کتاب داستان مصور و آموزنده
حضرت شُعَیب علیه السلام
قصههای قرآن برای کودکان و نوجوانان
مؤلف: میر ابوالفتح دعوتی
تصویرگر: صادق صندوقی
بنام خدا
در نزدیک مصر، در پشت کوههای سینا، در کنار سرزمین فلسطین، شهر بزرگی بود که آن را «مَدیَن» میگفتند.
این شهر در سرزمینی خرم و پردرخت جای داشت، در نزدیکی شهر بیشههای انبوه با درختان سرسبز به چشم میخورد، قبایلی چند در انبوه بیشهها و در خانههای شهر زندگی میکردند، مدین در همهجا به سرزمین بیشهها (اَیکه) معروف بود.
درحالیکه سرزمین «عاد» با شهرهای بزرگ و سنگیاش رو به ویرانی رفته بود، درحالیکه دو شهر سدوم و عموره، با خاک یکسان شده، از سکنه خالی مانده بود، و درحالیکه تمدن بزرگ اقوام ثمود از بین رفته، پراکنده شده بود … شهر مدین، برخلاف هرجای دیگر، روزبهروز زیباتر و آبادتر شده بود.
در مدتزمان کمی، مردمان فراوانی به شهر مدین روی آوردند و در بیشههای پردرخت آن جای گرفتند، گلههای بز و گوسفند و گاوان شیرده، در همهجا فراوان شدند، کمکم شهر مدین بزرگتر و بزرگتر گردید، مال و ثروت زیادی در شهر مدین پدید آمد و قبایل نیرومند و بزرگ در شهر مدین فراهم گشتند، مردان قبایل، نیرومند و فراوان شدند.
آنگاه، هنگامیکه مال و ثروت رو به فزونی گذارد، در میان مردم یک مسابقه ثروتاندوزی و مال طلبی به راه افتاد. در این مسابقه، آنها برنده شدند که ظالمتر و نادرستتر بودند؛ بنابراین، تجارت و ثروت شهر، به دست مردمان ظالم و نادرست افتاد، و آنگاه این مردم نادرست و ظالم که ثروتهای فراوان به چنگ آوردند، بهناچار به عیش و نوش و تباهی و فساد رویآور شدند،…
بنابراین در شهر مدین یک جمعیت نازپرور و فساد کار و مغرور پدید آمد … این جمعیت به چیزی جز ثروت و عیش و نوش نمیاندیشیدند، این بود که بهناچار بیشتر وقت خود را به رقص و پایکوبی میگذراندند، آنها دستهدسته در برابر بتهای ساخت خودشان جمع میشدند و آوازهای مخصوص میخواندند،…
بتکدههای شهر مدین، محل خوبی برای تباهکاران بود، مردم شهر مدین در آن روزگار، درختهای قدیمی و چشمههای آب و خدایان جنگل را میپرستیدند … دیانت آنان چیزی بود که خود مردم به دلخواه خودشان برای خود ساخته بودند.
مدین بر سر راه مصر و شام و برخی شهرهای دیگر قرار داشت. کاروانهای بزرگ با اموال فراوان ناچار بودند از دیار مدین عبور کنند، در این میان شیوخ قبایل، با قبیلههای خود، بر سر کاروانها میتاختند، و اموال آنان را میربودند و شترهای آنان را میگرفتند و مردان و زنان را آواره بیابانها میساختند.
آنگاه مردان قبایل، رقصکنان و پایکوبان به شهر خود برمیگشتند و به کارهای خود افتخار میکردند و اموال را برای خود برمیداشتند. مردم شهر هم به پیروی از بزرگان شهر، به دزدی و تقلب مشغول بودند، آنان در خریدوفروش تقلب میکردند، اموال زیاد از مردم میگرفتند و جنسهای بد و ناقص و کم به آنها میدادند.
در شهر مدین، خاندانهای بزرگی زندگی میکردند، بعضی از خاندانها به ظلم و ستم و نادرستی و ناپاکی مشهور بودند. ولی در این میان، یک خاندان معروف و خوشنام بود که همه مردم آنها را به پاکی و درستی میشناختند، در این خاندان، خانوادههای درست و شرافتمندی زندگی میکردند، در این خاندان، جوان کاردان و رشیدی میزیست که او را «شُعَیب» میخواندند، شعیب، جوان درستکار و اندیشمندی بود، که همه قبایل او را میشناختند،…
شعیب خیلی آرام به نظر میرسید، در جنگ و ستیزهای مردم شرکت نمیکرد، پیوسته میاندیشید، کمتر سخن میگفت، آزارش به کسی نمیرسید، مردم او را جوان صبور و آرام میخواندند.
لیکن هنگامیکه شعیب به مقدار کافی رشد کرد و مردی کامل گردید، خداوند او را به رسالت و وحی خود انتخاب کرد و به او دستور داد تا بهسوی برادرانش، مردم مدین، رفته آنها را به راه مستقیم دعوت کند، تا مردم نیکوکار و خداپرست و باایمان را دلداری دهد و مژده پیروزی و رستگاری دهد، و مردمان ستمگر را از عذابی نزدیک بترساند، و بیم دهد.
این بود که شعیب به نزد مردم مدین آمد و گفت: «ای مردم، شما برادران من و من برادر شما هستم، حالا دیگر، خواب و غفلت بس است، گناه بس است، شرارت هم دیگر بس است، بیایید همه باهم، به یک راه مستقیم و پسندیده برویم، بیایید که جز «الله» خدای دیگری را پرستش نکنیم، بیایید همه این بتها را رها کنیم و دور بریزیم و بسوزانیم، من بهراستی برای شما یک پندگوی امین هستم.»
مردمی که مدتها بود طعم گرفتاریها و سختیها را چشیده بودند، مردمی که اموالشان به غارت رفته بود، مردمی که تلخی ظلم و ستم را از بزرگان قبایل چشیده بودند، و مردمی که تشنه درستی و پاکی و عدالت بودند، … دیدند واقعاً شعیب حرف خوبی میگوید و پیشنهاد او دوای دردهای آنهاست، … این بود که این گروه عدالت خواهان به گفتار شعیب ایمان آوردند.
لیکن آنها که در اندیشه ثروت بیشتر و غارت بیشتر بودند، آنها که گوشهایشان نمیشنید مگر سود خودشان را، و چشمهایشان نمیدید مگر منافع خویش را، و آنها که اندیشه هاشان به تباهکاری و ظلم و ستم عادت کرده بود، از شنیدن گفتار شعیب خیلی بدحال و عصبانی شده گفتند: «اصلاً این حرفها به شعیب نمیرسد، شعیب کیست که بخواهد برای مردم بترسد و راه خیر و شر را به آنان نشان دهد.» کافران گفتند، معلوم میشود شعیب میخواهد به ما بزرگی بفروشد و میخواهد برای خودش دار و دستهای راه بیندازد.
شعیب گفت: «ولکن در حقیقت برای شما خدایی جز «الله» نیست، همه شما آفریدگانِ «الله» هستید،… و «الله» شما را و پدران شما و پدران پدران شما را آفریده است. ای مردم، من نه از سوی خودم، این سخنان را میگویم، ولکن خداوند به من وحی کرده که پیغام او را به شما برسانم، ای مردم، من میترسم یک عذاب همیشگی و همهگیر به شما فرارسد، و شما نتوانید از آن رهایی یابید،…»
جمعیت نازپروردگان و مغروران، که اصلاً حوصله شنیدن هیچ حرفی را نداشتند گفتند: «ای شعیب، حیف است برای تو، که از این حرفها بزنی، ما درباره تو بهتر از این فکر میکردیم، ما امیدوار بودیم که تو یک آدم خوب و مفیدی از کار دربیایی، حالا حرفی دیگر برای ما نداشتی، که میگویی خدایی جز «الله» را نپرستیم، آیا هیچ کار دیگری برای تو نبود، جز اینکه با خدایان ما به دشمنی برخیزی و راه و روش نیاکان ما را مسخره کنی؟ حیف از ما که ترا یک جوان چیزفهم و رشید میپنداشتیم! آیا بعدازآن همه آرامش و نجابت، حالا میخواهی آشوب به راه اندازی؟ واقعاً به نظر میرسد عقل و اندیشه خودت را از دست دادهای!»
شعیب گفت: «ولکن من شما را به یک راه روشن و آشکار راهنمایی میکنم، گفتههای من هرگز تاریک و نامربوط نیست، ای مردم! من از جانب پروردگار شما، با دلایل و سخنان روشنی بهسوی شما آمدهام، بیایید در گفتار من بیندیشید، بیایید و نعمتهای خدا را ناسپاسی نکنید، ای مردم! به یاد آورید که چندی پیش یک جمعیت اندک و قلیلی بودید، و این خداست که به شما مردان نیرومند و جوانان کارآمد داد! ای مردم، این چشمههایی که درختان شما را سیراب میکند، این علفزارهای پهناوری که گوسفندان شما را پرورش میدهد، اینها همه و همه از نعمتهای خداست. به من بگویید بدانم، آیا این درست است که شما نعمت خدا را در راه ظلم و ستم به بندگان خدا به کار اندازید، و درروی زمین به تباهکاری و فساد بپردازید؟»
آنگاه شعیب، رو به سران قبایل و بزرگان شهر کرد و گفت: «این چهکاری است که شما انجام میدهید، که در جلوی راهها کمین میکنید و بر سر کاروانها میریزید و اموال آنها را بهزور و به ستم میگیرید و مردم بسیاری را به خاک سیاه مینشانید؟ ای سران قبایل به من بگویید بدانم، این چه هنری است که شما مردم را میترسانید، که هیچکس نمیتواند از شهر شما عبور کند، ای مردم، این چه نوع نان خوردنی است، که شما به آن عادت کردهاید، که اموال مردم را بهطور کامل میگیرید ولی کالای ناقص و ناچیزی به آنها میدهید، آیا این را چه میگویند، که شما ترازوهای خود را نامیزان میسازید و به مردم بیچارهای که به شما اعتماد کردهاند، کمفروشی میکنید، آیا این است راه سپاسگزاری از نعمتهای خدا؟ آیا با این دزدیها و بیرحمیها شما امیدوارید زندگی خوبی داشته باشید؟»
در برابر گفتار شعیب، آنها که دامنشان پاک بود و خواهان پایان یافتن نابسامانیها و دزدیها و پلیدیها بودند، گفتند: «بهراستیکه شعیب حرف درستی میگوید، سخنانی که او میگوید همه و همه به سود مردم و به صلاح شهر است، ما از دلوجان به گفتههای او ایمان داریم، ما گواهی میدهیم که خدایی جز «الله» نیست، ما گواهی میدهیم که شعیب، پیامبری از سوی خداست، ما از همه این بتها و سنگها و درختهایی که جاهلان میپرستند بیزاریم، و تنها به درگاه خدا نیایش میکنیم و نماز میآوریم.»
و اما آنها که خدا را باور نداشتند، و جز به منافع خودشان به چیز دیگری نمیاندیشیدند،… گفتند: «ای شعیب! این نماز و دعای تو، سرانجام تو را به راه بدی انداخت، و باعث شد که تو به دین ما و به دین پدران ما کافر شدی، و حالا کارت بهجایی رسیده که انتظار داری ما هم خدایان پدرانمان را رها کنیم و دست از همه افتخارات نیاکانمان برداریم، و بهدلخواه خودمان کار نکنیم، بلکه گفتههای تو را اطاعت کنیم! ای شعیب! حرف بسیار بدی را در میان مدین به راه انداختهای! ای شعیب! اگر به خاطر خاندان محترمت نبود، ما ترا در میان همین شهر سنگسار میکردیم، و لکه ننگ ترا، از این شهر پرافتخار دور میساختیم!»
شعیب گفت: «ای قوم من! میبینم که شما حرفهای خیلی جاهلانهای میگویید، ای قوم! آیا شما برای خاندان من احترام میگذارید و از خاندان من حساب میبرید و حیا میکنید، آنوقت از خدای من و خدای خودتان حساب نمیبرید و حیا نمیکنید؟ آیا خاندان من در نزد شما از خداوند محترمتر است؟ ای مردم! من به همه شما آشکارا میگویم، من و همه مؤمنانی که با من هستند به خدا توکل کردهایم، اعتماد و پشتگرمی من به خداست. خدای من از خاندان من نیرومندتر است، شما همگی دستبهدست یکدیگر بدهید و هر کار دلتان میخواهد بکنید، ما جز «الله» خدایی را نمیپرستیم، توکل و اعتماد ما به خدایی است که ما و شما را آفریده است!»
متکبران و نازپروردگان گفتند: «حرف زدن با شعیب فایدهای ندارد، ما هر چه با او مدارا میکنیم، او حرف خودش را تکرار میکند! در حقیقت او یک آدم خیالپرور و دروغپرداز است، آدمهایی هم که اطرافش هستند یکمشت مردمان بی سر و بیپا و نادانی هستند، یک نفر آدم حسابی پای حرفهای شعیب نمینشیند، شما باید یک تصمیم بهدردبخور بگیرید، بیایید همه جمع بشویم و شعیب و پیروانش را از این دیار اخراج کنیم.»
شعیب گفت: «ای مردم! از خشم و غضب خدا بترسید و خود را به هلاکت نیندازید! ای قوم، هرگاه خداوند رسولی به میان جمعیتی بفرستد، و آن مردم در برابر آن رسول پیامآور به دو دسته تقسیم شوند، و عدهای ایمان آورند و عدهای کافر شوند، قانون خدا این است، که خداوند بین آن دو گروه داوری میکند و گروه ستمگران را از میان برمیدارد، و گروه مؤمنان را نصرت و یاری میدهد! ای مردم! من میترسم که حکم خداوند درباره شما جاری شود، و به شما برسد عذابی نزدیک و عذابی پایدار!»
کافران گفتند: «ای شعیب، ما سر از حرفهای تو درنمیآوریم، ما بسیاری از کلمات تو را اصلاً نمیفهمیم. مثل این است که تو در یک عالم دیگر هستی و پیوسته برای خودت حرف میزنی! راستش را بخواهی ما دیگر از بکننکنهای تو خسته شدهایم. ای شعیب یا از شهر ما بیرون برو که دیگر صدایت را نشنویم، و یا اینکه شما هم مانند همه مردم وارد حزب و ملت و آیین ما شوید!»
شعیب گفت: «ای گروه ستمکاران، ما تاکنون در برابر آزار و اذیت شما صبر کردهایم، و به راه خود برقرار ماندهایم، بعدازاین هم از شکنجههای شما نخواهیم هراسید، شما هر کار از دستتان ساخته است انجام دهید، ما هم به خدای بزرگ توکل میکنیم و به راه خدایمان پایدار میمانیم. ای گروه مغروران، گمان نکنید، اگر جمعیت شما زیاد است، آینده هم به سود شماست. در آینده نزدیک میبینید که چه کسی خوار و ناتوان و منفور خواهد شد. شما در انتظار باشید، من هم با شما در انتظارم، «فَارتقبوا، اِنّی مَعَکُم رقیب»، و عجیب گیری کردهایم ما، آخر ما چطور به حزب شما وارد شویم، درحالیکه کمترین اعتقادی به این اباطیل نداریم؟!»
آنگاه شعیب رو به جمعیت مردم کرد و گفت: «این چشمها و گوشها برای چیست؟ مگر در اطراف شما کمچیزهایی هست که به آن بیندیشید؟ آیا سرگذشت ستمگران نوح را نشنیدهاید که چه تمدن بزرگ و نیرومند ولی ستمگرانهای داشتند، که خداوند همه آنها را غرقه طوفان ساخت؟ و بنده خودش نوح را نجات داد، و کافران را نابود کرد؟ آیا به دیار عاد نرفتهاید و خرابههای ظلم و ستم آنان را ندیدهاید، آیا به مردم ثمود نمیاندیشید که پایان ستمهایشان به کجا انجامید؟ ای مردم، به همین قوم سدوم بیندیشید، که شهر آنان به شما نزدیک است، که نصایح لوط پیامبر را نشنیدند و خداوند همه آنان را هلاک کرد! ای مردم، من از چنین عاقبتی برای شما ترسانم! «و َمَا قَوْمُ لُوطٍ مِنْكُمْ بِبَعِيدٍ». [و (مىدانيد كه ماجراى) قوم لوط (چندان) از شما دور نيست.]
گروه مُنکِران گفتند: «ای شعیب، این حرفها برای ما آبونان نمیشود، امروز بتکدههای زیبای ما، محل اجتماع مردم بسیار فراوانی است، بازارهای ما در سایه این بتکدهها میچرخد و اداره میشود، پدران ما از زمانهای قدیم به همین راه و روش بودهاند، ما این درختها و این خدایان را میپرستیم تا از بدیهای روزگار در امان باشیم، تو هم اگر خدایان ما را پرستیده بودی، اینطور حرفهای نادرست نمیگفتی، ای شعیب یا به حزب ما برگرد!! و یا اینکه ترا میکشیم، ای شعیب اگر راست میگویی پس چرا عذاب خدای تو ما کافران را در برنمیگیرد؟!»
شعیب گفت: «ای گروه متکبران! من و پیروانم هرگز به دیانت شما بازنخواهیم گشت، مگر آنکه سستیهایی کنیم و خداوند ما را به پیروی کیش شما کیفر دهد، ای گروه نادانها، عذاب شما به دست من نیست، و من کارگزار و وکیل مدافع خدا نیستم، سرنوشت من و سرنوشت شما به دست خداست، و اگر خدا بخواهد شما را عذاب کند، آنگاه شما نمیتوانید جلوی عذاب خدا را بگیرید، آنطور که خداوند امتهای گذشته را بُرد و شما را بهجای آنها آورد. ای گروه ظالمان!!! وای بر شما که در گفتار آشکار من نمیاندیشید!»
سرانجام، پیغام شعیب کار خودش را کرد، گروهی از مردم خداپرست، و انساندوست به او ایمان آوردند، و خدا را پرستیدند و بتها را رها کردند، و از کارهای ناروا بازایستادند، و با زورگویان و ستمگران به پیکار برخاستند. این گروه بیشتر از مردمان محروم و زحمتکشان حق جو بودند. لیکن، گروه ستمکاران و ناباوران و طغیانگران، در برابر شعیب ایستادند و به آزار و اذیت و کشتار مؤمنان پرداختند، و راه زنان و مردان فرعون پرست را پیش گرفتند، و آنگاه … روزها و ماهها و سالها گذشت، و کافران، ظالمتر و مؤمنان، آگاهتر شدند، تا اینکه رسید هنگام آنکه خداوند، ستمگران را نابود کند و خداوند هیچ گروهی را عذاب نمیکند، مگر اینکه دلایل و آیات خود را برای آنان آشکارا بیان کند.
پیش از آنکه کافران یکباره هلاک شوند، خداوند به شعیب و پیروانش فهماند، که دیگر بعدازاین دنبالهی ستمگران برچیده و مقطوع خواهد شد، «فَأَوْحى إِلَيْهِمْ رَبُّهُمْ لَنُهْلِكَنَّ الظَّالِمِينَ». [پس پروردگارشان به آنان وحى كرد كه ما حتماً ستمگران را نابود مىكنيم.] آری، خداوند به ایشان وحی کرد که البته ستمگران هلاک خواهند گشت و بهاینترتیب همیشه هلاکت ظالمان بر قلوب مؤمنان الهام میشود.
لیکن هنوز گروه جباران در خوابی گران فرورفته بودند. آنها برای نابودی مؤمنان نقشههای خطرناک میکشیدند، و مردم را از گفتگو با شعیب میترساندند، و همه گرفتاریهای مردم شهر را زیر سر شعیب میدانستند؛ اما آنها نمیدانستند چه دست نیرومندی از درخت ایمان حمایت میکند.
شعیب و پیروانش دیگر از مردم کنارهگیری کرده، روزها را به رنج و گرفتاری میگذراندند. لیکن ستمگران بازهم در تعقیب شعیب و پیروانش نقشههای فراوان میکشیدند. آنها میخواستند برای همیشه ندای شعیب را خاموش کنند و میخواستند نامی از مؤمنان درروی زمین نباشد. این بود که بهناچار، شعیب، که در برابر انبوه ستمگران نیرو و قدرتی نداشت، در بیرون شهر … بر بالای یک کوه رفت و درحالیکه مردم صدای او را میشنیدند … آخرین پیغامش را به مردم رساند، باشد که مردم بازهم به هوش آیند و از عذاب خداوند به کناری روند. لیکن هنوز مردم به او میخندیدند و اصلاً حرفهای او را جدی نمیگرفتند. این بود که شعیب، دستها را به آسمان برداشته گفت:
«پروردگارا، من دیگر از هدایت این مردم ستمگر مأیوس شدهام، پیروانم که به من ایمان آوردهاند نیز بسیار خسته شدهاند. پروردگارا همه نیروها و قدرتها در دست این ستمگران است. پروردگارا، خودت، بین ما و بین این گروه ستمگران داوری کن. پروردگارا خودت از جانب خودت به ما نصرت و پیروزی مرحمت فرما. خداوندا تو به انجام هر کاری قدرت داری.»
و آنگاه شعیب … برای همیشه از گروه ستمگران روی برگرداند و بهجایی که جدا از ستمگران بود رفت. لیکن مردم بازهم در طغیان خود روان بودند، تا آنکه سرانجام چهره شهر عوض گردید، و ابرهای تاریک و سیاه و آتشزا بالای شهر را فراگرفت، و مردم، همه گرفتار ترس و وحشت شدند و به کنار آبها و زیر سقفها پناه بردند. در این هنگام، در یک روزِ بسیار پر هراس و سوزان، صدای عظیم از هر طرف برخاست، و زمین به حرکت آمد … و یک فریاد آسمانی همه را بهجای خود فروافکند، همگی مردم در جای خود بهزانو فروافتادند و برای همیشه خاموش شدند. شهر مدین از همه ستمگران خالی شد. گویی هرگز مردمی در آنجا زندگی نمیکردند.
و آنگاه، بار دیگر شعیب و پیروانش به مدین خراب آمدند. شعیب و پیروانش بسیار اندوهناک شدند که چرا باید انسانها آنقدر طغیان کنند که مستوجب نفرین و غضب خداوند شوند؟! آنگاه شعیب روی از گروه ستمگران برگرداند و با دلی پردرد گفت: «برخیزید از میان اینان برویم. آخر من چگونه اندوه خورم بر گروه مجرمان، که خود را اینچنین سزاوار هلاکت ساختند!»
و آنگاه، شعیب و پیروانش سالیان دراز در سرزمین مدین ماندند. زمینهای ستمگران و باغ و بوستانی که فراهم کرده بودند، نصیب شعیب و پیروان شعیب گردید، بار دیگر شهر مدین بر آیین دیگر ساختهوپرداخته شد، دیانت و پاکی و درستی در مردم پدید آمد، کاروانیان از گزند ستمگران آسوده شدند، مردم ستمدیده و محروم از همهجا بهسوی مدین آمدند و در آنجا در کمال امن و آسایش به زندگی پرداختند، …
موسی پیامبر نیز… در ایامی که از ستمگریهای فرعون گریخت، به شهر ایمان و شهر آسایش و شهر شعیب روی آورد، و سالهای دراز در نزد شعیب ماند … و آماده شد تا بهسوی مصر بازگردد و گروه فرعونیان را به عبادت خدا دعوت کند.
در حقیقت شهر شعیب جایگاه ایمان و آگاهی، و جای عبادت و خداشناسی بود، اینها همه در سایه کوششهای شعیب بود.
…گرامی باد یاد شعیب، که چه زحمتها در راه خدا کشید.
***
(این نوشته در تاریخ 22 جولای 2022 بروزرسانی شد.)
داستان شنیدنی حضرت شعیب عالی بود