داستان مصور کودکان
بینوایان
نوشته: ویکتور هوگو
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
مرد تنومند و میانسالی وارد مسافرخانه شد و یکراست بهطرف مسافرخانه چی رفت. ورقه کاغذی را روی پیشخوان گذاشت و گفت:
– این ورقه معرفینامه زندان است. من «ژان والژان» هستم. در سیسالگی به جرم دزدیدن چند قرص نان به نوزده سال زندان محکوم شدم. امروز صبح، دوران محکومیتم به پایان رسید. توی این برف و سرما راه درازی آمدهام. خسته و گرسنه هستم. برای امشب یک اتاق و غذای گرم میخواهم. برای پرداخت کرایه اتاق هم بهاندازه کافی پول دارم…[restrict]
مسافرخانه چی سراپای او را برانداز کرد و گفت:
– گوش کن مرد، روی ورقه نوشته که زندانی اجازه خروج از محدوده پاریس را ندارد؛ اما تو حالا خیلی از پاریس دور شدی، حتم دارم که همین حالا دارند دنبالت میگردند. در ضمن این مسافرخانه جای آدمهای سابقهدار نیست…
«ژان والژان» با صورت برافروخته و غمگین از مسافرخانه بیرون آمد. چندساعتی بود که برای پیدا کردن یک جای گرم، در شهر سرگردان بود. هیچکدام از مسافرخانههای شهر حاضر نبودند اتاقی به یک مجرم سابقهدار اجاره بدهند. «ژان والژان» با دلتنگی و ناامیدی روی یکی از نیمکتهای حاشیه خیابان نشسته بود. سرمای گزنده، مثل یک جانور موذی از شکاف پالتو کهنه و مندرسش به درون نفوذ میکرد و پوست تنش را میگزید. پیرزنی که از کلیسا بیرون آمده بود بهطرف او آمد و با مهربانی گفت:
– فکر نمیکنم توی این سرما بتوانی شب را روی این نیمکت بگذرانی.
– در این شهر غریبم خانم، هیچ مسافرخانهای حاضر نشد اتاقی به من کرایه بدهد.
– اوه که اینطور … پس از همهجا راندهشدهای، راستی چرا درِ خانه اسقف را نمیزنی؟
پیرزن به خانه کوچک و محقری در کوچه پشت کلیسا اشاره کرد. «ژان والژان» بهطرف آن خانه رفت و در زد، اسقف شهر که انسان شریف و مهربانی بود، با خواهر پیرش «مادام ماگلوار» در این خانه کوچک و محقر زندگی میکرد. در با صدای خشکی روی پاشنه چرخید و هیکل تنومند مردی ژندهپوش بر چارچوب در نمایان شد. «مادام ماگلوار» جیغ کوتاهی کشید و عقب عقب رفت.
«ژان والژان» با صدایی که از خستگی و خشم حکایت میکرد، گفت: سلام مادام، اسم من «ژان والژان» است. به جرم دزدی، نوزده سال در زندان بودهام و امروز صبح آزاد شدهام. گرسنه و خسته هستم. پیرزن مهربانی به من گفت اگر در این خانه را بزنم …
صدای مهربان اسقف در فضای اتاق پیچید:
– شببهخیر دوست من. بفرمایید … خواهش میکنم، خیلی خوشآمدید …
پس از بیست سال عذاب و تحقیر، اولین باری بود که کسی با مهربانی و ادب با او سخن میگفت.
مادام ماگلوار، بااینکه دوست نداشت این ولگردِ تنومند و خشن را به خانه راه دهد، اما در برابر درخواست برادرش –اسقف- نمیتوانست مقاومت کند. به درخواست اسقف، بهترین غذای خانه را در گرانبهاترین ظروف غذاخوری، پیش روی «ژان والژان» گذاشتند. در تمام مدتی که با ولع به خوردن مشغول بود، برق وسوسه کننده ظرفهای نقرهای در مغزش منعکس میشد. تختخواب بزرگ و روانداز تمیز و درخشانی را برای خوابیدن میهمان آماده کرده بودند. در تمام آن دقایق و لحظات، لبخند از صورت نجیب و آرامشبخش اسقف دور نشده بود.
ساعتی از نیمهشب گذشته بود که «ژان والژان» دزدانه از رختخواب بیرون آمد، تمام ظرفهای نقرهای را درون توبره خود ریخت و پاورچینپاورچین از خانه بیرون رفت. صبح روز بعد، دو ژاندارم درحالیکه دستبندی بر دستهای «ژان والژان» زده بودند، درِ خانه اسقف را زدند. «ژان والژان» از شرمِ چشم در چشم شدن با اسقف، سرافکنده ایستاده بود که صدای گرم و مهربان اسقف در مغزش طنین انداخت:
– اوه … صبحبهخیر دوست من، خوب شد که برگشتی، چون دیشب فراموش کردم شمعدانهای نقره را توی کیسهات بگذارم!
«ژان والژان» با چشمهای گشاد شده از تعجب به چهره نورانی و مهربان اسقف زل زده بود. دو مرد ژاندارم هم هاج و واج به یکدیگر نگاه میکردند. یکی از آنها گفت:
– ببخشید عالیجناب اسقف، یعنی … این مرد ظرفهای نقرهای شما را ندزدیده است؟
– دزدی؟ نه … نه آقایان. ایشان از دوستان نزدیک من هستند…
پس از خداحافظیِ ژاندارمها، «ژان والژان» لب باز کرد تا چیزی بگوید، اما اسقف گفت: «خواهش میکنم دوست من، لازم نیست چیزی بگویی … من پشت این صورت خشن، قلب بزرگ و مهربانی میبینم. مطمئن هستم که تو ازاینپس زندگیات را درراه کمک به مردمان فقیر و بینوا سپری خواهی کرد. فراموش نکن که من با این نقرهها روح تو را از شیطان خریدهام تا در خدمت خداوند باشی…»
و بعد درحالیکه شمعدانهای نقره را به دست «ژان والژان» میداد، دستی بر سر او کشید و زیر لب دعا خواند.
«ژان والژان» پس از بیرون آمدن از خانه اسقف، به انسان تازهای تبدیل شده بود. با فروش نقرهها به یکی از شهرهای دوردست فرانسه سفر کرد. ازآنپس، نام «آقای مادلَن» را برای خود برگزید. کارخانهای در شهر «مونتروی سورمر» راه انداخت و همهی مردم شهر را در کار و سود کارخانه شریک کرد. پس از چهار سال بهعنوان شهردار شهر انتخاب شد. حالا مرد ثروتمند و معتبری شده بود؛ اما همانطور که به اسقف قول داده بود، لحظهای از فکرِ کمک کردن به مردم فقیر و محروم غافل نمیشد. در همین زمان یکی از کارگرانِ زنِ کارخانه که نامش «فونتین» بود، داستان تلخ زندگی خود را برای آقای مادلن، تعریف کرد و گفت: از بیچارگی، دختر کوچولویش «کوزت» را نزد مسافرخانه داری به نام «تِناردیه» گذاشته است و هرماه مجبور است تمام حقوقش را برای «تناردیه» بفرستد و اگر این کار را نکند، «تناردیه» بلافاصله «کوزت» کوچولو را از مسافرخانه بیرون خواهد انداخت …
از شنیدن سرگذشت غمانگیز زن بینوا، اشک در چشمهای «آقای مادلن» جمع شده بود؛ بنابراین در آخرین لحظه زندگی «فونتین» به او قول داد که سرپرستی «کوزت» کوچولو را به عهده خواهد گرفت. فردای آن روز برای پیدا کردن مسافرخانه «تناردیه» کالسکهاش را به دهکدههای حاشیهی شهر راند و پس از جستوجوی فراوان، مسافرخانه موردنظر را پیدا کرد.
از همان برخورد اول متوجه شده بود که «تناردیه» و همسرش، آدمهای پست و طماعی هستند. وقتی گفت از طرف مادر «کوزت» آمده است و میخواهد او را ببرد، «تناردیه» و زنش زیر گوش یکدیگر پچپچ کردند و گفتند: «آقا، تا امروز هزار و پانصد فرانک خرج کوزت کردهایم» باآنکه میدانست این زن و مرد شیاد، دروغ میگویند، بلافاصله هزار و پانصد فرانک جلوی آنها انداخت و بعد «کوزت» کوچولو را در کالسکه نشاند و بهطرف شهر راه افتاد. «کوزت» شهردار مادلن را مثل پدر دوست داشت و در کنار او احساس خوشبختی میکرد. ماهها و سالها از پی هم میگذشت…
بازرس پلیسی که از زیردستان شهردار «مادلن» بود، برای او خبر آورد که مأموران پلیس، دزد سابقهداری به نام «ژان والژان» را دستگیر کردهاند و قرار است تا چند روز دیگر او را محاکمه و اعدام کنند. شهردار «مادلن» با شنیدن این خبر یکه خورد و زندگی تلخ و سیاه گذشته را به یاد آورد. تمام شب فکر کرد. از اینکه انسان بیگناهی را بهجای او دستگیر کردهاند، بهشدت ناراحت بود. صبح روز بعد سوار کالسکه شد و خود را به دادگاه رساند. مردی که در جایگاه متهم نشسته بود، آنقدر به او شباهت داشت که باعث شگفتیاش شد. مرد بیچاره مدام فریاد میزد: «من ژان والژان نیستم… نام من ادوارد دوبولیه است!» اما قاضی و دادستان بر سر او فریاد میزدند تا ساکت شود. دو زندانی دیگر که در کنار متهم نشسته بودند در گذشته از همسلولهای «ژان والژان» بهحساب میآمدند. پیش از آنکه قاضی حکم محکومیت زندانی را اعلام کند. شهردار «مادلن» از جا برخاست و فریاد زد:
– آقای قاضی، این مرد بیگناه است. من «ژان والژان» هستم …
به دستور قاضی، زندانی بیگناه را آزاد کردند.
«ژان والژان» برای انجام کارهای نیمهتمام شهرداری، از قاضی دادگاه چند ساعت مهلت خواست و بعد بهطرف تالار شهرداری راه افتاد.
بازرس «ژاوِر» که سالها برای دستگیری «ژان والژان» از این شهر به آن شهر رفته بود، برای به دام انداختن «ژان والژان» بهطرف ساختمان شهرداری رفت؛ اما شهردار و دخترش «کوزت» به شهر دوردستی رفته بودند. در این شهر بود که جوانی به نام «ماریوس» دلباخته «کوزت» شد و او را از پدرش خواستگاری کرد. «ماریوس» از یک خانواده اشرافی بود و «ژان والژان» از ترس برملا شدن سابقه محکومیت خود، از «کوزت» و «ماریوس» دور شد و در خانهای دورافتاده در بستر بیماری افتاد. دقایقی پیش از فرارسیدن مرگ، «کوزت» و «ماریوس» با چشمان اشکبار بالای سر «ژان والژان» حاضر بودند …
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)