود که صدای فریادی برخاست:
– «آهای نگهبان! چرا او را زدی مردک؟ زود باش دروازه را باز کن!»
– «قربان… والاحضرتا… این پسرک ولگرد…»
– «مگر فرمان مرا نشنیدی؟ زود باش دروازه را باز کن!»
نگهبانها در برابر شاهزاده «ادوارد» زانو زدند. چند دقیقه بعد «تام کانتی» در اوج ناباوری خود را روی ایوان قصر و در برابر شاهزاده ادوارد میدید.
شاهزاده که از همان دوران کودکی آرزو داشت دور از همه قیدوبندها و تشریفات درباری، با کودکان هم سن و سال خود به تفریح و بازی سرگرم شود، وقتی شنید که «تام» بدون هیچ قیدوبندی میتواند با دوستان خود در کوچه و خیابان پرسه بزند و در رودخانه شنا کند، فکری به ذهنش رسید و گفت:
– «تام آیا دوست داری برای چند ساعت ولیعهد انگلستان باشی؟»
این آرزویی بود که تام هرگز در خواب هم ندیده بود. پس از عوض کردن لباسها در برابر آینه ایستادند. شاهزاده ادوارد گفت:
– «اوه تام… تو آنقدر شبیه من هستی که حتی پدرم را بهاشتباه خواهی انداخت. خب حالا چند ساعت در همین اتاق بمان. من برای چند ساعت از قصر بیرون میروم، دلم می خواد طعم آزادی را بچشم!»
شاهزاده ادوارد که با پوشیدن لباس مندرس و کثیف تام به یک ولگرد تمامعیار تبدیل شده بود، وقتی به دروازه قصر رسید، از رفتار خشن و توهینآمیز نگهبانها خشمگین شد. دهان به اعتراض نگشوده بود که دو نگهبان با مشت و لگد به جانش افتادند و از دروازه قصر به بیرون پرتابش کردند.
– «آهای … شما با چه جرئتی این کار را میکنید؟ من شاهزاده ادوارد هستم…»
مردمی که در حاشیه خیابان ایستاده بودند از ادعای این پسرک ژندهپوش به خنده افتادند و گفتند:
«پسرک بیچاره عقلش را از دست داده است!»
بدین ترتیب شاهزاده ادوارد در شهر سرگردان شد. چند بار تصمیم گرفت به قصر بازگردد؛ اما همینکه به دروازه قصر نزدیک میشد، نگهبانها با خشم و پرخاش او را میراندند. از آن طرف، «تام» که نگران شاهزاده ادوارد بود، هر چه گفت که او «تام کانتی» است و لباس شاهزاده ادوارد را پوشیده است، هیچکس حرف او را باور نکرد. حتی هنری هشتم پادشاه انگلستان هم فکر میکرد که پسرش «ادوارد» دچار بیماری فراموشی شده است.
شاهزاده ادوارد که در لباس ژندهی «تام» در محلههای پست و فقیرنشین لندن سرگردان بود، برای
نخستین بار با زندگی نکبتبار مردم سرزمینش آشنا میشد و درمییافت که درباریان متملق و چاپلوس برای حفظ منافع خود همیشه از خوشبختی و سعادت مردم انگلستان سخن میگفتند و چهره کریه و زشت فقر و محرومیت مردم را از چشم و گوش پادشاه پنهان میکردند. شاهزاده ادوارد وقتی شنید که گروهی از درباریان با قایق سلطنتی به میان مردم کوچه و بازار آمدهاند تا جشن تاجگذاری ولیعهد را به آگاهی آنها برسانند، با هر مشقتی بود خودش را به کنار رودخانه رساند. بر بالای سکویی ایستاد و فریاد زد:
– «ای مردم… من شاهزاده ادوارد ولیعهد انگلستان هستم!»
بار دیگر نگهبانها و مردم برای آزار و اذیت این نوجوان ژندهپوش بهطرف او هجوم آوردند. در این موقع مرد بلندقامت و چهارشانهای شمشیر در دست بهسوی نگهبانها یورش برد و گفت:
– «هر کس آزاری به این نوجوان برساند، با من طرف است!»
بدین ترتیب مرد شمشیرزن که خود را «مایلز هِندون» معرفی میکرد به کمک شاهزاده ادوارد آمد و دوستی عمیقی میان ایشان برقرار شد. «مایلز هندون» که مثل سایر مردم فکر میکرد پسرک بیچاره گرفتار توهم و مالیخولیاست، با خود گفت:
«شاهزاده یا گدا فرقی نمیکند، این پسرک به کمک من احتیاج دارد…»
بدین ترتیب چند روزی گذشت. «مایلز هندون» که هرازگاه از دیدن رفتار و گفتار پسرک ژندهپوش شگفتزده میشد، میاندیشید:
«رفتار و گفتار این پسرک خیلی به نجیبزادهها شبیه است. آخر چگونه ممکن است پسرک فقیر و ژندهپوشی رفتار و گفتار شاهزادهها را داشته باشد؟»
پس از مرگ هِنری هشتم، همهچیز برای تاجگذاری ولیعهد آماده شده بود. «مایلز هندون» وقتی شنید دوست نوجوانش بهطرف قصر حرکت کرده است، برای کمک کردن به او آماده شد. حالا داشت باور میکرد که دوست نوجوانش یک نجیبزاده است. «تام کانتی» با ترس و نگرانی خود را به دست سرنوشت سپرده بود. شاهزادهی ژندهپوش با کمک «مایلز هندون» وارد تالار شد. «تام کانتی» فریاد زد:
– «خدا را شکر، ایشان شاهزاده ادوارد هستند!»
و بعد در برابر نوجوان ژندهپوش زانو زد. چند تن از نگهبانها برای دستگیری شاهزاده ژندهپوش بهطرف او یورش بردند. «مایلز هندون» شمشیر در دست آماده دفاع از شاهزاده ادوارد شد. «تام کانتی» بار دیگر فریاد زد:
– «ایشان شاهزاده ادوارد پادشاه انگلستان هستند.»
درباریان که از شباهت چهره دو نوجوان شگفتزده بودند، با دهان باز به یکدیگر خیره شدند. یکی از بزرگان درباری گفت:
– «اگر این جوانِ ژندهپوش شاهزاده ادوارد باشد، باید محل پنهان شدن مهر سلطنتی را بداند. تنها ولیعهد از محل مهر سلطنتی خبر دارد…»
شاهزاده ادوارد با شنیدن این سخن بهطرف مجسمهی فلزی گوشه تالار رفت و در برابر چشمهای شگفتزده حاضران، مهر بزرگ و سنگین سلطنتی را از درون کلاهخود مجسمه بیرون آورد و بالای سر گرفت. در این زمان فریاد شادی و هورای حاضران در فضا پیچید و همه از کوچک و بزرگ در برابر شاهزادهی ژندهپوش زانو بر زمین زدند.
پس از برگزاری مراسم تاجگذاری، «تام کانتی» و «مایلز هندون» بهعنوان نزدیکترین دوستان پادشاه در کنار او قرار گرفتند. شاهزاده ادوارد که پس از چند روز سرگردانی در محلههای فقیرنشین لندن با زندگی مردم فقیر آشنا شده بود، در تمام دوران پادشاهی خود برای بهبود زندگی ایشان تلاش کرد…
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)